2.

335 47 26
                                    

اصن نمیتونستم درک کنم که چیشده؟ من داشتم روی دریاچه اسکی میرفتم و یخ شکست و افتادم توی آب بعد... بعد من الان توی حوض یه میدونم!؟
اونا سردشون نمیشه؟ چرا لباسای تابستونی پوشیدن؟ به همین زودی روز شد؟ تازه که داشت هوا تاریک میشد!سرم و آوردم بالا و نور خورشید چشمام و زد. دستم و جلوی نور خورشید گرفتم و به اطراف نگاه کردم.
این میدون کمی برام آشنا بود. یکمی توجه کردم و فهمیدم شبیه میدون نزدیک خونه مونه. ولی تغییر دکوراسیون دادن؟ چرا همه شون مغازه هاشون و عوض کردن؟ شت. اون لباس فروشی مورد علاقه ام نبود. من میخواستم اون پیرهن قرمزرو بخرم:/
دیگه نمی‌تونستم نگاه خیره و متعجب اونا و تحمل کنم و سریع از توی حوض اومدم بیرون. به خاطر اسکیت هایی که پام بود پام پیچ خورد و افتادم زمین.

_مامان؟ اون دختره یه دیوونه اس؟؟ چرا توی این گرما لباس زمستونی پوشیده؟

با تعجب برگشتم و به دختر چهار پنج ساله ای که بستنی دستش و بود و با دست دیگه اش دست مامانش گرفته بود نگاه کردم. اونم داشت من و با تعجب نگاه می‌کرد. گرما؟ اون بچه عقل نداره؟ هوا خیلی سرده، طوری که اون درياچه به اون بزرگی یخ زده بود. مادرش دستشو گرفت و از من دور شد

+نمیدونم عزیزم. چطوره بریم پارک؟ هوم؟

_مامان نگاه کن اون کفشای پاتیناژ پاشه. (با تعجب به اطرافش نگاه کرد) مگه با اونا روی یخ نمیرقصن؟ اینجا که یخ نیست.

مامانش اول با نگرانی به دخترش نگاه کرد و بعد برگشت و یه چشم غره اساسی به من رفت و دست بچه شو کشید و رفت. وات؟ اون چشم غره برای چی بود؟

مچ پام درد میکرد. پس اسکیت هام و درآوردم و سعی کردم به نگاه های بقیه توجه نکنم. همین که سرم و آوردم بالا از بین جمعیت کمی دورتر اون مادر رو دیدم که داشت با دوتا پلیس حرف می‌زد و بعد به من اشاره کرد. لعنتی. من نمیدونم اینجا چه خبره، فقط میدونم باید هرچه زودتر از اینجا برم. سریع از جام بلند شدم و آروم آروم شروع کردم راه رفتن. سرم و برگردوندم و دیدم اون دوتا پلیس دارن سمت من میان. لعنتی.. چیکار کنم... چیکار کنم... یه دفعه ای شروع کردم به دویدن

_ایستتتتتت. خانم صبر کنیددددد

به صدا زدنای اون پلیس توجه نکردم و سرعتم و بیشتر کردم. سریع رفتم توی یه لباس فروشی. اینجا چه خوب شده! قبلا اینجا اون اسباب‌بازی فروشی مسخره بود. با دیدن اتاق پرو سریع رفتم سمتش و درش و باز کردم و بعدش در اتاق و بستم و به در تکیه دادم. نفسم بالا نمیومد.
با صدای در از جا پریدم و دستم گذاشتم روی قلبم.

_خانوم؟ میدونم اون تویید. لطفن بیایید بیرون.

بهش توجهی نکردم و به در زل زدم

_تا سه میشمارم. اگه نیومدید بیرون مجبور میشیم درو بشکنیم و بیاییم تو.

با ترس برگشتم به آیینه بغلم زل زدم. موهام و لباسم همه خیس بود و رنگم پریده بود. یه دفعه ای از تو آیینه دیدم دماغم شروع به خونریزی کرد. دستم و گذاشتم رو دماغم و سعی کردم جلوی خونریزی شو بگیرم.باز صدای پلیسه اومد

Breathing in your world [Z.M]Where stories live. Discover now