آروم لای چشمهاش رو باز کرد و با گیجی نگاهی به دور و اطرافش انداخت. کسی توی چادر نبود و نور خورشید با سماجت خودش رو از میون تارو پود نازک چادر به داخل میانداخت و اونجا رو روشن میکرد.به آرومی سرجاش نشست اما سردرد مزخرفی که با افزایش سطح هوشیاریش بیشتر حسش میکرد باعث شد عضله های صورتش رو جمع کنه. پلک های سنگینش رو به سختی باز نگه داشت و از میون چشم های نمناکش لیوان آشنایی رو دید که روی میز کنار تخت کوچیکش جا گرفته بود. ناخودآگاه فاصله پلک هاش بیشتر شدن و اون با تردید لیوان رو برداشت. قهوهی سرد شده؟ طبق عادت لرز بدی از بدنش گذشت ... اون از قهوهی سرد شده نفرت داشت!
پس چرا این لیوان اینطوری رها شده بود؟ یونگی میدونست که هیچوقت قهوه هاش رو نخورده رها نمیکنه. احمقانه بود ولی به همون اندازه غیرقابل ترک، درست مثل تمام عادت های این چند سال گذشتهاش.
عادت هایی که برای زنده نگه داشتن خاطرهٔ روز های خوبش بهشون پایبند مونده بود، حالا هرچقدر هم که سخت باشه.
مثل هفتهای یکبار سر زدن به گلخونهی خانم کانگ و خرید یک رز زرد با اینکه دل خوشی از گل ها نداشت، فقط چون زمانی این کاری بود که جکسون هر هفته مجبورش میکرد توی انجامش همراهیش کنه. یا خوردن بروکلی و سالاد سبزیجات به همراه غذاهاش چون سوبین خیلی روی سلامتیشون حساس بود و برای اعمال خواسته هاش هم خیلی از جایگاه لیدریش سواستفاده میکرد و ...
در آخر، خوردن قهوه های استارباکس با اینکه هیچوقت ازشون خوشش نمیومد و فقط بخاطر محو نشدن لبخند از روی لب های هوسوک، هرروز قهوه هایی که میگرفت رو قبول میکرد و تا ته ميخورد.
زندگی اون از هارمونی ملودی ها و صداهای بی نظیر خانوادهی کوچیکش به هارمونی تکراری عادت های غیر قابل اجتناب رسیده بود. هرروز رو توی گذشته زندگی میکرد و فرداها براش بی معنی بودن. اما شکایتی نداشت، چون هنوز هم در گوشهای از قلبش خودش رو لایق این درد میدونست.
چشم های پوشیده شده از اشکش رو بهم فشرد و محتویات یخ زدهی داخل لیوان رو سرکشید. تلخ تر از همیشه بود، ولی همچنان همونی بود که بهش نیاز داشت. از جاش بلند شد و با تیر کشیدن اطراف چشم و شقیقه هاش چندباری تلوتلو خورد تا بتونه تعادلش رو به دست بیاره و لیوان رو کنار بقیه ی ظروف کثیف بذاره. چشمش به شیشه های خالی مشروب افتاد و یکیشون رو برداشت.
لبخند تلخی زد: "قرار نبود تعداد شیشه ها هرسال بیشتر شن، چرا هر سالگرد سخت تر میشه؟"
خوشبختانه یا بدبختانه، شیشه نمیتونست جوابی به سوالش بده ولی اینطوری هم نبود که یونگی دنبال جواب باشه ... اون دیگه اهمیتی نمیداد. بطری شیشهای رو سرجاش گذاشت و لباسش رو عوض کرد. یادش نمیومد دیشب بعد از رسوندن خودش به کمپ دقیقا چه اتفاقی افتاده و بجز تصویر محوی از جیمین درحالی که کنارش نشسته بود و کلمات نامفهومی به زبون میوورد، پشت پلکهاش چیزی وجود نداشت.
ESTÁS LEYENDO
Before I Fall || Yoonmin ✔
Fanfic"بخاطر تو، حتی به شیطان هم برای تولدی دوباره اعتماد میکنم..." -Genre: Mystery, Thriller, Romance, Angst -Couples: YoonMin, TaeKook, NamJin [کامل شده] قبل از شروع: *پارت ها طولانی هستند و داستان آروم پیش میره. دارای صحنات دلخراش و 🔞 By: Vida