24.

158 27 16
                                    

🌹رز
نیویورک 12:13am

روی تخت زین چرخیدم و زل زدم به پنجره که از لای پرده ها نور خورشید سعی می‌کرد وارد اتاق بشه. حدود یک ساعتی میشه که از خواب بیدار شدم اما حس اینکه از جام بلند شم و ندارم. بالشت زین و کشیدم سمت خودم و سرم و گذاشتم روی بالشتش و دماغم و فشار دادم و عمیق عطر سرد زین و نفس کشیدم. ناخودآگاه بغض کردم.
حدود پنج روز از اون روزی که کلونی و دیدم میگذره و من هرشب کابوسش و میبینم. و از همه بدتر اینه که زین وقتی من و آورد خونه اش خیلی باهام خوب بود و حواسش بهم بود اما فرداش خیلی یه دفعه ای باهام سرد شد و بعدش من و خونه تنها گذاشت و رفت. الان چهار روزه که زین و ندیدم و فقط هری فردای روزی که زین رفت اومد پیشم و بهم گفتش که زین از دستم خیلی عصبانیه. و از همه بدتر این بود که تنها مکالمه من و هری همین بود و هری توی نگاهش غم و دلخوری و شایدم میشد خشم و دید و دیگه بعدش هری نه تنها با من حرف نزد بلکه دیگه نیومد به دیدنم. حس بدی نسبت به این موضوع داشتم. و تنها چیزی که توی سرم صدای زنگ خطر میداد [ریکی] بود. ریکی کیه؟ چیزایی که تا الان توی ذهنم اومده این بوده که ریکی احتمال خیلی زیاد همزادم بوده و موهاش سرخ بوده و از همه مهم تر اینکه احتمالا اون مرده. مهم ترین چیزی که همیشه توی فکرام میاد روزی بود که من توی این دنیا خونه همزادم بودم. عکس روی میز همزاد مایکل یا همون بهتره بگم ریک، عکسی از من با موهای سرخ بود. همه اینا مثل یه پازل توی ذهنم داشت چیده میشد. اما دو تیکه اصلی پازل و نمیتونستم پیدا کنم. ارتباط ریکی با کلونی چیه؟ ریکی چجوری مرده؟ اصلا مرده؟
کلافه از اینهمه سوال و ابهامات تو ذهنم پوفی کردم و بلند شدم و نشستم رو تخت. موهام و دادم پشت گوشم. دستم و گذاشتم رو گردنم که گردنبندی که لویی بهم داده بود و حس کردم و گرفتم توی دستم و لبخندی زدم. اگه این گردنبند نبود شاید الان پیش کلونی بودم. دقیقا یه روز قبل اینکه لویی با زین بره چین، این گردنبند که آویز یه فرشته کوچولو نقره ای داشت و انداخت گردنم و بهم گفت که هیچوقت از گردنم درش نیارم. و وقتی من برگشتم به دنیای خودم اصلا یادم رفته بود این گردنمه.
پس وقتی که من موقع پاتیناژ اومدم این دنیا، ردیابی که لویی توی گردنبند گذاشته بود فعال شد و لویی خیلی سریع خودش و رسوند پیشم. سرم و تکیه دادم به دیوار پشت سرم که با شنیدن صدای در خونه از پایین ضربان قلبم رفت بالا و سریع از روی تخت بلند شدم. کیه؟ زین که قطعا نیست. هری ام که احتمالش خیلی کمه. نبض و دیگه داشتم توی همه جای تنم حس میکردم و از ترس نمیدونستم چیکار کنم که با شنیدن صدای لویی نفس عمیقی کشیدم و لبخندی اومد روی لبم

_رزززز؟ کجایی؟

با ذوق دویدم بیرون و با دیدن لویی که داشت میومد سمت اتاق با ذوق رفتم سمتش و پریدم بغلش

+سلااااام

لویی خنده ای کرد و سریع ازم فاصله گرفت و گلوش و صاف کرد

Breathing in your world [Z.M]Where stories live. Discover now