54. مرگ

677 86 59
                                    

*حرف های آخر پارت رو حتما بخونید

نوید بهار، کوچ پرنده ها، پر کبوترهای عجول، گلبرگ شکوفه ها. چیزهایی که گویی سال هاست جای خودشون رو به پر تیره کلاغ دادن...

درد اما همیشه هست. این بار شاید در قالب درد یک شروع دوباره. مثل روزهایی که با خوشحالی از بابت پایانشون سر روی بالشت می‌ذاری و وقتی چشم هات رو باز می‌کنی می‌بینی باز هم یکی دیگه‌شون نصیبت شده.

چرا به این چیزها فکر می‌کرد؟ نمی‌دونست. انگار افکارش دست خودش نبودن. حتی نمی‌دونست که دلش می‌خواد به چی فکر بکنه، شاید کنترل علایقش رو هم نداشت یا شاید هم صرفا فقط علاقه خاصی رو حس نمی‌کرد.

آخرین خاطره‌اش چی بود؟ به یاد نداشت.

اصلا اون کی بود؟

چشم هاش رو از هم گشود و دید تار شده‌اش رو به سقف دوخت. نم عجیبی روی بافت آجریش قرار داشت و بوی زنگار از هر سویی برمی‌خاست. گیج شده چندین بار پلک زد و تکیه‌اش رو از دیوار پشت سر گرفت. لباس های پاره‌ای پوشیده بود و سرما بند بند وجودش رو می‌لرزوند.

خواست دست بلند کنه تا تار موهاش رو کنار بزنه که با حس سرمای فلزی دور مچ هاش، به سرعت نگاهش رو به پایین دوخت و مبهوت از دیدن غل و زنجیرهایی که اسارت رو به دست هاش تحمیل کرده بودن ذهن خاموشش ناگهان به کار افتاد.

ازجا پاشد و چرخی دور سلول مربعی شکلی که درونش گیر افتاده بود، زد. زندان، جایی که سال ها یاغی های زیادی رو به درونشون می‌انداخت و توی این مدت اخیر بارها پاش به داخلش باز می‌شد، حالا گویی کاملا اون رو در خودش بلعیده بود.

اما به چه جرم؟ چطور؟ روی نوک پاهاش ایستاد تا از دریچه‌ی درب آهنی بیرون رو تماشا کنه اما چیز زیادی دستگیرش نشد. سرش رو به جسم فلزی تکیه داد و سرما رو به جون خرید.

لمس تار موهای بلندی که روی بازی لختش افتاده بودن، بهش این باور رو می‌داد که این شخصیت، با چیزی که همیشه از خودش به یاد داشت متفاوت بود.

خاطراتش از بیهوشی زیر اعماق آب می‌گفتن اما حالا دیدگانش بیدار شدن در یک بدن جدید رو بهش تقدیم می‌کردن.

این همون تناسخی بود که ازش حرف می‌زدن؟ پس چرا اون همچنان خاطرات زندگی قبلیش رو یدک می‌کشید؟ سرش درد می‌کرد و همه چیز براش به اندازه‌ی یک رویا، مسخره بود.

پیش از اونکه فرصتی برای بستن چشم هاش پیدا کنه، پاهاش خود سرانه شروع به قدم برداشتن کردن. گویی که در این بدن، شخصی غیر از اون هم زندگی می‌کرد!

نفسش رو بی اختیار حبس کرد و به اون موجود ثانویه، اجازه داد تا جلوی دیوار آجری و نم گرفته انتهای سلول، قرارش بده. بدنش خم شد و دست های زنجیر شده اش از داخل ظرفی که روی سکوی سنگی جاگرفته بود، خودشون رو مقداری به آب آغشته کردن.

Before I Fall || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now