من مردممممممم😭😭😭 اومدم واتپد و باز کردم دیدم داستان 1k که هیچ، شده 1.08k رسمن بهم شک وارد شد و چند دقیقه نشسته بودم با تعجب به صفحه گوشی زل زده بودم😂❤
مرسی از اونایی که تا الان باهام بودن و حمایت کردن😭😭❤❤❤
❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄
🚬زین
نیویورک 3:50pmبا صدای دادش پوزخندی زدم و تکیه دادم به مبل و زل زدم بهش. لویی ایندفعه با مشت محکم زد توی دماغش که قشنگ صدای شکستن دماغش اومد و بعدش صدای داد بلندش. لویی ازش فاصله گرفت و اومد از روی میز جلوم دستمالی برداشت و خون روی دستش و پاک کرد. اونم که روی صندلی وسط زیرزمین بسته شد بود سرش و انداخته بود پایین و ناله میکرد. لویی دستمال و پرت کرد روی میز و برگشت رفت سمتش. موهای مرد و لای انگشتاش گرفت و سرش و بلند کرد و توی صورتش داد زد
_از طرف کی اومدی؟
مرده پوزخندی زد و توی چشمای لویی زل زد
+از طرف رئیسم.
بعد زد زیر خنده. از جام بلند شدم و رفتم سمتش. لو با شنیدن صدای پام کنار رفت و خودش و انداخت روی مبل و نشست. جلوش ایستادم و دستام و کردم توی جیبم و زل زدم بهش. اونم سرش و آورد بالا و زل زد بهم.
_کلونی بهت گفته بود دختر منو ببری پیشش؟
با این جمله ام چشماش گرد شد و دهنش کمی باز شد ولی بعد سریع برگشت به حالت عادی. پوزخندی زدم و دستام و از جیبم درآوردم برگشتم سمت لویی
_کلونی فرستادتش. ولی سوال اصلی من اینه...
برگشتم سمتش و دیدم با عصبانیت زل زده بهم.دستام و باز دوباره کردم توی جیبم و خم شدم سمتش
_اون با معشوقه من چیکار داره؟
مرده پوزخندی زد و زل زد توی چشمام
+واقعا معلوم نیست؟ دخترا به درد چی میخورن؟ جز اینکه باهاشون خوش بگذرونی و اونا برات بخورن و...
ادامه جمله اش با صدای مرموز و ترسناک لویی قطع شد
_خودت و فرو کنی توشون. آو راستی زین...
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. چر انقد عجیب شد و اینجوری حرف میزنه. لبخند شیطانی زد و برگشت و زل زد به مرده و آروم گفت
_من زنگ زدم استیو بیاد اینجا یکم خوش بگذرونه.
با شنیدن این حرف چشمام گرد شد و با دهن باز زل زدم به لویی. لویی ام نیشخندی زد و از جاش بلند شد و چشم از مرده برداشت و برگشت سمتم
_الاناس دیگه برسه.
وات د فاک؟ استیو چرا داره میاد اینجا؟ اون یکی از زیردستام بود و گی بود.داشتم فکر میکردم که یه دفعه ای صدای زنگ در از بالا اومد. لویی بشکنی زد و به بالا اشاره کرد و رفت طبقه بالا. بعد از رفتن لویی برگشتم سمت مرده و دیدم با سردرگمی نگاهی به در زیرزمین کرد و بعد برگشت سمتم. با پوکر ترین حالت ممکن زل زده بودم بهش که صدای در و بعد صدای پاهایی که از پله میومدن پایین اومد. لویی با لبخند اومد پایین و پشت سرش استیو. خب استیو یه مرد سفید پوست قد بلند و چاق بود که همیشه همه بخاطر کله کچلش و اون اسکلتی که روی کله اش خالکوبی کرده بود اذیتش میکردن. لویی با لبخند به مرده نگاه کرد و گفت
YOU ARE READING
Breathing in your world [Z.M]
Mystery / Thriller❣ ☄ خودمم نمیدونم چجوری... فقط میدونم وقتی که چشمام و باز کردم توی دنیایی که تو زندگی میکردی پیدا شدم و من تو دنیای خود تو غرق شدم!