روزی نویسنده ای بزرگ نوشت: "اعماق دریا زیباست، اما اگر بیش از حد در آن ماندگار شوی، غرق خواهی شد."
خورشید گرگ و میش رو کنار میزد و از میون درخت ها بالا میومد، بوی شیر روی گاز همه جا رو برداشته بود و این بار، نوای پیانوی قدیمی کوک نشدهی پذیرایی بجای صفحه های گرامافون قطعه مارش عزا رو به سکوت صبحگاهی خونه جنگلی، هدیه میکرد.
لبخند روی لب های مرد نشست و چشم هاش رو باز کرد تا اون ها رو به تابلوی نقاشی لوهان که در بالای پیانو قرار داشت، بدوزه. لمس دوباره دست های پسرش نزدیک بود... خیلی خیلی نزدیک!
نفسی گرفت و درحالی که لبخندش رو پررنگ تر میکرد، دوباره چشم روی هم گذاشت تا پایان قطعه رو با انرژی بیشتری بنوازه. امید که شاید فریاد کلاویه ها، به گوش های پسر بیهوش طبقه بالا هم برسه.
ولی اون نمیدونست که دنیای داخل سر جیمین، خیلی بیشتر از این حرف ها سرگردان بود. صدا در اون گم میشد، جملات اشکال عجیبی داشتند و ساعت ها برعکس میچرخیدند. زمان مفهومی نداشت، احساسات بی هوا ظاهر میشدند و رنگی جز سیاهی و عدم سیاهی دیده نمیشد. برای القای یک احساس به پسری در داخل این دنیا که حتی خودش رو هم به سختی به خاطر میاره، چیزی بیشتر از فریاد کلاویه ها یا حتی بوی شیر داغ لازم بود... چیزی شاید به سادگی یک آغوش گرم و واقعی که از دنیای سرد جنگلی که دوباره داخلش چشم میگشود، نجاتش میداد.
علیرغم نور خورشید بیرون پنجره، داخل دنیای جیمین شب همچنان پابرجا بود، بارونی میبارید و مه دیدش رو محدود میساخت. دوباره همونجایی چشم گشوده بود که ساعاتی پیش با سرعت ازش فرار کرده بود. پس آیا این واقعیت بود یا خاطرهای که پشت سر گذرونده بود؟ یعنی تمام تلاش هایی که برای فرار از این جنگل به خرج داده بود بی ثمر باقی موندند؟ هنوز تحت تعقیب بود؟
بی توجه به کوفتگی بدنش، سرجاش نشست و چشم های خسته و قرمزش رو به پشت سر دوخت. نور شمعی از فاصلهای دور و به سختی به چشم میرسید و اگر کمی دقت میکرد میتونست نوای سوت فردی رو هم بشنوه. این موسیقی براش آشنا بود ولی این حس امنیتی به قلبش تزریق نمیکرد، بلکه حتی میزان ترس داخل رگ هاش رو هم بالا میبرد. دبیر تاریخش، آقای لو بیونگ هو اینجا بود، اومده بود دنبالش!
وحشت زده روی پاهاش ایستاد و سکندریای خورد. زمین خیس و بارون زده به کفش هاش اجازه دویدن نمیدادند و بعد از هر چند قدمی که برمیداشت به سختی زمین میخورد. اما این چیزی نبود که بخواد متوقفش کنه، اون باید برمیگشت خونه، باید حتی اگر به معنای آخرین کار زندگیش هم بود، یونگی یا جونگکوک رو میدید. باید حداقل یکی از جملات تلنبار شده روی قلبش رو به یک نفر میگفت تا حتی وقتی مرگ به سراغش اومد هم، پشیمونیای نداشته باشه. به عقب برگشت و نور شمع رو دید که همچنان به دنبالش میومد. خیلی دور بود اما صدای سوت آقای لو هر لحظه بهش نزدیک تر میشد.
YOU ARE READING
Before I Fall || Yoonmin ✔
Fanfiction"بخاطر تو، حتی به شیطان هم برای تولدی دوباره اعتماد میکنم..." -Genre: Mystery, Thriller, Romance, Angst -Couples: YoonMin, TaeKook, NamJin [کامل شده] قبل از شروع: *پارت ها طولانی هستند و داستان آروم پیش میره. دارای صحنات دلخراش و 🔞 By: Vida