جونگکوک هیچ فکرش رو نمیکرد روزی برسه که حتی بودن کنار بچه های مدرسه هم براش طاقتفرسا بشه. بعد از اینکه خانوادهاش حس وحشتناک ناخواسته بودن رو تمام و کامل بهش فهمونده و به صراحت مطلق از پذیرفتن حضور اون به عنوان عضوی از خانواده سر باز کرده بودن، تصمیم گرفت تا به دوستهای داشته و نداشتهاش توی این مدرسه که تقریبا همه چیزش شده بود دل ببنده.
اوایل اون صمیمیت کنونی وجود نداشت، تمام بچه ها با مشکلات خانوادگی شدید دست و پنجه نرم میکردن و کم پیش میومد کسی حوصله حضور دیگری رو در خلوتش داشته باشه، مگر اینکه گروهی از قبل ها کنار هم بوده باشن. بخاطر همین همه مدت زیادی رو توی تنهایی های خودشون گشت میزدن تا اینکه با تدابیر معلم ها و کیم نامجون طبق رسم هر ساله، همهی بچه ها مجبور به قرار گرفتن توی یه گروه مجزا برای هر درس شدن و اینجا بود که جیمین وارد زندگیش شد ... کسی که برعکس بقیهی همگروهی های جونگکوک، به چیزی بیشتر از فقط یک هم گروهی تبدیل شد و نقطهی شروع این رابطهی دوستانه هم با ابراز نفرت دو طرفه نسبت به درس شیمی همراه بود،.
و بعد از اون، همه چیز فرق کرد.
اون دو کمکم به هم نزدیک و توی مدت کمی باهم انس گرفتن و برای هم نه فقط دوست، بلکه تبدیل به خانواده شدن.
اما اینجوری هم نبود که اون جمع دونفرهشون تا ابد دونفره بمونه. بلاخره بچه ها گاردشون رو پایین اوردن و با همدیگه هم صحبت شدن ... طوری که انگار فهمیده باشن اونها نقاطی از این دنیان که شاید هیچوقت توسط هیچکس جز خودشون پذیرفته نخواهند شد و برای همین هم روابط دوستی به صورت زنجیره وار بین خودشون برقرار کردن تا این خلاء درونی رو اینطوری جبران کنن. هرچند که همیشه بین هرگروه از آدمها، افرادی هستن که در جهت مخالف شنا میکنن و برای بیشتر دیده شدن بقیه رو زمین میزنن و شاید برای جونگکوک اون آدم، هیون کی بود که حالا زیر خروار ها خاک خوابیده و خبری هم از بقیهی دوستهاش نبود.
یادش میومد وقتی رو که به واسطه علاقه و استعدادش در ورزش و بسکتبال، خیلی زود به بهترین و معروفترین بازیکن تیم تبدیل شد و موقعیت کاپیتانیِ هیون کی رو تهدید کرد. این کار با اینکه اون رو توی لیست سیاه اون پسر و دوستهاش قرار داده بود ولی در ازاش دایرهی دوستهای خودش رو بزرگتر کرد.
جونگکوک اون زمان ها خوشحال بود و مشکل چندانی بجز امتحان های وقت و بی وقت معلم ها، سختگیری های کیم نامجون و ناظم ها و کلکل هاش با هیون کی نداشت. اما کی فکرش رو میکرد تنها با گذشت چند ماه آدمهایی که تا همین دیروز با آرامش در کنارش مینشستن، حالا به هر دلیلی اون رو از خودشون برونن و با نگاه های دزدکی و خنده های تمسخر آمیزشون روحش رو خراش بدن.
کاش حداقل علت این رفتار ها رو میدونست، اونوقت شاید کمتر خودخوری میکرد.
توی این چند روز، تماما سعی در قانع کردن خودش داشت و با خودش میگفت شاید زیادی حساس شده، اما دیگه میدونست که نمیتونه خودش رو گول بزنه و دلیل کلافگی و حال بد الانش هم همین بود.

YOU ARE READING
Before I Fall || Yoonmin ✔
Fanfiction"بخاطر تو، حتی به شیطان هم برای تولدی دوباره اعتماد میکنم..." -Genre: Mystery, Thriller, Romance, Angst -Couples: YoonMin, TaeKook, NamJin [کامل شده] قبل از شروع: *پارت ها طولانی هستند و داستان آروم پیش میره. دارای صحنات دلخراش و 🔞 By: Vida