« شاید هم آبی »

485 108 178
                                    


ل _ زمین تیره بود و زمان تاریک.

غریو طوفان های سهمگین و گردباد های مرگ آور در آسمان شنیده می شد.

درخت ها زوزه میکشیدند و شاخه های خود را بر سر می کوفتند.

کلاغ ها از هراسی تاریک ، جوجه هایشان را رها کرده به آغوش شب گریختند.

گندم ها خشکید.

خورشید چون غولی تاریک در خود فرو ریخت.

و باران با خشونت تازیانه می زد.

همه چیز ترسناک و هراس آور بود.

اثری از حیات باقی نمانده بود.

دیگر کسی صدای پرندگان  را در طبیعت نشنید.

دیگر گلی شکوفا نشد.

و میوه ها فراموش گشتند.

زمین در هر ثانیه برخود میلرزید.

و آب دیگر دلش نمیخواست که بر زمین جاری شود.

و به راستی زمان مرگ طبیعت فرا رسیده بود ؛

چرا که هری دیگر لبخند نمی زد !

از ژست نمایشنامه خوانیش بیرون اومد ، کمی خم شد ، آروم لبمو بوسید و کنارم نشست.

ه_ تموم شد ؟

با اعصاب خرد نگاش کردم.

ل_ من تا صبح میتونم همینجوری ادامه بدم و بگم چه بلایی سر هممون میاد اگه تو اون لبای خوشگلت رو به خنده باز نکنی :)

ه_ بیخیال واقعا حال ندارم

دستمو رو دلم کشیدم و به دسته ی کاناپه بزرگه مون لم دادم.

ل_ دوستت دارم خب ؟

خودشو لوس کرد.

ه_ منم دوستت دارم

زمزمه کردم و یه رگه ی طولانی از درد ، زیردلم کشیده شد.

ه_ اخخخ

پامو دراز کردم و محکم به کتفش فشار دادم.

ه_ لوووو... الان می میرم ...

بلند شد و گوشیش رو سرچ کرد.

ل_ نمیدونم عزیزم قرص که خوردی...نمیدونم دیگه باید چیکار کنم ...

لبشو با نگرانی گاز گرفت.

LOUIS ❤️ ( L.S ) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang