"Living in camp"
"زندگی در کمپ"
چند ساعتی میشد که شوگا برای آشنایی با کمپ تهیونگ را با خودش همراه کرده بود.
در ابتدای راه، درختان سرسبز و تنومندی اطرافش را احاطه کرده بودند اما هرچه قدر پیش میرفتند؛ خانه های کوچکی جای درختان را پر میکردند و زمین های کشاورزی بزرگتر میشدند.بیشتر خانه ها از چوب و بعضی از آجر ساخته شده بود و سادگی زیبایشان در روز هم مانند خورشید میدرخشید.
سقفهای شیبدار و درهای چوبی ساده...
شاید این خانهها چیزی جز یک مشت چوب و آجر نبودند اما برای تهیونگی که کل زندگیاش درباره یشان خیالبافی کرده بود، مانند محقق شدن یک آرزوی غیرممکن، بودند. حس میکرد دستانش را دراز کرده و بالاخره یک ستاره از آسمان سرنوشت کنده.مهم نبود چقدر ستاره کوچک یا کم نور بود؛ مهم اینبودکهتهیونگ لمسش کرده بود و پودر جادوییش را در جای جای بدنش حس کرده بود.
لبخندی روی لبانش نشست و قدم هایش را بلندتر برداشت تا به شوگا برسد.
در کنار هرخانه زمین کوچکی قرار داشت که به گفته شوگا افرادش مسئول رسیدگی به زمین بودند و محصول به دست آمده بین تمام اعضای کمپ پخش میشد.هر چقدر جلوتر میرفتند جمعیت بیشتر می شد و تهیونگ مضطربتر. برای ۲۰ سال در اتاق و زیرزمین تاریکی زندگی کرده بود و به دیدن این همه آدم عادت نداشت.
سرعت قدم هایش کم شد، اما شوگا همچنان به راهش ادامه میداد و بیاعتناع به نگاههای کنجکاوی که دنبالشان میکرد، به معرفی کمپ ادامه میداد.طبق گفتههای شوگا، قسمت روستایی را عموما زیرزمینیها تشکیل میدهند و به لطفشان غذای کمپ آماده می شود و در دسترس همگی قرار می گیرد. بعضی هم به خاطر مهارتشان با چوپ در نجاری کار میکنند و میز و ابزار مورد نیاز را میسازند، و بعضی هم در کیمیاگری کمک میکنند و با آهن هایی که از رباتها گیرشان می آید اسلحههای جدید میسازند.
با هرقدم که در این منطقه برمی داشت، بیشتر متوجه مهربانی و گرمایی که درش موج می زد میشد و این برای تهیونگی که روز پراز دردی را پشت سر گذاشته بود کمی التیامبخش بود. نگاه مردم مانند آتشی خاکسترهای دیروز را دوباره می سوزاند و اثر سوختگی را کمی کمرنگ میکرد.تهیونگ آهی کشید و بالاخره اعتراف کرد که شاید آمدن به اینجا برای خواهرش خوب بود اما برای راحت شدن خیالش خیلی زود بود.
با دیدن صنعتیتر شدن خانهها متوقف شد. این بار خانهها با دقت بیشتری ساخته شده بودند و دیوارها و حتی درها هم رنگ شده بود. نسبت به خانه هایی تا الان دیده بود؛ این خانه ها مثل کاخ بودند اما به تهیونگ حس خوبی نمیدادند. انگار آتشی که خانه های روستایی در قلبش روشن کرده بودند؛ با دیدن این کاخ ها خاموش شد.
شوگا پوزخندی زد:
_ اینجا خونه کارکنای بخش صنعتیه.
سپس به اطراف نگاهی انداخت و زیر لب گفت:
_ بهتره اینجا به من نزدیکترباشی چون هیچکسی اینجا به یه زیرزمینی خوشآمد نمیگه.!
آبدهانش را قورت داد و همشانه ی شوگا قدم برداشت.
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...