27.

162 23 65
                                    

بلههههه درسته خواب نمی‌بینید و سرکار ام نیستید مبینا بالاخره پارت گذاااااشته تیتفنقنسنسمسممسمسسم😂😎

اگه باورت نمیشه باید بگم آره خب منم باورم نمیشه پارت گذاشتم یکی بیاد بزنه تو گوشم ببینم خوابم یا بیدارم😂

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

🌹رز
نیویورک 8:02pm

ظرف سالاد و برداشتم و به هری گفتم

_اون گیلاس ها و بیار

هری‌ام دوتا گیلاس با یه دستش و دوتای دیگه و با دست دیگه اش گرفت

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم

_الان اون سینی زیرش و برای دکور گذاشته بودم؟خب با سینی بیار که یه موقع از دستت نیافته بشکنه.

هری نیشخندی زد و گفت

+نگران نباش کوچولو ما حرفه اییم مثل بعضیا دست و پا چلفتی نیستیم

چشمام و براش چرخوندم و رفتم سمت حیاط پشتی. لویی و زین کنار باربیکیو ایستاده بودن و لویی درحال درست کردن استیک بود. من و هری ام رفتیم سمت میز و چیدمان رو میز و کامل کردیم.

در حال خوردن استیک بودیم که متوجه جو متشنجی که سر میز به وجود اومده بود شدم. نفس عمیقی کشیدم و کارد و چنگال و گذاشتم روی میز و کمی از شرابم و مزه کردم و گفتم

_خب؟

سه تاشون سریع دست از خوردن کشیدن و زل زدن بهم.ابروهام و انداختم بالا

_چی میخوایین بهم بگین که انقدر نگرانین؟

لویی و هری به هم نگاهی کردن و زین خیلی عادی به خوردنش ادامه داد  لویی آرنج هاش و گذاشت روی میز و زل زد بهم

+آخر هفته قراره بریم یه مهمونی که کریس ترتیبش و داده و توام باید حتما به عنوان معشوقه زین حضور داشته‌باشی

سوالی زمزمه کردم

_کریس؟

هری سریع گفت

+همونی که دفعه پیش تو مهمونیش من تیر خوردم

چشمام گرد شد و داد زدم

_همونی که گفتید با کلونی دست به یکی کرده؟

هری سری تکون داد و من با ناراحتی گفتم

_چرا باید بریم؟میشه نریم؟

زین اخمی کرد و گفت

+میریم

از لحن جدی و خشنش ترسیدم و خودم و کشیدم عقب و تکیه دادم به صندلی سرم و انداختم پایین . زین کمی دیگه از استیکش و خورد و از پای میز بلند شد و رفت تو خونه. پوفی کردم و دلخور گفتم

Breathing in your world [Z.M]Where stories live. Discover now