"First meeting"
"اولین دیدار""تا زمانی که چیزی رو از دست ندی قدرش رو نمیدونی."
حرفی که بارها در کتابهایش بهش برخورده بود و بارهای بار بیتوجه ازش عبور کرده بود.
اما الان بیشتر از هر زمان دیگری درکش میکرد.
حالا که روبهروی کارخانهای ایستاده بود که جسم پدرش بیجان درش افتاده بود ومادرش به یک ربات انسانی تبدیل شده بود!فرار از تاریکی آن زیرزمین آرزوی بچگیش بود اما احمق بود که نمیدانست چقدر تاوان یک آرزو میتواند سنگین باشد.
آنقدر سنگین که آرزوی مرگ کند!
شاید واقعا آرزو کردن گناه بود و تهیونگ داشت ذره ذره مجازاتش را میکشید."قول میدم برمیگردم!"
اره..
مهم نبود که چقدر بار گناهانش سنگین بود؛
مهم نبود که چقدر محال به نظر میرسید؛
مهم نبود که چقدر آرزو گناه بود؛
تهیونگ باز هم آرزو میکرد و باز هم به خانه اش برمیگشت چون قول داده بود!
به خواهرش قول داده بود!دستانش را مشت کرد.
رها کردن پدرش از چیزی که فکرمیکرد سختتر بود. نمیتوانست رهایش کند و برود و با دانستن اینکه خوراک کلاغها میشود ، زندگی کند.
چشمانش را بست تا شاید چارهای پیدا کند اما با حس جسم سردی در پشتش، رشته افکارش پاره شد.- آروم برگرد!
صدای آرام اما محکمی به گوشش رسید و به ترسش دامن زد.
"هیچ فاصله ای بین حرف هایش نیست!"
- گفتم برگرد!
صدا مصممترو قویتر شده بود واینبار باعث شد تهیونگ به سمت مرد برگردد. موهای مشکیش در آفتاب میدرخشید و چشمان درشتش تصویر تهیونگ را منعکس میکردند.
از کی اینقدر داغون به نظر میرسید؟!نگاهش را از چشمان مرد گرفت.به تتوهای روی دستانش وهمچنین بدن عضلانیش که از زیر لباس مشکیش مشخص بود، خیره شد.
سرش را کمی کج کرد.
"این دیگه چه مدل رباته؟"
سوال های زیادی داشت اما همچنان سخنان پدربزرگش یادش بود ؛ پس حرفی نزد.+ جیکی این دیگه چیه؟!
اینبار مرد دیگری با موهای قرمز جلو آمد و کنارش ایستاد. او هم لباس تیره پوشیده بود و چاقوهایی از کمربند چرمیش آویزان بود.
هردویشان مشکوک بودند.
نه با فاصله حرف میزدند و نه چشمان رنگی داشتند، اما چطور به جایی آمده بودند که دو دقیقه پیش پر از ربات و صدای گلوله بود؟!نمیتوانست به آنها اعتماد کند.!
شاید انسان هایی بودند که خودشان را برای غذا یا زندگی به ربات ها فروختند؟ یا شاید هم مدل های جدیدی بودند که پدربزرگ بازهم فراموش کرده بود که درباره یشان بهش هشدار بدهد.
صدای مرد رشته افکارش را پاره کرد:
- فکر کنم ازمدلای قدیمیه!
مردی که اسمش جیکی بود گفت و به سمتش قدم برداشت. حالا درست روبهرویش ایستاده بود و با آن چشمهای درشتش زیرنظرش داشت.
- خیلی وقت بود این مدلو ندیده بودم.
ابروهایش درهم رفت و آب دهانش را قورت داد. با تمام وجودش در جنگ بود که نلرزد. حتی اگر ربات هم نبودند همچنان اسلحهشان او را هدف گرفته بود.
- میگم تا کی میخوای حرف نزنی و همینجوری به من زل بزنی؟!
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...