20.

248 39 94
                                    

🌹رز
نیویورک 6:09am

با صدای رعد و برق از خواب پریدم. لعنتی، همیشه از رعد و برق متنفر بودم. متنفر؟ دروغ چرا میترسیدم. به اطرافم نگاهی کردم. توی اتاق مهمان خوابیده بودم و اتاق روشن شده بود ولی هنوز خورشید طلوع نکرده بود. سرم و کردم زیر پتو و سعی کردم بخوابم که با صدای بلند رعد و برق از جام کمی پریدم و توی خودم جمع شدم. خاک بر سرت رز. ای کاش دیشب اینجا نمیخوابیدم. یاد دیشب افتادم که بعد اینکه می‌خواستیم بریم بخوابیم من طی یه تصمیم ناگهانی و به اصطلاح حفظ غرور توی راهرو از زین جدا شدم و رفتم سمت اتاق مهمان و وقتی داشتم در و می‌بستم دیدم زین پوکر نگاهی بهم کرد و رفت سمت اتاق خودش. اگه الان خونه خودمون بودیم قطعا مثل همیشه بدون اینکه من کاری کنم مایکل آروم در اتاق خوابم و باز می‌کرد و می اومد سمتم و پیشم می‌خوابید و منو بغل می‌کرد. ولی الان مایک نیست. اون بيچاره الان داره با مامان بزرگ...
با صدای غرش بلندی که آسمون کرد دیگه هرچی فکر میکردم و فکر نمیکردم و ول کردم و سریع از جام بلند شدم و دویدم در اتاق و باز کردم و رفتم سمت اتاق زین. در اتاقش نیمه باز بود. آروم در و هل دادم و وارد اتاقش شدم. پرده اتاقش تا نصفه کشیده شده بود و اتاقش نیمه تاریک بود. برگشتم و دیدم وسط تخته و پتو فقط روی یه پاش افتاده و اون یکی پاش بیرون بود و باز فقط یه شورت ایندفعه تنش بود و دستش روی سینه لختش بود و خواب خواب بود.
رفتم بالای سرش ایستادم و اومدم صداش کنم که متوجه خودم توی آیینه قدی شدم. فاک... من با یه لباس خواب توری آبی نفتی که رسمن چیزی انگار تنم نبود اومدم پیشش. اصن من چرا اومدم پیش زین؟ اومدم برم بیرون که ایندفعه اتاق قشنگ بخاطر رعد و برق روشن شد و بعدش صدای بلند و وحشتناکش اومد. توی چشمام اشک جمع شد و سریع چرخیدم نشستم روی تختش و دستم و گذاشتم روی دست زین. تکونش دادم که زین به زور چشماش و باز کرد و خواب آلود برگشت نگام کرد. چند بار پلک زد، دستش و از روی سینه اش برداشت و گذاشت کنار تنش و با صدای دورگه ای زمزمه کرد

_چیشده؟

به زور داشت حرف می‌زد و قشنگ معلوم بود خوابش میاد. لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین زمزمه کردم

+زین... من...

_تو چی؟

برگشتم و زل زدم بهش که اخمی کرد و نیم خیز شد

_گریه کردی؟

اومدم چیزی بگم که رعد و برق زد و از جام کمی پریدم و چشمام و بستم و اشکم از چشمام ریخت و باز اون خاطره بد جلوی چشمم اومد. همون خاطره ای که باعث ترسم از رعد و برق شده بود. با گرم شدن بازوم چشمام و باز کردم و دیدم زین نیم خیز شده و دستش و گذاشته روی بازوم و جور خاصی بهم زل زده بود. آروم زمزمه کرد

_ببینم تو از رعد و برق میترسی؟

چیزی نگفتم که بازوم و کشید سمت خودش و مجبورم کرد دراز بکشم

Breathing in your world [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora