~. Chapter 6 .~

633 152 14
                                    

"Unknown world"

"دنیای ناشناخته"

کلافه دستی به صورتش کشید و با چشمان خسته اش اطراف را زیر نظر گرفت، درختان تنومند و سرسبزی اطرافش را احاطه کرده بودند وصدای پرندگان تنها صدایی بود که به گوشش می‌رسید.
نفس عمیقی کشید و گذاشت هوا شش‌هایش را پر کند؛هوایی که دیگر بوی خاک و خون نمی‌داد.
"بوی زندگی میده!"
بعد از شبی که‌به اندازه هزار سال پیرش کرده بود بالاخره آرامش در گوشه ای از قلبش نشست.

لبخندی روی لبانش نشست و نگاه گرم و پر از احساسش را به نونا که هنوز تحت تاثیر قرص بود، کلید زد.
- عاشق اینجا می‌شی می‌دونم.
چادر های سیاه بسیاری در اطرافش دیده میشد که هرکدام به کمک تیکه های کوچک چوب به زمین متصل شده بودند.

"یعنی یکی از اینارو به ما میدن؟!"
نگاه کنجکاوش افرادی را که از چادر ها بیرون می آمدند‌ دنبال میکرد اما آنها بی توجه به نگاه خیره اش به کارش میپرداختند و حتی جواب نگاهش را هم نمیدادند.
انگار تهیونگ نامرئی بود!

خسته نفسش را بیرون داد و سرش را بین دستانش پنهان کرد؛ زندگی‌اش از یک زیرزمین چهارمتری و تاریک به جنگلی بزرگ و شلوغ تغییر پیدا کرده بود.
آن هم در کمتر از ۲۴ ساعت...!
تغییر بدی نبود اما خیلی سریع اتفاق افتاده و دَرِ دنیای ناشناخته ای‌را به رویش باز کرده بود که ترس را به جانش انداخته بود اما خوب می‌دانست نشان دادنش اوضاع را بهتر که هیچ، بدتر می‌کرد. به خاطر همین بود که یکی از مسخره ترین و عجیب ترین لبخند های زندگیش رو به هر کسی که میدید تحویل میداد و سعی میکرد "معمولی" رفتار کند.
البته که خودش هم‌میدانست که در آن لحظه هرچی بود جز "معمولی".
تهیونگ در کمپی بود که به گفته ی پدربزرگش زیرزمینی ها کمترین احترام را داشتند و حالا که با خواهرش تنها در این دنیا باقی مانده بود باید خامی را ترک می‌کرد و کمی بزرگ می‌شد!

- تازه وارده تویی؟!
نگاهش پسر روبه‌رو را هدف گرفت. صورتی سفید و پوستی صاف که زیر آفتاب برق می‌زد اولین چیزی بود که چشمش را گرفت.
سری تکان داد:
- بله
و به سمت خواهرش که کنارش روی زمین دراز کشیده بود اشاره کرد:
-و اون.

پسرسری تکان‌ داد‌ و کاغدی بیرون کشید:
- اسم؟
دهن باز کرد تا تهیونگ را بر زبان بیاورد اما هیچ صدایی از دهانش خارج نشد.
چرا این قدر به زبان اوردن اسمش سخت بود؟
چرا زبانش نمیچرخید‌ و چرا تنفر از اسمش در قلبش جولان میداد؟
شاید چون اشتباهات و ضعف های گذشته‌اش را جلوی چشمانش می آورد؛
شاید هم یاداورآدم‌هایی می‌شد که از دست داده بود و هیچ وقت دوباره نمیدید ؛
و شاید ..
فقط از خودش خسته بود.
به همین سادگی..
پسر روبه‌رویش ابرویی بالا انداخت:
- من تا شب وقت ندارم!

تهیونگ با دست‌پاچگی سری تکان داد تا از شر افکارش راحت شود:
- ببخشید حواسم پرت شد
لبخند "معمولیش" را زد و به اولین چیزی که می‌توانست فکر کند چنگ زد:
- اسمم وی ئه! وی.

ابروهایش در هم رفت و با چشمان مشکیش که شک درش رخ نمایی میکرد، بهش خیره شد:
- همون وی حرف انگلیسی؟
دوباره سری تکان داد
"مثلا قرار بود مشکوک نباشی"
برای فرار از نگاه پسر ادامه داد:
- اسم خواهرمم نوناست.

Survivor S1 | KookVWhere stories live. Discover now