5. طراح خسته

1.4K 209 10
                                    

***

خودکار رو روی میز پرت کرد و با عصبانیت گفت: "این چه وضعشه؟! مگه داری تو شانزه‌لیزه راه میری که اینقدر ادا و اطوار از خودت درمیاری؟! ژست گرفتنت هم که تعریفی نداره! آدم با نگاه کردن بهت قشنگ می‌تونه متوجه استرست بشه و می‌دونی که مهمترين و مبتدی ترین چیزی که یه مدل باید داشته باشه چیه؟! چهره‌ای که نشه از روش احساساتشو خوند‌‌ که خداروشکر  تو گند زدی پس اخراجی! بیرون!"

جونگ‌بوم که دستیار و درواقع دست راستش بود، خودش رو وسط انداخت: "تهیونگ لطفا! اون فقط به یکم تمرین نیاز داره. مطمئن باش راهش می‌ندازم!"

تهیونگ به دختر رو به روش که اشک توی چشمهاش جمع شده بود و با التماس نگاهش می‌کرد خیره شد و با بی رحمی گفت: "این قراره روی استیج فشن شو های بزرگ راه بره و لباسای منو نشون بده؟! این حتی راه رفتن عادی خودشم بلد نیست چه فکری کردی که اینو استخدام کردی؟ مدل های برند من باید بهترین باشن اونم از هر نظر...الانم حرفم عوض نمیشه، اخراج!"

با گفتن جمله‌ آخرش، بغض دخترک ترکید و اشک هاش صورتش رو پر کردن. مرد اما همونطور که بلند می‌شد ادامه داد: "در ضمن از اینجا هم بگو بندازنش بیرون...حوصله آه و ناله شنیدن ندارم!"

خواست به سمت دفترش بره که صدای التماس دختر رو شنید: "آقای کیم خواهش می‌کنم یه فرصت دیگه بهم بدید. من خودم رو بالا می‌کشم و بهترینمو بهتون نشون میدم. خواهش می‌کنم من ناامیدتون نمی‌کنم..."

پوزخندی زد و ایستاد. به سمتش برگشت و به درون چشمهای اشکیش خیره شد: "تو همین الان هم منو ناامید کردی دختر جون!"

و بدون اینکه به دخترک اجازه بده حرف دیگه‌ای بزنه، با قدم های بلند از اونجا دور شد.

استرس به جونش افتاده بود و هربار با یادآوری این حقیقت که وقت زیادی تا مراسم نداشتن و با این حال هنوز هم نتونسته بودن مدل های اصلی رو انتخاب کنن، توی دلش آشوب به پا می‌شد. تموم طول هفته همیشه به گرفتن تست و تعلیم مدل های منتخب سپری می‌شد و می‌دونست همه از سخت گیری هاش خسته شدن اما چطور می‌تونست ریسک کنه وقتی چشمهای زیادی روی کارش بودن و فقط کمتر از سه ماه برای ناامید نکردنشون وقت داشت!

منشی دفترش با دیدنش از جا برخاست و لبخندی زد: "سلام آقای کیم، مهمون دارید."

سری تکون داد و در حالی که داشت به تموم کائنات التماس می‌کرد اون مهمون ناخونده دختر عموش هِرا نباشه، درب دفترش رو باز کرد و با دیدن فردی که روی نزدیکترین مبل به میز نشسته بود و با موبایلش ور می‌رفت، تمام مناجاتش به خاک نشستن و در قالب آهی بی صدا از دهانش خارج شدن.

به ناچار به سمتش رفت و دخترک با دیدنش سریع موبایلش رو کنار گذاشت و از جا بلند شد: "سلام ته!"

Before I Fall || Yoonmin ✔Onde histórias criam vida. Descubra agora