"World of basment"
دنیای یک زیرزمین~"آزادی تمام خواسته ی دلهای زخم خورده شان بود"
لبخند تلخی گوشه لبانش نشست و دستش ناخودآگاه روی کلمه آزادی کشیده شد.
واقعا آزادی چه چیزی بود که مردم هر دوره دنبالش میدویدند و برایش فداکاری میکردند؟!
شمع را به کتاب پارهاش نزدیکتر کرد و آزادی بود که زیر نور زیبای شمع برق میزد.
آزادی در گذشته شکست انسان ظالم یا شاید هم از هم پاشی تاثیر یک کشور بود اما در دوران او به این راحتی معنا نمیشد.
در این دوران آنقدر انسان ها کم شده بودند که از کشتن یا شورش علیه هم واهمه داشته باشند که مبادا تا آخرین لحظه ای که نفس میکشیند در این زیرزمین،تنها بمانند.
ان هم زیرزمینی که نام پناهگاه را حمل میکرد.
آهی کشید.وقتی به اوضاع اطرافش فکر میکرد خستهتر میشد و روحش سنگین تر.
در دنیای بالا سرش ، هنوز زندگی جریان داشت اما انسان ها دیگر حقی درش نداشتند و فقط فقط برای ربات ها وجود داشت.
رباتهایی که مغرورانه روی زمین قدم برمیداشتند و هر انسانی را که پیدا میکردند؛ یا میکشتند یا با "چیپ" او را نیز شبیه خودشان میکردند البته با یک تفاوت بزرگ!
انسان ها برده میشدند و ربات ها صاحب اختیار."چه پارادوکس تلخی"
پوزخندی زد.
در این روزهای تاریک چشم امیدش فقط فقط به مبارزینی بود که جلوی ربات ها می ایستادند.مبارزین!
گروهی که تمام زندگیشان را برای جستوجوی راه نابودی رباتها فدا کرده بودند. تهیونگ شجاعت، فداکاری و حتی آزادی کوچکشان را تحسین میکرد اما در بینشان جایی برای هیچ زیرزمینی نبود.
بله او از دسته زیرزمینیها بود. کسانی که از ترس رباتها چاه کنده بودند و در تاریکی ترسشان زندگی میکردند.
آهی کشید و به اطرافش نگاهی انداخت. در روشنایی که شمع به اتاق کوچکش هدیه داده بود،تخت چوبیش خودنمایی میکرد.با کمی فاصله میزش قرار داشت که کتاب های رویش عجیب در چشمانش برق میزدند.کتاب هایی که هرچندکهنه و خونی مثل خورشید به زندگیش میتابیدند و سایه ی ناامیدی را حتی برای چندلحظه دور میکردند.
تهیونگ از زندگیش راضی نبود اما ناراحت هم نبود. خانوادهاش کنارش بودند و همین برایش کافی بود. شاید به همین خاطر بود که وقتی از پدرش پرسید چرا به مبارزان ملحق نمیشود جواب پدرش قانعش کرد.
"خانواده"_ تهیونگ بیا شام!
کتاب را روی میز رها کرد و از جایش بلند شد. امروز تولد ۲۰سالگیش بود و برای تولدش هم شده باید افکارش را ساکت میکرد.
محکم به صورتش زد و لبخندی زد. وقتی مطمئن شد خوب به نظر میاید از اتاقش بیرون آمد و به مادرش خیره شد که کنسرو را روی ظرف چوبی میریخت.
مانند انسانهای اولیه فقط از چوب استفاده میکردند و این روزها حرف از آهن و آلمینیوم بینشان مانند فحش رکیک بود. انگار به یادشان میانداخت هنوز رباتهای دنیای بالا به دنبالشان هستند تا چیپ کوفتیشان را به گردنشان بزنند و آنها را نیز به جمعشان اضافه کنند.
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...