As sweet as you
قسمت شانزدهم ~ شیرین مثل تو!جیهوپ مثل همیشه اطراف کمپ سرک میکشید و با تمام اهالی کمپ صحبت میکرد. با وجود مقامش در کمپ، مردم دیگر به حضورش عادت کرده بودند و با لبخند به پذیرایش میرفتند؛ گرچه خود جیهوپ هم خوب میدانست که گاهی معذبشان میکرد اما وقتی نقشه یا درسی برای تدریس نداشت کاری جز سرک کشیدن سرش را گرم نمیکرد.
آهی کشید و سرش را به سمت آسمان بلند کرد. ابرها بودند که به استقبالش آمدند و در سفیدی از یکدیگر سبقت گرفته و برای خودشان با آهنگ زیبای خورشید میرقصیدند.
گرچه گرم اما دلنواز.
_ انگار امروزم افتابیه.
هوا را در ریهاش حبس کرد و لبخند برزگی روی لبانش نشست.
حال و هوای کمپ صد برابر بهتر از شهرها بود. شهرها هرکدام بوی خاک و خون میدادند و سکوت و غم تنها موسیقیشان بود ولی اینجا بوی زندگی و محبت میداد.
شاید یکی از دلایلی که زیرزمینی ها اینجا ماندگار میشدند همین بود یا شاید هم نبودن قانون های مسخره زیرزمینی ها؛ گرچه اینجا هم قوانین بیرحمانه ی خودش را داشت اما با حضور جونگکوک کمرنگتر شده بود.
_ تا حرف زیرزمینی شد ...
پسرک تازه وارد دو جعبه ی چوبی بزرگ را روی هم گذاشته بود و با جان کندن حملشان میکرد. پاهایش را به سختی بلند میکرد و جعبه ها را محکم گرفته بود.
لبخندش بزرگتر شد.
وی لاغر و ضعیف به نظر می آمد و هر لحظه فکر میکرد به زودی مانند شیشه میشکند اما انگار قوی تر از اینحرف ها بود.
با قدم های بلند به سمتش رفت.
_ چه میکنه این پهلوون!!
تهیونگ سرش را به زور کمی از کنار جعبه ها بیرون آورد و به جیهوپ خیره شد. از عرق و گرما صورتش قرمز شده بود و نفس نفس میزد.
_ چیزی...گفتی؟!
پرسید و به جیهوپ نگاه کرد که بلند میخندید:
_ چرا نمیگی کمک میخوای پسر جون؟!
تهیونگ لبخند بی جانی زد و به اطراف اشاره کرد:
-همه سرشون به کارشون گرمه و نمیخوام مزاح..
جیهوپ بدون توجه جعبه ها را از دستش قاپید.
_ کجا باید برن؟!
با تعجب بهش خیره شد. تهیونگ به سختی حتییکی از جعبه ها را بلند کرده بود اما جیهوپ بدون اینکه خمی به ابرو بیاورد هر دو را مانند پَر خیلی راحت بلند کرد.
"یعنی باید بیشتر ورزش کنم؟!"جیهوپ دستی جلوی چشمانش تکان داد:
_ وییی اینا کجا باید برن؟!
تهیونگ که جانی برای تعارف نداشت با دست به چادر سیاه اشاره کرد و جیهوپ بی هیچ حرفی به سمت چادر رفت و تهیونگ خسته روی زمین افتاد.
سعی کرد نفسش را کنترل کند:
_ انگار جدا باید ورزش کنم.
تهیونگ از ورزش متنفر بود.او تمام عمرش را در یک زیرزمین گذرانده بود و حتی گاهی راه رفتن هم خسته اش میکرد چه برسد به ورزش!
جیهوپ که حالا از چادر بیرون آمده بود مخاطبش قرار داد و کنارش روی پاهاش نشست.
_ زورت انقد بود پهلونپنبه؟!
نیشخندش عجیب روی اعصابش خط می انداخت.با اعتراض نگاهش کرد و لب باز کرد تا چیزی بگوید اما سرفه امانش را برید.
جیهوپ بلند خندید ودستش را به حالتنوازش روی پشتش بالا و پایین کرد.
_ نمیری حالا!
تهیونگ چشم غره ای رفت:
_ بهتر از اینکه بیکار باشم و مزاحم بقیه بشم!
ابرویی بالا انداخت:
_ پس اینجوری جواب مینو هم دادی!
تهیونگ که با اسممین دوباره یاد حرف های دیو افتاده بود کمیمکث کرد.
_ مین..چه جور آدمیه؟!
جیهوپ دستی به چانه اش کشید و روی زمین دراز کشید:
_ بذا ببینم رومخ،خرفت و خوک!
تهیونگ با تعجب بهش خیره شد. پس جیهوپ چنین آدمی بود؛ کسی که جرات گفتن همه چیز را با لبخند شیرینش داشت.
_ اینجوری حرف زدن اشکال نداره؟!
جیهوپ لبخند زد و موهایش را بهم ریخت
_ فکرمیکنه یه کله گنده اس اما فقط یه عروسکنمایشیه!
تهیونگ اخمی کرد و صورت جدی جیهوپ را از نظر گذراند.
"عروسک نمایشی کی؟!"
اما سوالش را نپرسید. چیزی یا بهتر است بگوید نگاه جیهوپ مانعش شد. نگاهی که معنای عجیب و مرموزی به همراه داشت. جیهوپ همان مردی بود که بی هیچ تردید و مکثی تمام آن ربات های انسانی را کشته بود اما در نظرش اصلا ترسناک نبود برعکس ناخواسته دوستش داشت و مدیونش بود.
_ خوکی که نمیتونه هجی کنه.
گفت و به انتظار لبخندش نشست. لبخندی که ناخودآگاه وقتی برای اولین بار دید ، آرامَش کرد. جیهوپ که با تعجب به سمتش برگشت بود، خندید و موهایش را دوباره بهمریخت.
_ انگار پهلوون پنبه مون بلده جوک بگه.
تهیونگ قرمز شد.امروز بیش از حد اندازه اش حرف زده بود اما از این بابت خوشحال بود لاقد حال دیگران را خوب کرده بود.
_ حالا که حرف بیکار بودن من شد
نگاه خثمانه اش او را هدف قرار داد:
_ چطوره یه ذره باهم ورزش کنیم هوووم؟!
تهیونگ با ترس بهش خیره شد و سریع از جایش بلند شد:
_ نه نه من باید برم پیش جین کلی کا..
_ نه بیا بیا تو باید لطف کنی و منو از جهالت بیکاری بیرون بکشی!
و قبل از اینکه بتواند چیزی بگویدخودش را در زمین تمرین یافت که داشت دراز و نشست میرفت. درس امروز تهیونگ این بود که جیهوپ هیچ وقت تیکه ای را بی جواب نمیگذارد.
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...