موسیقی صدای ویلی نلسون به صورت محو از طبقه پایین به گوش میرسید. از اولین روزی که پا به این خونه گذاشته بود تا حالا این بار اولی بود که موسیقیای غیر از قطعات کلاسیک در خونه پخش میشد. به سختی نگاهش رو بالا آورد و به سیاهی عمیق زیر چشم هاش خیره شد. شب ها گاهی حتی به محض ورود ماه به آسمون به خواب میرفت اما صبح ها که بیدار میشد باز هم خستگی و سیاهی زیر چشم هاش سرجاشون بودن. آیا اصلا به خواب میرفت؟ ماهیت این رویداد عجیب و غریب واقعا جایی در واقعیت داشت؟
صحبت کردن اون درباره واقعیت حقیقتا مسئله مضحکی بنظر میرسید. چه چیزی راجع زندگی این یک ماه یا شاید هم حتی سال گذشتهاش در این خونه بود که بهش اطمینان میداد در واقعیت قرار داره؟
چشم هاش رو روی هم گذاشت و به جملات جانی کَش که به تازگی شروع به خوندن کرده بود گوش سپرد. این آهنگ رو میشناخت. آهنگ مورد علاقه پدرش بود...
"نور خورشید مملو از طوفان شد، و بوی بارون سوار بر جریان باد. آیا این دقیقا همچون آدمیزاد نیست؟"
پلک هاش رو گشود و به خودش چشم دوخت: "اون رنگین کمون باز هم به اینجا اومد."
انگشت هاش به سمت کلاه بارونی سبزی که یکی دیگه از متعلقات لوهان به حساب میومد رفتن و اون رو روی سرش کشیدن. بعد از حادثه ملاقات با آرامگاه اون پسر، امروز اولین باری بود که پا از خونه بیرون میذاشت. آقای لو با وجود رفتارهای عجیبش که حس یک گروگانگیر رو القا میکرد اما، به راحتی درخواستش رو پذیرفته و با دست های خودش این بارونی سبز رنگ رو به جیمین داده بود تا اگر در راه تغییری در این هوای آفتابی سوزناک ایجاد شد، به پسر آسیبی نرسه. جیمین میدونست که این دقیقا همون فرصتی هست که میتونه با استفاده ازش فرار کنه اما روان آشوبش قدرت و شجاعت این کار رو ازش میگرفت. اگر برمیگشت و به محض لمس دست های یونگی یا جونگکوک، دوباره داخل این خونه چشم میگشود چی؟ اگر اونقدر داخل لوپ تکرار رویاهاش غرق شده بود که حتی با هزار بار دویدن به سمت خونه بازهم بهش نمیرسید، اونوقت چی؟
تصور چنین کابوسی بغض رو به جون گلوش میانداخت و اون میدونست که خستگی و بی خوابی هاش قدرت مقابله با اون توده لعنتی رو ازش گرفتن پس برای شکسته نشدنش تلاشی نکرد و خیسی قطرهای که از چشم چپش سقوط کرد رو به جون خرید. با پشت شستش اون رو زدود و بی تفاوت از اتاق خارج شد.
الان بجای جانی کش، خانمی داخل ضبط میخوند و بوی تند سیگار از گوشه پذیرایی به مشام میرسید. جیمین یک راست به سمت در رفت و خواست بی حرف از خونه خارج بشه اما نیرویی اون رو متوقف ساخت و باعث شد تا برگرده و بدون نگاه کردن در چشم های آقای لو، رفتنش رو اعلام کنه:
"دارم میرم، برمیگردم."
مرد بزرگتر نوشیدنی داخل دست هاش رو بالا آورد و با لبخند سری تکون داد: "میدونم."
CZYTASZ
Before I Fall || Yoonmin ✔
Fanfiction"بخاطر تو، حتی به شیطان هم برای تولدی دوباره اعتماد میکنم..." -Genre: Mystery, Thriller, Romance, Angst -Couples: YoonMin, TaeKook, NamJin [کامل شده] قبل از شروع: *پارت ها طولانی هستند و داستان آروم پیش میره. دارای صحنات دلخراش و 🔞 By: Vida