با آخرین نفس به سمت در های ساختمون جدید ایستگاه پلیس دوید و خبرنگارها و همهمهای که بخاطر فاجعه ساعات گذشته پیش اومده بود رو نادید گرفت. سرش همچنان از لحظات غیر منطقیای که گذرونده بود، گیج میرفت و اگر کسی لیوانی آب یخ رو روش خالی میکرد مطمئنا با این تصور که تازه از خوابی طولانی برخاسته، به تمام اتفاقات 24 ساعت گذشته انگ تخیلی بودن میچسبوند!
اما این نمیتونست یک رویا بیشتر باشه. چون با قدم گذاشتن به داخل ایستگاه پلیس، تمام جملات و حروفی که رد و بدل میشدن به قتل دسته جمعی فراری های زندان اشاره داشتن.
سرگیجهاش حالا با سردرد پیوند عاطفی برقرار کرده بود و سروصدای اطراف برای معاشقهشون حکم موسیقی آروم پس زمینه رو داشتن. چشمی چرخوند و با کنار رفتن دوتا از افسر ها، بالاخره پیکر لرزون و خیس پسرک رو دید.
برای آروم شدن ضربان قلبش نفسی عمیق کشید و با فشردن چشم هاش سعی کرد ذهنش رو برای یک مکالمه مناسب با یکی از حساس ترین آدم های حال حاضر اون جهنم، آماده کنه. شاید که اینطوری شانس میآورد و با یادآوری جیپ زردی که پس از ساعت ها گردوندن اون و نامجون در میون خیابون های ناشناخته شهر ناگهان غیبش زده بود، اعصابش بهم نمیریخت و به مکالمهاش با پسری که شاهد مرگ فردی در میون دستانش بود، گند نمیزد.
گاهی با خودش فکر میکرد حتی مرور اتفاقاتی که از سر میگذروندن هم عجیب و مریض بود، گویی که تا حد خطرناکی مواد مصرف کرده باشن. طنز تلخی داشت که مغزش معتاد بودنش رو بیشتر از تصاویر و جملات ثبت شده توسط چشم ها و گوش هاش، میپذیرفت!
"بازپرس مان! خوبه به موقع رسیدین، تیم برای رفتن به محل حادثه آمادهست."
چشم های خستهاش رو به سمت ستوان که دست به روی شونهاش قرار داده بود برگردوند و نیم نگاهی به افراد آشنایی که به سرعت به سمت ماشین میرفتن انداخت.
"باید اول با شاهد حرف بزنم، کسی که قبل از من این کارو نکرده نه؟"
"نه، همونطور که گفتی سپردیمش به خودت."
"ممنون، چند دقیقه دیگه میام."
مرد کوچکتر بی حرف سری تکون داد و پیش از ملحق شدن به تیم، به دفتر کارش برگشت. بازپرس دستی به روی صورتش کشید و سعی کرد برای اون بچه هم که شده کمی رنگ به چهره بی روح و تکیدهاش اضافه کنه. هرچند که، موفق نبود.
"سلام جیمین."
این رو وقتی گفت که دو زانو هاش رو به روی صندلی پسرک با زمین گره میخوردن و چشم هاش از پایین به نگاه ناخوانای اون دوخته میشدن. غم مردمک هاش رو میشناخت، شاید چون بیشتر از تصوراتش به تلخی حس "سرزنش" آشنا بود.
طبق انتظار، جیمین جوابی نداد پس خودش بود که دوباره جملات و لحن آرومش رو در تضاد با غوغای اطراف، به گوش پسرک میرسوند: "من اینجا میشینم و تا هروقت که حس کردی میتونی راجع بهش حرف بزنی، منتظرت میمونم... باشه؟ تو مجبور به کاری نیستی."
YOU ARE READING
Before I Fall || Yoonmin ✔
Fanfiction"بخاطر تو، حتی به شیطان هم برای تولدی دوباره اعتماد میکنم..." -Genre: Mystery, Thriller, Romance, Angst -Couples: YoonMin, TaeKook, NamJin [کامل شده] قبل از شروع: *پارت ها طولانی هستند و داستان آروم پیش میره. دارای صحنات دلخراش و 🔞 By: Vida