53. خلسه عمیق

717 91 67
                                    


بی توجه به تن هایی که با قدم های سریعش به طرفش برگشته و تعظیمی خفیف می‌کردن، رئیس خوش پوش و خواب مونده‌ی شرکت دایمُند از میون راهروها می‌گذشت تا برای جبران این تاخیر دوساعته‌اش زودتر وارد دفترش بشه و به اون برگه بازی های لعنت شده رسیدگی کنه.

"صبح بخیر آقای کیم."

دختر منشی با دیدنش از جاش بلند شد و گفت. تهیونگ اما تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد و خواست به سمت درب اتاقش بره که صدای دخترک متوقفش کرد: "قربان مهمون دارین."

با اخمی محو به طرفش برگشت و دخترک مثل همیشه از حالت چهره مرد دستوراتش رو خوند. پس برای دادن توضیحات اضافه تر زبون باز کرد: "آقای چوی سوک هستن و همچنین جناب بوم هم حدود نیم ساعت پیش بهشون ملحق شدن."

تهیونگ که از بابت غریبه نبودن مهمونهاش اطمینان حاصل پیدا کرده بود، با لبخندی مصلحتی سرشو تکون داد و به سمت درب رفت.

"بله آای چوی، طراحی های جدیدتون واقعا مسحور کننده بودن!"

"توام نظرت اینه؟ آه پس فکر کنم دیگه باید کمپانی رو بسپارم دست دخترم!"

صدای خنده ناباورانه جونگ بوم بلند شد: "چی؟ یعنی اون طراحی ها کار دخترتون بودن؟"

چوی سوک لبخند پر افتخاری زد و سرشو تکون داد: "بیشترشون آره. من این فصل بخاطر یه سری مشکلات ریوی همه‌اش توی بیمارستان سر می‌کردم پس در آخر برای بدقول نشدن سر تعداد طرح هایی که باید تحویل داده می‌شد از بهترین طرح های سانا استفاده کردیم."

با صدای باز شدن درب، هردو مکالمه‌شون رو نیمه کاره رها کرده و به سمت صاحب اتاق که تقریبا وجود داشتنش رو به فراموشی سپرده بودن، سر برگردوندن. اقای چوی به سرعت از روی صندلیش برخاست و با رویی گشاده به سمت مرد رفت: "بلاخره پیدات شد کیم!"

جونگ بوم اما به تکون دادن دستش بسند کرد و با پوزخند به چهره درحال خفه شدن تهیونگ توی آغوش اون مرد بزرگسال خیره شد. مرد طراح با لبخندی مصنوعی استقبال گرم آقای چوی رو پاسخ داد و به سمت پشت میزش قدم برداشت.

"خوش اومدین آقایون. متاسفم دیر کردم. چیزی می‌خورین؟"

درحالی که تلفن رو برمی‌داشت، منتظر به اون ها چشم دوخت.

"قهوه."

"نسکافه."

نگاهی به جونگ بوم که با ابروهای بالا رفته بهش خیره شده بود انداخت و لب هاشو بهم فشرد.

"سه فنجون قهوه بفرست به اتاقم."

تهیونگ به محض شنیدن صدای فرد پشت خط گفت و بعد از زدن لبخندی پیروزمند به چشم غره جونگ بوم، روی صندلیش نشست.

"خب چی شما رو این همه راه تا اینجا کشونده آقای چوی؟ همه چیز که مرتبه؟!"

آقای چوی لبخند بزرگی زد و سرشو تکون داد: "آره همه چی مرتبه، اونم خیلی بیشتر از اونچه که تصورش رو بکنی! دلیلی هم که اینجام همینه. می‌خواستم به مناسبتش یه مهمونی ترتیب بدم."

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now