~. Chapter 30 .~

424 110 20
                                    

"Hidden grief in your eyes"
"قسمت سی‌ام ~ غم پنهان چشمات"

صدای قدم‌های کوتاه و بی‌هدفش در گوشش زنگ می‌زد اما ذهنش مدت‌ها بود که این‌دنیا را ترک کرده بود و در دنیایی که آینده و نگرانی‌هایش می‌ساختند؛ غرق شده بود. جونگ‌کوک هم معتاد به این اقیانوس، بیشتر و بیشتر دست و پا می‌زد و بیشتر‌ در اعماقش فرو می‌رفت.
نگاه بی‌قرار و مضطربش آسمان را هدف گرفت. ماه مانند شب‌های دیگر، بر قلمرویش حکومت می‌کرد و ستارگانش را امن نگه می‌داشت.
جونگ‌کوک همیشه دلش می‌خواست مثل ماه باشد.
درخشان و قابل اعتماد اما قوی!
آنقدر قوی که هیچ ستاره‌ای از قلمرویش سقوط نکند و ناتوان به زمین برخورد نکند اما جونگ‌کوک ماه نبود‌؛ حتی ستاره هم نبود. او یک رئیس بود که امشب سرباز‌هایش را از دست داده بود و بار دیگر شکست خورده و شاهد سقوط حکومتش بود.

نگاهش به جنگلی کلید خورد که تازه از آتش نجات پیدا کرده بود اما آتش درون قلب کوک تازه زبانه کشیده بود. آتشی که جای خالی آدم‌هایی که رفته بودند را بهش یادآوری می‌کرد و جای جای بدنش را با غم و حسرت داغ می‌کرد.
چشمان خسته‌اش را بست.
وقتی به نامجون درباره‌ی بمب‌ها گفت، به نتیجه‌اش حتی فکر‌ هم نکرد چون هرچه بیشتر فکر می‌کرد بیشتر شک و تردید به سراغش می‌آمد. پس فقط به نقشه‌ای که در سرش می‌چرخید فکر کرد نه به مهره‌های شطرنجش!
اگر فراموش می‌کرد که حریفش، برای نجات ملکه تمام مهره‌هایش را بدون‌هیچ تردیدی فدا می‌کند، هیچ وقت برنده‌ی این مبارزه نمی‌شد.

"اگه میخوای شکستش بدی باید ازش پلیدتر باشی!"
این اولین جمله‌ای بود که پدرش وقتی روی صندلی ریاست نشست به جونگ‌کوک گفت اما قلبش هیچ وقت سرد نشد یا از تپش نایستاد؛ فقط و فقط بار عذاب وجدانش سنگین و سنگین‌تر شد.
همین و بس!

قدم‌هایش او را به سمت آتش بزرگی که در وسط کمپ روشن شده بود، بردند و چشمانش ناخودآگاه دنبال یک پسر کوچک اما بامزه گشتند اما اثری ازش پیدا نکردند.
انگار‌نه‌انگار که چند روز گذشته از او فرار کرده بود و به همان اندازه جذبش شده بود. انگار قطب ناهمنامش بود که جونگ‌کوک را ناخواسته به سمش می‌کشید.
لبخندی روی لبش نشست. تهیونگ دوباره و دوباره عینک قضاوتش را می‌شکست؛ تمام کلیشه‌های زیرزمینی‌ها را کنار می‌زد و با حضور جسورش میان مبارزان اصیلی که حتی اسلحه در دستانشان می‌لرزید، سیلی محکمی به او و امثالش می‌زد و بلند فریاد می‌زد:
"ببینید من اینجام!
اینجام چون میخوام زندگی کنم!"
شاید پسر انکار می‌کرد اما با وجود این‌که گاهی چشمانش مرگ را فریاد می‌زد هنوز مانند تمام زیرزمینی‌های کمپش به زندگی محکم چنگ می‌زد و برای بهتر زندگی کردن تلاش می‌کرد.

"بهتر زندگی کردن هان؟!"
اصلا زندگی‌کردن چه معنایی داشت؟!
زندگی از همان ابتدا برای جونگ‌کوک گنگ بود. مانند یک معما که هرچقدر تلاش می‌کرد تا حلش کند؛ بیشتر و بیشتر ما بین خطوطش گم می‌شد و وقتی خودش را میانشان پیدا می‌کرد؛ دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود.

Survivor S1 | KookVWhere stories live. Discover now