~. Chapter 3 .~

672 176 20
                                    

"Fear"
"وحشت"

روی زمین گلی قدم برمیداشت.
چشمانش به روشنایی زیبای خورشید باز شده بودند و صورتش در دستان مهربان باد پنهان شده بود.
تمام آرزوها و رویاهایش برآورده شده بودند اما لذت ترکش کرده بود و ترس تاج پادشاهی را در دست گرفته بود.
نگاهش ما بین ساختمان های ازهم پاشیده‌ و درختانی که دیگر چیزی ازشان باقی نمانده بود، چرخید.
هیچ کدام از کتاب‌هایی که خوانده بود درباره ی چنین دنیایی بهش هشدار نداده بودند.نه خبری از گلی بود که مشامش را پر کند و نه خبر از زندگی.تنها چیزی که تا چشم کار میکرد میدید خاک و سکوت مرگ بار غم بود.

آهی کشید وسعی کرد به احساساتش مسلط شود.دستان لرزانش را به پیشانیش کشید و تمام حرف های پدربزرگش ‌را به خاطر آورد:
_ اگه رباتی دیدی سریع یقه‌اتوبده بالا وحرف نزن! تا زمانی که حرف نزنی و دنبالشون‌ راه نیوفتی ازاسکناشون‌ (scan) استفاده نمی‌کنند و تو درامانی. یادت باشه نباید‌ مشکوک بشن.

آب دهانش را قورت داد و زیر لب تکرار کرد:
-‌ حرف نمی‌زنم و مشکوکشون نمیکنم.
نقشه را با دستان لمس و لرزانش باز کرد، تنها شانسی که ‌آورده بود این بود که پدرش نقشه خوانی را بهش یاد داده بود و می‌توانست راهش ‌را پیدا کند.
-‌ باید ازاینجا مستقیم برم و کوچه ی اس...

صدای خش خش در گوشش پییچد و بدون آن که بفهمد‌ چه کار میکند خودش را پشت دیوار کهنه ای پنهان کرد. دستان سردش روی لبان خشکش نشسته بودند و چشمانش از روی ترس بهم فشرده شده بودند و فقط یک جمله در ذهنش میچرخید
"اگر گیر بیوفتم چی میشه؟!"
از آینده ای که ممکن بود در انتظارش باشد لرزید و خودش را بیشتر به دیوار نزدیک کرد.صدا هرلحظه نزدیک و نزدیک تر می‌شد و قلب تهیونگ بلند وبلندتر در سینه اش میکوبید.

کمی جسم لرزانش را جلو کشید و با دیدن پشت مرد و چیپی که به گردنش متصل بود لرزشش بیشتر شد و چشمانش سیاهی رفتند.
ربات روبه رویش یک ربات انسانی بود؛ انسانی که ‌تمام گذشته‌اش توسط وسیله ی کوچکی به نام چیپ ، در تاریک ترین قسمت مغزش محو شده بودند و حتی به یاد نمی آورد که تصمیم چه معنیی میدهد.تنها چیزی که ملکه ی ذهنش شده بود‌این‌ بود که باید به صاحبش وفادار بماند.
با برگشتن ربات و دیدن چشمانش از جا پرید ودستانش به دیوار چنگ زد.

مردمک یک چشمش سفید بود و چشم دیگر در سیاهی غرق بود!
چطور پدربزرگش فکر میکرد‌ تهیونگ لو نمیرود؟!
ـ دو شورشی اینجا نیستند.
با شنیدن صدای سرد و بی احساس مرد،فشار دستانش روی دهانش بیشتر شد. ربات با مکث هایی کاملا منظم ، حرف میزد انگار که برایش برنامه کرده بودند که اینطوری حرف بزند.

صدای ربات تهیونگ را از دنیای افکارش بیرون کشید:
-‌ اطاعت
سپس شروع به حرکت کرد:
-‌ دو شورشی را پیدا کنید‌ و زنده بگیرید.
زیر لب تکرار می‌کرد و از تهیونگ دور و دورتر می‌شد.
ترس بالاخره به آدرنالین خونش غلبه کرد و بدنش بی جان روی زمین افتاد.اشک هایش ناخودآگاه جاری شدند و تهیونگ خودش را بدبخت تر از همیشه ، پشت یک دیوار پیدا کرد .

همیشه ادعا می کرد که اگر مانند قهرمان های کتاب هایش در موقعیت های خطرناک قرار گیرد ، محکم تر قدم برمی دارد و دیگران را نجات می دهد و حتی درست تر از آنها تصمیم می گیرد اما الان..
نگاهی به وضعش انداخت.
لباس هایش خاکی شده بودند و دستانش از ترس میلرزیدند اما بدتر،اوضاع پاهایش بود.حتی توان راه رفتن را نداشتند چه برسد به نجات کسی!
واقعیت عجیب ترسناک و تلخ بود.

Survivor S1 | KookVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora