1.

683 56 45
                                    

همیشه اگه مایک میگفت این کار اشتباهه انجامش نمی‌دادم و اگه انجامش میدادم بعدش پشیمون میشدم...
ولی وقتی مایک اون روز به من گفت این کار اشتباهه و نرو، ولی من از روی لجبازی رفتم.
رفتم و بعد از چند دقیقه اول صدای داد مایکل اومد

_رزززززز

و بعد سرمای زیادی که حس کردم. همه چی از اون روز و اون سرما شروع شد. چیزی که برای اولین بار برام پشیمونی نیاورد و باعث آشنایی من با اون شد...

_____________________________________

48 ساعت قبل...
نیویورک 7:00am

رز

_رزززززززززززز؟

با شنیدن صدای مایکل ناله ای کردم و بهش توجه نکردم. صدای باز شدن در اتاقم اومد و بعد صدای مایک اومد

_اوووو. رز کوچیکه نمیخواد بیدار بشه؟

جوابشو ندادم و سعی کردم دوباره بخوابم که یه دفعه ای صدای کشیدن پرده ها اومد و بعد نور شدید خورشید که به چشمام خورد

+مایکککککککککککک

جیغی کشیدم و پتو و کشیدم روی سرم. مایک خندید و تخت بالا پایین شد.

+از روی تختم پاشو برو بیرون و بزار من بخوابم

_نمیزارم بخوابی

پتو و محکم از روم کشید کنار. اون احمقققققق. عصبانی نشستم رو تخت و موهام بهم ریختم

+تو یه احمقییییی.

_برادر توام، پس توهم یه احمقی.

عصبی صدایی از خودم درآوردم که مایک با خنده گفت

_وااااوووو،این الان صدای چی بود؟ خرناس سگ؟ خرس؟

بهش زل زدم که بلند شد و درحالی که بیرون میرفت داد زد

_اونجوری نگام نکن. پاشو یه دوش بگیر بعد بیا صبحونه بخور که باید 9 اونجا باشی.

کمی به سقف زل زدم و بعد با حرص از جام بلند شدم و به سمت حموم توی اتاقم رفتم.
بعد از خشک کردن موهام اونا و بالای سرم گوجه ای بستم و رفتم پایین. مایک درحال درست کردن پنکیک دیدم. نشستم پشت میز و کمی از آب پرتقالی که روی میز بود و خوردم.

_اوووو کام آننننن. اون فقط یه پنکیکه.

با حرص اینو گفتم وقتی که داشت اون پنکیک فاکی و تزئین می‌کرد

+امروز من یکم خوب و مهربون شدم. بهتره قدر این لحظه ها بدونی رزي.

چشمام و چرخوندم و مایک با لبخند بشقاب و جلوم گذاشت و پیشونیم و بوسید.

+تا آخرش بخور و انرژی بگیر تا امروز قشنگ ترین اجرات و داشته باشی.

بعد گفتن این حرف از پله ها بالا رفت. لبخندی روی لبم نشست. اون بهترین داداشی بود که روی زمین وجود داشت. بعد از اون تصادف لعنتی که من با مامان و بابا بودم و مایک دانشگاه و فقط من زنده موندم. مایک هم برام پدری کرد هم مادری.
با دیدن پنکیک خنده ام گرفت. دوتا حلقه موز چشم و چند حلقه هم یه لبخند و اون با سس شکلاتی یه عالمه ریش برای آقای پنکیک ریخته بود. عوضی. اون میدونه که من از ریش متنفرم .
بعد از خوردن صبحونه ام سریع بلند شدم و رفتم تو اتاقم. اسکیت هام و لباس پاتیناژم وگذاشتم توی کیفم و رفتم اتاق مایک بگم که دارم میرم.
خوب مثل همیشه اون یه آهنگ راک گذاشته و صداش و تا ته بلند کرده. من از عکس اون اسکلت احمق که در حال زدن گیتار الکترونیکه و روی در اتاقش زده متنفرمممم. چشم غره ای به اون اسکلت رفتم و در و بازم کردم. مایک برگشت و با دیدن من صدای آهنگ و کمی کم کرد.

Breathing in your world [Z.M]Where stories live. Discover now