چشم ها مثل سازهای بی جون میمونن که گاه نت های فالش و بد صدا مینوازن و شاید یک غریبه رهگذر، هیچوقت این تغییر رو متوجه نشه. اما گاه تو اونجا ایستادی و به تصویر خودت توی آینه چشم میدوزی و تو هم تغییری نمیبینی، اما میدونی که موسیقی چشم هات شنیدنی نیستن.
تو نگاه گذشتهات رو نداری و آدم ها همچنان با دیدنت لبخند میزنن.
یونگی سردرگم از میون غریبه ها میگذشت، آینه ها رو نادید میگرفت و هنگام مواجه شدن با هر تبلیغ کنندهای که لبخندش رو به روش میپاشید، وحشت زده عقب گرد میکرد.
نمیدونست از چی فرار میکنه. جیمینی که دوباره عریان روی تخت پیداش کرده بود، تصاویر محوی که با دیدن جعبهی شیرینیِ از هم پاچیده شده، رنگ بیشتری میگرفتن و یا چشم های غریب خودش.
حتی ایدهای نداشت که به کجا باید بره. اون هیچوقت برای دنیای بعد از فرار هاش ایدهای نداشت. مثل بچگیای که بعد از تماشای پاره شدن برگه های موسیقیش توسط پدرش به زندگی در زیر زمین ها و کار کردن با آدم هایی که علاقهای بهشون نداشت ختم شد یا فرارش از مرگ هوسوک که هنوز هم نمیدونست به کجا ختم شده.
اون پیش از اینکه فرصت کافی پیدا کنه تا بفهمه کجاست، دوباره فرار رو از سر گرفته بود.
این احساس سردرگمی و گم شدگی حالش رو به هم میزد. از فرار کردن متنفر بود اما بنظر نمیرسید راه بهتری رو یاد گرفته باشه، فقط میتونست اونقدر راه بره تا بلکه پاهاش اون رو به یه جایی برسونن.
اما ایدهای نداشت که چرا پاهاش باید اون رو به این محله میکشوندن و بعد در عین نامردی اون رو در تصمیم گیری برای ادامه دادن یا برگشتن رها میکردن. اون هم در محلهای که به اون بازپرس مرموز و رو مخ میرسید!
اما خب نظر بهتری نمیتونست داشته باشه.
اگر پیش تراپیست میرفت و از زندگیش میگفت، بی تردید به تیمارستان میفرستادنش و اگر هم دیدن یکی از آشنایانش رو انتخاب میکرد، تا ابد به توان دو به سرزنش کردنش میپرداختن.
اما یونگی هنوز خودش و احساساتش رو برای گردن گرفتن این وظیفه داشت پس نیازی نبود که حتما حرف های اون ها رو هم بشنوه.
سری تکون داد و کلاه سوییشرتش رو پایین تر کشید. با تشکر از هنرمند های جدیدی که دبیو کرده و چشم و ذهن عموم رو مالک شده بودن، حالا کسی زیاد اون رو به یاد نمی اورد و میتونست بالاخره در اون آزادیای که سال ها براش انتظار کشیده بود، به قدم هاش ادامه بده.
تماسی که برای گرفتن آدرس دقیق محل زندگی بازپرس که حالا محل کارش هم به حساب میومد، برقرار کرد، کوتاه بود و بعد از نیم ساعت پیاده روی، اون رو به مقصدش رسوند.
YOU ARE READING
Before I Fall || Yoonmin ✔
Fanfiction"بخاطر تو، حتی به شیطان هم برای تولدی دوباره اعتماد میکنم..." -Genre: Mystery, Thriller, Romance, Angst -Couples: YoonMin, TaeKook, NamJin [کامل شده] قبل از شروع: *پارت ها طولانی هستند و داستان آروم پیش میره. دارای صحنات دلخراش و 🔞 By: Vida