"حالت چطوره؟"
"خوبم."
صدای خش دار مرد در جواب روانشناسی که این روزها زیاد به دیدنش میومد بلند شد. مدت زیادی رو داخل این بیمارستان به حبس دراومده بود و تمام لحظاتش حالی جز رنگ سفید نداشتن. نامجون شاید تنها زیباییای بود که در این دنیای یخی میتونست پیدا کنه. مثل گل رزی در میون برف.
"باز هم کابوس دیدی؟"
اشاره مستقیم به منشاء درد؟ بی رحمانهست. بعد از وقت گذروندن بیش از حد با روانشناس ها و روانپزشک های متنوع به درجه ای رسیده بود که بتونه تمام سوالات اونهارو پیش بینی کنه و هیچوقت هیچکدومشون اینقدر سریع به اصل مطلب اشاره نمیکردن. شاید همین موضوع باعث شد تا زبون باز کنه و جواب زن رو بده. اینطوری حداقل زودتر از دستش خلاص میشد و به بازداشتگاه میرفت. بهرحال بنظر نمیرسید کسی اینجا واقعا به سلامت روان اون اهمیت بده، انتخاب یک روانشناسی که مشخصا هیچ مهارتی در کارش نداشت به خوبی این رو ثابت میکرد. اونها فقط میخواستن سرسری مراحل اولیه رو پشت سر بذارن و اون رو به دادگاه منتقل کنن تا تاوان کارهایی که هیچ خاطرهای ازشون نداشت رو پس بده.
"نه."
برای تسریع در رسیدن اون روزی که از اینجا بره بیرون، مثل هرروز همون جواب رو به زن گفت و روانشناس هم باوجود تشخیص دروغ واضح جین، اما باز هم سری تکون داد و فرم زیر دستش رو پر کرد.
"چیزهایی که ازت خواستم رو نوشتی؟"
منظورش افکار بی سر و تهش بود؟
"بله."
هیچوقت فکرش رو نمیکرد که برای نوشتن افکارش هم بخواد روزی فکر بکنه، اما از اونجایی که اینجا هدفی مبنی بر درمان وجود نداشت پس اون هم قرار نبود خیلی تلاشی برای صداقت به کار ببره. هرروز که نامجون به دیدنش میومد قلبش در عین هیجان زده شدن به شدت در هم فشرده میشد. هرروز که مدارک بیشتری در رابطه با دزدیده شدن اون جنازه ها و مراسمات عجیبی که بعدش براشون صورت میگرفت پیدا میکردن، چهره نامجون تاریک تر از قبل میشد و جین هربار بیش از پیش در بلند کردن گردنش در مقابل اون شکست میخورد. امروز هم که اینجا مینشست و دروغ بهم میبافت، تاییدیه رسمی مبنی بر گناهکار بودنش روی میز دادگستری قرار داشت و نامجون...مدت ها از آخرین ملاقات اون میگذشت.
"اون رو روی میز کنارت بذار. حالا میتونی بخوابی و مثل قبل هرچیزی که بخاطر میاری رو بازگو کنی."
زن ایستاد و به طرف پنجره رفت. جین برگه سیاه شده رو روی میز انداخت و به آرومی روی تخت دراز کشید. این تنها بخشی بود که براش نیاز به تظاهر نداشت، بهرحال چیزی بخاطر نمیاورد و میدونست باوجود تمام اون مدارکی که اون بیرون وجود داشتن، نمیتونه چندان هم داستان های تخیلی بسازه و خودش رو گناهکار تر جلوه بده. اصلا شاید حتی در بخشی از قلبش میخواست تا مجازات بشه پس چرا باید بیخودی تلاش میکرد؟ اون بابت خیلی چیزها مقصر بود... خیلی چیزها.
"خب، شروع کن."
باد صبحگاهی ساعت 7 صبح به داخل اتاق خزید و موهای تازه اصلاح شدهاش رو به بازی گرفت. خواب و بستن چشم ها، چیزهایی نبودن که به صورت داوطلبی بخواد انجامشون بده چون بهرحال پشت اون پلک های خاموشش هزاران تصویر وحشتناک آرمیده بود. تصاویری از صورت و بدن هایی که مدت زیادی از انتقالشون به سرد خونه نمیگذشت و اون وظیفه داشت تا اون ها رو به بخش تاریکی از جنگل ببره و روحشون رو تقدیم به شیطان کنه. شاید اینطوری وقتی بازمیگشت، اون پیرزن که بهش قول داده بود تا اون رو درمان کنه، به روش لبخند میزد و ازش تعریف میکرد. اونوقت میتونست به عنوان پاداش، بار دیگه برادر و خانوادهاش رو داخل رویاهاش ببینه.
اما چه کسی این خزعبلات رو باور میکرد؟ حتی خودش هم اونقدر دربرابر پذیرش اینها آسودگی نکشیده بود. ولی کم و بیش دوست داشت تا بازهم وقتی به خواب میرفت اونها رو ببینه، اما حالا تمام چیزی که پشت پلک هاش نقش میبست، تصویر قطب دوم خودش بود که با چاقویی خونی و چشم های قرمز بهش خیره میشد. باید چطوری این رو بازگو میکرد تا بیشتر از این همچون یک روانی بنظر نرسه؟ باید چه چیزی میگفت تا دوباره نگاه های پر نفرت بقیه رو روی خودش نبینه؟
نفس لرزونی گرفت و مثل روز قبل، تمام کلمات نصفه و نیمه رو تکرار کرد. کلماتی که اون رو مقصر اصلی و گناهکار جلوه میدادن اما هیچ چیزی از انگیزه پشت اینکار یا شخصی که بخواد اون رو مجبور به انجامش بکنه نمیگفتن. بهرحال اون پیرزن یا پزشک هم توهم و حقهای بیش نبود درسته؟ پس چرا باید بهش اشاره میکرد و آدم ها رو به دنبالش میفرستاد وقتی اون حتی وجود نداشت؟ همین که همه اون رو یک بیمار دوقطبی با تخیل بالا و حافظهای از دست رفته میدیدن کافی بود.
YOU ARE READING
Before I Fall || Yoonmin ✔
Fanfiction"بخاطر تو، حتی به شیطان هم برای تولدی دوباره اعتماد میکنم..." -Genre: Mystery, Thriller, Romance, Angst -Couples: YoonMin, TaeKook, NamJin [کامل شده] قبل از شروع: *پارت ها طولانی هستند و داستان آروم پیش میره. دارای صحنات دلخراش و 🔞 By: Vida