"Falling star"
قسمت بیست و نهم ~ ستارهای درحال سقوط
Listening to The Drug In Me Is Reimaginedجونگکوک تا ۱۴ سالگی چیزی از زندگی نمیدانست و درعوض چیزی هم طلب نمیکرد. گوشهی کوچکی از این دنیا و زندگی را به اسم خودش زده بود و در آن با خوشیهای کوچکش بازی میکرد. در آن روزها جونگکوک مغرورانه فکر میکرد که دست سرنوشت به این گوشه نمیرسد و اگر برسد هم، آن را از چنگش در نمی آورد اما سخت اشتباه میکرد. سرنوشت ظالمتر از آن چیزی بود که تصورش را میکرد. چاقوهای کوچک اما برندهاش را در قلبش فرو برد و قبل از آنکه دردش را حس کند، نه تنها گوشهی کوچکش را بلکه هویتش را هم از دست داده بود. زخمهای چاقویش بیشتر و بیشتر سوختند و تاریکیِ وجود جونگکوک، روشنایش را بلعید و دیوارهای بُتنیاش را دور تا دور وجودش حصار زد.
دیوارهایی که هیچگاه نازک نشدند یا نلرزیدند؛ فقط لایه به لایه ضخیم تر شدند.. اولین لایه را خوب به خاطر داشت.. وقتی دستان کوچکش اسلحه به دست گرفتند و برای اولین بار "کشتند"؛ دیگر چشمانش، چشمان متعلق به جونگکوک نبود بلکه چشمان جیکی، لیدر آینده کمپ بود و بس.
پوزخند تلخی روی لبانش رقصید.
دیگر خبری از چشمانی که زلالتر از آب بودند، نبود.
دیگر خبری از آرزوهای بچگانه و رنگارنگ نبود.
دیگر خبری از غروری که مصرانه پایش ایستاده بود، نبود.
مانند یک ستارهِ درحال سقوط!
جونگکوک در آتش خودش میسوخت و در آسمانِ زندگی، به زیباترین شکل ممکن سقوط میکرد.سری تکان داد تا از دنیای افکارش خارج شود.
"الان وقت این حرفا نیست!"
پوفی کشید و به مین که روبه روش نشسته بود و با پوزخند نگاهش میکرد، خیره شد.
پوزخند گوشه.ی لبش، پیروزیش را جشن میگرفت و غرور جونگکوک را زیر پاهایش خرد میکرد.
چشمان جونگکوک بیتفاوتی را نشان میداد اما پشت حصارش، خشم و عصبانیت طوفانی به پا کرده بود و سر راهش هر منطقی را نابود میکرد. انگشتانش به کف دستش حمله کردند تا به ویرانههای منطق چنگ بزنند و افسار خشم را در دست بگیرند اما زیاد موفق نبودند.به خاطر خرابکاریهای مین همه پشتش را خالی کرده بودند و جونگکوک دیر یا زود میتوانست او را از حلقهی قدرت حذف کند و مهرهای که مناسبتر بود را جایگزین کند اما اکنون شرایط عوض شده بود و ممکن بود حتی یک مهره ارزشمندش را از دست بدهد.
دستش را محکمتر مشت کرد. صدای نالهی دست سوختهاش در گوشش زنگ میزد اما او فقط به یک چیز فکر میکرد.
"کشتن مین!"لیست اسلحههایی که پنهان کرده بود، روبهروی جونگکوک قرار گرفت و مین تحقیر کردنش را آغاز کرد:
_ از اونجایی که جوونی و خام؛ من همیشه از انبار چندتا اسلحه برای روز مبادا برمیداشتم.
"روز مبادا؟!"
منظورش روزی بود که شورش میکرد و ریاست را از چنگش در میآورد یا روزی که سر جونگکوک را به جرم خیانت میزد؟!
پوزخندش پررنگتر شد اما مین توجهی به هالهی سیاهی که به آرامی روی صورتش سایه میانداخت نکرد و به سرزنشهایش ادامه داد.
_ هزاربار به بابات گفتم تو بدرد این کارا نمیخوری. زیادی جوونی اما اصلا گوش نداد.
نگاه بیتفاوتش را به چشمان مین پیوند زد که از خوشحالی برق میزدند و با هر درخشش غرورش را خردتر میکردند.
"زمان منم میرسه!"
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...