"You & stars"
"تو و ستاره ها"
جونگکوک بالاخره تسلیم شد و پرونده ای که از صبح حتی یک کلمه ازش را نفهمیده بود به کوه پرونده های دیگر اضافه کرد.
کلافه آهی کشید و از روی صندلی بلند شد. از صبح اتاقش را سگ های با وفای مین پر کرده بودند و حقوق زیرزمینی ها را بهش یادآوری میکردند و سرزنشش میکردند که چطور وی را وارد سیستم صنعتی کرده.
دستی به گوشش کشید. هنوز واق واق هایشان گوشش را اذیت میکرد.
دستی بر چشمان خسته اش کشید:
_ به بزرگ زیرزمینا توهین کرده؟!
پوزخندی زد:
_ از کی تاحالا مین آدم حساب میشه؟!
چشمانش را چرخاند.اعصاب خرد شده اش کافی نبود؛ عذاب وجدان هم از صبح به جانش افتاده بود.ظهر وی دیر آمده بود و جلوی تمام به قول خودشان مبارز ، سرش داد زده بود و حرف های اشتباهی به زبان آورده بود.البته که کار عجیب یا جدیدی نیست! جونگ کوک همیشه تازه واردها را سرزنش میکرد اما چیزی که در قلبش سنگینی میکرد، این بود که برخلاف تصورش پسر سرش را خم و خشمش را پنهان کرده بود.
کلافه از اتاق بیرون زد و منشیش را صدا زد:
_ لارا منمیرم
لارا متعجببهش خیره شد.کمپیش می آمد که رئیسش شب را پیش خانواده اش باشد پسفقط سریتکانداد و با نگاهش بدرقه اش کرد.***
جونگکوک کلافه شروع به قدم زدن در اطراف بخش روستایی کرد.محیط این بخش بهتر از هرجای دیگر بود.
خالص و آرام ...
معصوم و شاد ..
مبارزین فکر میکردند زیرزمینی ها ، آدم های پستی هستند که پشتشان را به مرگ هم نوعش کردند اما برخلاف تصورشان، آنها هیچی از دروغ و فریب بلد نبودند و به همه خوش آمد میگفتند حتی آنهایی که با نگاه پر از تمسخر و نفرت هدفشان میگرفتند.
آهی کشید و سری برای هر کدامشان که برای شام بیرون آمده بودند و درون سفره هایشان مشغول خوردن بودند تکان داد. یکی از دلایلی که خانواده خودش هم اینجا زندگی میکردند همین بود.
حالا که فکرش را میکرد وی هم ازش خواسته بود که اینجا زندگی کنند و کوک هم بدون هیچ تردیدی قبول کرده بود.
"با این اوضاع تصمیم درستی بود!"
در دنیای افکارش غرق بود که با دیدن پسری که روی زمین دراز کشیده و به آسمان خیره بود متوقف شد. پوستش در شب و زیر نور ستارگان میدرخشید و موهای قهوه ایش که حالا کمی پررنگ تر شده بود در دستان باد به حرکت درآمده بود. چشمانش بسته بود اما لبخندی روی لبش میرقصید. دستانش تکیه گاه سرش بود و پاهای بدون کفشش چمن را لمس میکردند.
لبخندی زد و به سمتش حرکت کرد.
_ اینجا چی کار میکنی حرف الفبا؟!
تهیونگ از جا پرید و سریع نشست:
_ تویی؟!
جونگکوک با شیطنت سری تکان داد و از طرفی تهیونگ دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت و دوباره دراز کشید:
-و اسمم وی هه ! وی!
جونگکوک که تا همین الان خیره بهش بود خندید:
_ من همونیم که ظهر سرت داد زد بعد از دیدنم نفس راحت میکشی؟!
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...