~. chapter 18 .~

524 142 16
                                    

Death or Gun?!
"اسلحه یا مرگ؟!"

بدنش را به سختی تکان داد و دستی بر روی چشمانش کشید. تا به حال به این خوبی نخوابیده بود! نه؛ حتی به خودش هم اجازه نداده بود که فکر کند روزی بعد از تمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود آسوده به خواب می‌رود.
آن هم خوابی که هیچ کابوسی در زمینه‌اش نباشد و تنها آرامش در رگ‌هایش جاری باشد. همانند یک رویا برایش دست‌نیافتنی به نظرمی‌رسید.
لبخندی لبانش را به بازی گرفت و چشمانش را با آسودگی باز کرد اما با دیدن چهره‌ی مقابله‌اش از جا پرید. روی پاهای جونگ‌کوک دراز کشیده بود و او هم تکیه بر یکی از قفسه ها به خواب فرو رفته بود.

نگاه متعجب و کنجکاوش تمام جزئیات صورتش را از نظر گذراند و بر روی موهای مشکیش متوقف شد. از زمانی‌که برای اولین بار او را دیده بود، بلندتر شده بودند و پیشانی مرد را بیشتر در آغوش می‌کشیدند. دستش ناخودآگاه به سمتشان دراز شد و موج کوچکی از آن دریای مشکی اما ابریشمی را نوازش کرد.
لبخندش پررنگ‌تر شد ‌و به صاحب دریا چشم دوخت. جونگ‌کوک همچون پسر بچه‌ای معصوم و آزاد به خواب رفته بود.

نگاهش بالاخره از صورت جونگ‌کوک دست کشید و بر روی شانه‌های پهن و تنومندش فرود آمد که توسط لباسی پوشانده شده بودند. لباس مشکی که جونگ‌کوک تمام مدت بر تن می‌کرد؛ تتوهایش را چه خواسته، چه ناخواسته در معرض دید قرار می‌داد و آتش عجیبی را در دل تهیونگ شعله‌ور می‌کرد.
آتشی از جنس حیرت که به زودی پائیز می‌آید و سرما فرصت دوباره دیدن این لباس را از او می‌گیرد و تهیونگ خوب می‌دانست برایش بسیار دلتنگ می‌شود.

_ دید زدنت تموم شد جوجه؟!
تهیونگ دست‌پاچه شد و سریع چند کتاب را بی‌هدف از روی زمین برداشت:
_ کی گفته داشتم به تو نگاه میکردم؟!
_ همین صورت گوجه‌ایت!
تهیونگ لبش را گاز کرد و تماشا کرد که جونگ‌کوک با لبخندی محو روی لبش، همانند اثری هنری در کتاب‌خانه‌ای قدیمی از جا بلند شد و تمام فضا را روشن کرد.
"تبریک میگم دیوونه شدی!"
و منطقش بود که به سخره‌اش گرفت.

_ اصلا تو اینجا چی کار میکنی؟!
کوک شانه‌ای بالا انداخت:
_ اینجا کمپ منه!
_ البته!
چشم غره‌ای رفت و کتاب‌های درون دستش را مرتب در قفسه چید.
_ این کتاب‌ها از مرکز اومدن.
تهیونگ با اشتیاق به سمت جعبه رفت و کتاب‌هایی که بوی تازگی می‌دادند را در دست گرفت تا نگاهی بیندازد. جونگ‌کوک هم بی‌توجه به او، به سمت پنجره رفت و اطراف را زیر نظر گرفت. هوا تاریک شده بود و دیگر صدای بازی کودکان در گوشش زنگ نمی‌زد.

آهی کشید و به یاد تمام پروند‌ه‌های روی میزش‌افتاد که انتظارش را می‌کشیدند؛ البته سخنرانی‌های لارا و شوگا درباره وظایف لیدر کمپ را نیز از خاطر نبرده‌بود اما..
زیرچشمی نگاهی به تهیونگ کرد. بالاخره رنگ به صورتش برگشته بود. چشمانش، درخششان را دوباره آشکار کرده بودند و موهای آشفته‌اش به همان‌حالتی که دستان کوک حالت داده بودند، ایستاده بود.
لبخند کمرنگی به اثر هنری روبه‌رویش زد:
_ خب به درک!

Survivor S1 | KookVWhere stories live. Discover now