ل _ زمین تیره بود و زمان تاریک.غریو طوفان های سهمگین و گردباد های مرگ آور در آسمان شنیده می شد.
درخت ها زوزه میکشیدند و شاخه های خود را بر سر می کوفتند.
کلاغ ها از هراسی تاریک ، جوجه هایشان را رها کرده به آغوش شب گریختند.
گندم ها خشکید.
خورشید چون غولی تاریک در خود فرو ریخت.
و باران با خشونت تازیانه می زد.
همه چیز ترسناک و هراس آور بود.
اثری از حیات باقی نمانده بود.
دیگر کسی صدای پرندگان را در طبیعت نشنید.
دیگر گلی شکوفا نشد.
و میوه ها فراموش گشتند.
زمین در هر ثانیه برخود میلرزید.
و آب دیگر دلش نمیخواست که بر زمین جاری شود.
و به راستی زمان مرگ طبیعت فرا رسیده بود ؛
چرا که هری دیگر لبخند نمی زد !
از ژست نمایشنامه خوانیش بیرون اومد ، کمی خم شد ، آروم لبمو بوسید و کنارم نشست.
ه_ تموم شد ؟
با اعصاب خرد نگاش کردم.
ل_ من تا صبح میتونم همینجوری ادامه بدم و بگم چه بلایی سر هممون میاد اگه تو اون لبای خوشگلت رو به خنده باز نکنی :)
ه_ بیخیال واقعا حال ندارم
دستمو رو دلم کشیدم و به دسته ی کاناپه بزرگه مون لم دادم.
ل_ دوستت دارم خب ؟
خودشو لوس کرد.
ه_ منم دوستت دارم
زمزمه کردم و یه رگه ی طولانی از درد ، زیردلم کشیده شد.
ه_ اخخخ
پامو دراز کردم و محکم به کتفش فشار دادم.
ه_ لوووو... الان می میرم ...
بلند شد و گوشیش رو سرچ کرد.
ل_ نمیدونم عزیزم قرص که خوردی...نمیدونم دیگه باید چیکار کنم ...
لبشو با نگرانی گاز گرفت.
KAMU SEDANG MEMBACA
LOUIS ❤️ ( L.S )
Fiksi Penggemar_ اون چیزی که تو داری حسش می کنی ایمانه هری ، باشه ؟ + باشه . هشدار : هیچ ضرورتی در خواندن کتاب پیش رو وجود ندارد !