13

240 39 31
                                    

🌹رز
نیویورک 12:41am

چشمام و باز کردم، نور ماه اتاق و روشن کرده بود. روی تخت زین بودم. یه چوب لباسی کنارم بود و سَرَم و آوردم بالا دیدم سِرُم ازش آویزونه و دنبالش کردم دیدم بهم سِرُم زدن. چرا سِرُم زدن؟ یه دفعه ای همه چی یادم اومد. اون آدما، اسلحه، تیراندازی، درد زیادی که توی پام حس کردم، خودم و انداختم پشت مبل، زین، چند سالمه... بعدش و یادم نمیومد.
دستام و تکیه گاه کردم خودم و کشیدم بالا و تکیه دادم به تاج تخت. با دیدن زین سمت راستم ترسیدم و نزدیک بود جیغ بکشم که دستم و گذاشتم جلو دهنم. دست چپش زیر سرش بود و رو به  من خوابیده بود. چیزی تنش نبود.نفس عمیقی کشیدم و پتو آروم زدم کنار و به پای چپم نگاه کردم.رون پام باندپیچی شده بود. پتو کمی کشیدم بالا و دیدم خداروشکر حداقل شلوار پای زین هست و فقط پیرهنش و درآورده بود. پتو و ول کردم و نفسم و دادم بیرون و تکیه دادم به تاج تخت که زین تکونی خورد و چشم بسته دستشو کشید سمت منو دستش و گذاشت روی پام. ابروهاش کمی توهم رفت و چشماش و باز کرد و سرش و از روی بازوش بلند کرد و چشماش و جمع کرد و زل زد بهم. چند بار پلک زد و با صدای دورگه ای آروم گفت

_بهوش اومدی؟

خودم و سُر دادم سمت پایین و دراز کشیدم و برگشتم سمتش. نور ماه قشنگ صورتش و روشن کرده بود. اونم سرش و دوباره گذاشت روی بازوش و زل زد بهم

+اوهوم.

_درد داری؟

بعد این حرف دستش و از زیر پتو حس کردم که آروم گذاشتش روی رون پام

+یکم؟

با این حرفم لبخندی زد و پام و نوازش کرد آروم گفت

_همه و نگران خودت کرده بودی. باید قیافه هری و میدیدی

چرا قلبم تند میزنه؟ نمیدونم چرا ولی کمی خودم و کشیدم سمتش و حالا فاصله صورتمون شاید ده سانت بود.اونم از جاش تکون نخورد و زل زده بود تو چشمام. آروم زمزمه کردم

+فقط هری نگرانم شده بود؟

_لویی هم نگرانت شده بود.

لبخندی روی لبم اومد و باز دوباره آروم زمزمه کردم

+فقط لویی نگرانم شده بود؟

نمیدونم اشتباه دیدم یا نه ولی یه لبخند کمرنگی روی لباش بود ولی سریع جمعش کرد و اونم آروم مثل من زمزمه کرد

_دکتر هم نگرانت بود.

ایندفعه خندیدم که زین آروم گفت

_هیسسسس. بچه ها خوابن.

بزور جلوی خندیدنم گرفتم و با لبخند آروم گفتم

+اوپس. نمیدونستم اونا اینجان.

زل زده بود بهم و آروم زمزمه کرد

_اونا نگرانت بودن و اینکه دوباره ممکنه اون آدما برگردن و بهانه کردن و الان توی اتاق مهمون خوابن.

Breathing in your world [Z.M]Where stories live. Discover now