"Just like flying petals"
"قسمت سی و یکم ~ همانند گلبرگ های شناور"
Playing: Let It All Go by Birdyنگاه بیتفاوتش را از گزارشهای روبهرویش گرفت و به ساعت گره زد. ۲ ساعت تمام سرجایش نشسته بود و یک کلمه هم حرف نزده بود.
باورش در شرایط عادی سخت بود اما ...
نگاهش بالا آمد و به فرماندههایش گره خورد.
کریس از خونسردی و نیشخندهای جیهوپ به سر آمده بود و با دستان زخمیش محکم به میز میکوبید و برایش خط و نشان میکشید البته که کوک مطمئن بود نه تنها بر او تاثیری نداشت بلکه جیهوپ را برای بلندتر خندیدن ترغیب میکرد.آهی کشید.
انرژی کافی برای جدا کردنشان را نداشت. نگاهش به سمت جین کشیده شد. با کمال تعجب جین و دیو بیتفاوت گوشهای نشسته بودند و با نگاهشان برای کریس تاسف میخوردند البته که فراموش نمیکردند هرچند وقت یک بار برای هم با نگاهشان آرزوی مرگ کنند.اینبار آه بلندتری کشید.
احساسات جین را میفهمید. جونگکوک هم گرفتار بازیهای دیو شده و زخم عمیقی خورده بود اما این را هم خوب میدانست که او تنها مقصر ماجرا نبود.
جین، پدرش و حتی خودش مسئول زخمی که هنوز جایش میسوخت بودند اما پذیرفتن این واقعیت و مسئولیتش، سنگینتر از مرگ بود.
"به هرحال هممون آخرش یه مشت انسان ترسوییم چه اسلحه دست بگیریم و ادعای شجاعت کنیم چه نگیریم و سرجامون بلرزیم"_ من از همون اول گفتم باید اسلحهها رو هم جابهجا کنیم.
با شنیدن صدای آشنای ریچارد ابرویی بالا انداخت و به ریچارد همیشه ساکت خیره شد. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و از خشم و شاید هم کمی ترس سرجایش میلرزید اما آر ام هم دست کمی از او نداشت. با هر اعتراضش سند دیگری روی میز میگذاشت تا ادعایش را رد کند.
سری تکان داد.
"چرا اینقدر به "ای کاش" میچسبیم؟!"
امروز سوالهای فلسفی به ذهنش میرسید!پوزخند تلخی زد و دوباره به برگهی روبهرویش خیره شد.
"۴۱ نفر کشته و بیشتر از ۵۰ نفر زخمی"
بیشتر مجروحین متعلق به سربازان پایگاه بود و تعجبی هم نداشت. از بینشان یک نفر هم رباتها را تا به حال ندیده بود.
اخم پررنگی روی صورتش خط انداخت.
اگر پدرش بود حتما میگفت ضعیفها باید فدا شوند تا قویها پیروز شوند اما چرا؟! چرا این منطق فقط بار وجدانش را سنگینتر میکرد؟! چرا امروز صبح وقتی پایش را روی زمین گذاشت و از تختش بیرون آمد آنقدر سخت قدم برمیداشت؟!با حس سرمایی که اتاق جلسه را دربرگرفت تمام دادها خوابید و همگی به سمت لیدرشان برگشتند. این اولین باری نبود که لیدرشان را آنقدر خشمگین میدیدند. آنقدر خشمگین که صورتش را تیرگی ابرهای خشم پوشانده و فقط چشمان سیاهاش را به جا گذاشته بود تا بهشان بفهماند بالاخره زمان حرف زدن او رسیده.
_ خوب به جون هم پریدید.
صدایش در اتاق کاملا ساکت پیچید و پشت تکتکشان را لرزاند.
_ شماها فرماندههای اینکمپین و وضعتون اینه؟!
لحن کاملا سردش همهشان را از صندلی بلند کرد و همه همزمان به سمتش خم شدند:
_ متاسفیم قربان.
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...