32. جان لاک

714 142 38
                                    


توی اتاقش نشسته و بی هدف به تیک تاک عقربه های ساعت گوش میداد درحالی که پرنده ی افکارش تماما حول چند ساعت پیش میچرخید. حول اون مکالمه ی وحشتناک با ویکتوریا و حرفی که اون دختر احمق موقع رفتن بهش زده بود ... گفتن همه چیز به تهیونگ!

مطمئنا تا الان هم به هدفش رسیده بود و اون دو داشتن باهم نقشه ی فرستادن جونگکوک به تیمارستان رو میکشیدن!

از اینکه اینجا تنها بین یه مشت آدم غریبه که نه حرفش رو میفهمیدن و نه میخواستن هم که بفهمن گیر افتاده بود، احساس بدی داشت ... اگه جیمین همراهش میبود حداقل میتونست امیدوار باشه که با کمک اون این حرف ها رو به تهیونگ و بقیه ثابت کنن ... چون میدونست که از خودش بخاری در نمیاد، اون هم تا وقتی تو اوج مهلکه قرار نگرفته بود سعی در انکارش داشت دیگه چه برسه به این آدمهایی که حتی یک درصد از اون تلخی هارو هم نچشیده بودن ... اصلا چی شد که ویکتوریا فهمید؟ کجای راهو اشتباه رفته بود؟ یعنی پنهان کردن این راز اینقدر از توانش خارج بود که نتونست حتی این شش روز رو هم دووم بیاره؟!

آهی کشید ... حتی نمیدونست که آیا واقعا میخواد به "همه" ثابت کنه اشتباه نمیکنه و دیوونه نشده یا فقط اثباتش به تهیونگ براش کافی بود؟! درواقع سوال خوبیه، اصلا چرا از همون اول اینقدر خودش رو به آب و آتیش زد تا جلوی اون دختر رو بگیره؟ چرا اینقدر نگران پذیرفته شدن حرفهاش توسط تهیونگ بود؟

با صدای در دست از افکار پوچ و بی انتهاش کشید و از جاش بلند شد ... انگار ویکتوریا بلاخره کار خودش رو کرده بود!

بدون اینکه توی چهره اش تغییری ایجاد کنه به سمت در رفت و به محض باز کردنش، تهیونگ با عصبانیت هلش داد، داخل شد و در رو محکم بست.

چند قدم جلوتر اومد و وسط اتاق ایستاد، درحالی که نگاه غضبناکش لحظه ای از چشمای گرد شده ی پسر جدا نمیشد.

جونگکوک شوکه از این حرکات تهیونگ خواست اعتراض کنه که تهیونگ دستش رو به نشونه ی سکوت بالا اورد و گفت: "هیچی بجز اون چیزی که الان بخاطرش اینجام نمیخوام ازت بشنوم جئون جونگکوک!"

اخم های جونگکوک بیشتر تو هم رفت: "معلوم هست چی داری میگی؟!"

"اوه خب تو اونی که من میخوامو نگفتی پس یه امتیاز از دست دادی!"

لحنش رو کمی جدی تر کرد و با حالت تهدید گفت: "ببین پسر خوب! من الان برای این اینجام که همه چی رو از زبون خودت بشنوم و میدونم تو دلت نمیخواد من حرف های ویکتوریا رو باور کنم! پس حرف بزن ... توضیح بده همین الان!"

جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و سعی در انکار هرچیزی کرد: "من ... من نمیدونم ویکتوریا چی بهت گفته!"

البته که تهیونگ هم همینطور! چون اون ها حتی باهم حرف هم نزده بودن ... اما خب جونگکوک که مجبور نبود اینو بدونه، نه؟!

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now