"Escape"
"فـرار"جیهوپ دستان ربات را از پشت بست و مادهای را که آراِم آماده کرده بود ، بهش تزریق کرد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که بدنش سست شد و روی زمین افتاد.
آهی کشید و به جسم مقابلش که نام ربات را یدک میکشید خیره شد. هرچند همیشه به آنها واژه "ربات" را نسبت داده بود؛ از دیدن صورتشان طفره میرفت چون باز هم یادش میانداخت که فرد مقابلش انسانی بیگناه است که چیپی فلزی، او را به اسارت گرفته و هم از او و هم از جیهوپ یک قاتل ساخته.
"لعنت بهتون"آهی کشید و نگاهش را به مهمانشان که حتی خودش را معرفی نکرده بود پیوند زد. در کنار پدرش زانو زده و با اشکهایی که سعی در پنهانشان داشت سر پدرش را در آغوش کشیده بود. دوباره غم بود که کشتی قلبش را دراعماق تاریکِ نفرت فرو میبرد.
"لعنت به این رباتای کوفتی!"از طرف دیگر تهیونگ با دیدن کتابی که دردست پدرش بود بیشتر از پیش خرد شده بود. روی صفحه اول کتاب نوشتهای با دستخطی زیبا خودنمایی میکرد.
"پسرم تولدت مبارک، بهت افتخارمیکنم"
زیرش، نوشته دیگری قرارداشت.
"متاسفم که اینقدر لجبازم، دفعه بعدی باهم میریم.!"
لبخند تلخی روی لبانش نشست. هدیه تولد بیست سالگیش در دستان سرد پدرش جا خوش کرده و با خون رنگین شده بود.
چه آغاز دردناکی ...
موهای مشکی پدرش را مرتب کرد.
به یاد تمام دعواهایی که با پدرش داشت افتاد .ندانسته درباره ترسو بودنش حرف زده بود و کورکورانه نگرانی را در چشمان پدرش ندیده بود و مانند همیشه خودش را دور از او ، در اتاقش زندانی کرده بود.بغض امانش را بریده بود و هر لحظه احساس درماندگی بیشتری میکرد، زندگی درچه حد میتوانست سخت باشد!
درچه حد ظالم میتوانست باشد که روزنه های امیدش را پشت سرهم ببند و انتظار داشته باشد که زندگی کند؟!
درچه حد؟!نفسش دیگر بالا نمیآمد و مغزش دیگر تحمل هیچ واقعیتی را نداشت. درهمان روز اولی که پا روی این زمین خاکی گذاشته بود تمام ارزشها و باورهای زندگیش با خاک یکسان شده بودند وعزیزانش را از دست داده بود. حتی روی بازگشت به خانه هم نداشت. تهیونگ خواهرش را امیدوارانه رها کرده بود و قولی داده بود که تا ابد نمیتوانست عملیش کند.
آهی کشید و چشمان باز پدرش را بست.
_ ازشون مراقبت میکنم قول میدم.
سر پدرش را روی زمین گذاشت و ما بین اشکانش لبخند تلخی زد:
_ خوب بخواب.کتاب را در آغوشش کشید و به سوی دو مرد بازگشت. هردو با غم و ترحم بهش خیره بودند. شاید دربین تمام تلخی های امروز ، ادم های خوبی را پیدا کرده بود.
لبخندی زد و خم شد:
_ خیلی ممنون!
گفت و دو مرد را پشت سر گذاشت. هنوز کار زیادی برای انجام دادن داشت و باید به پناهگاه برمیگشت.
ناگهان چیزی به خاطرش آمد و سرجایش ایستاد.
- راستی فکر کنم اون ربات دنبال یه پناهگاه یا مخفیگاه میگشت
هر دو مرد به سمتش برگشتند و گیج پرسیدند:
- مخفیگاه؟!
تهیونگ سری تکان داد و سعی کرد جزئیاتی به خاطر بیاورد:
- اره بعد انگار از مامان من..
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...