"History"
"گذشته"از سویی به سوی دیگر میرفت و جعبه های دارو مقابلش را مرتب میکرد. از امروز رسمآ دستیار جین شده بود و الان هم داشت داروهای انبار را براساس فوایدشان تقسیم بندی میکرد و روی آن هایی که میشناخت، برچسبی میزد تا راحت تر ازشان استفاده کند.
بعد از اینکه با خواهرش آشتیکرد؛ بهش مایع سفیدی به نام سوپ، داد و کنارش روی تخت خوابید.درسته که یونگی بهش گفت اگر بخواهد میتواند درون چادر دیگری بخوابد اما دستان کوچک نونا که به آستینش چنگ زدند، مانعش شدند.
دستی بر گردنش کشید و مالشش داد.
"تخت واسه منخیلی کوچیک بود!"
آهی کشید و بالاخره از انبار بیرون آمد. خورشید سریع به استقبالش آمد و باعث شد دوباره بلرزد. هنوز به این همه روشنایی عادت نکرده بود.
"زیادی روشنه!"
_ وی!
تهیونگ برگشت و نگاهی به جین کرد:
_ اینجا چی کار میکنی؟!مگه نظافت نداری؟!
چشمانش گرد شد و فهمید که واقعا چیز مهمی را فراموش کرده پس لیست را سمت جینپرتاب کرد:
_ اینا اسمداروها و گیاهای انبارن!
سپس با سرعت دوید و جین را با لیست دقیق و منظمش تنها گذاشت.
جین به گزارشش نگاهی انداخت:
_ انتخابت کار درستی بود.
لبخند زد و به سمت کلینیک رفت.امروز روز شلوغی برایش بود.***
سریع به سمت ساختمان سفید قدم برمیداشت و بدونتوجهبه نگاه های پر از تنفرشان میدوید آنقدر دیرش شده بودکه حتی متوجه یشان شود.
نگهبان جلوی در لبخند گرمی بهش زد و در را براش باز کرد. وارد ساختمان شد و به سمت آسانسور رفت تا به نامجون برسد که همانلحظه نگاهش روی نامجون و جی کی نشست.آهی کشید و بدون معطلی به سمت آر ام رفت:
_ ببخشید کهدیرکردم!
نامجون نگاهش را به تهیونگ که پیشانیش خیس از عرق بود و قفسه ی سینه اش سریع بالا و پایین میرفت ؛ کلید زد:
_ اشکال نداره!
اما جونگکوک نظر دیگری داشت:
_ چه غلتی میکردی؟!
تهیونگ با آستین لباسش پیشانی خسش را پاک کرد و لبخند کمرنگی زد:
_ داشتم انبار روتمیز میکردم و یهو وقتاز دستم در رفت
ابروهایش درهم رفت:
_ چراداریمیخندی؟!
نگاه متعجبش جونگکوک را هدف گرفت ولی جونگکوک ادامه داد:
_ اینجامثل زیرزمینتون نیست که زمان همینجوری بگذره! اینجا هر ثانیه مهمه و ممکنه یه نفر بمیره!
نامجون به کوک خیره شد که عصبی جلوی دیگران پسر را با لحنی جدی ، توبیخ میکرد اما چشمانش نگرانی را فریاد میزد.
"پس توهم نگرانشی!"
تهیونگ هنوز نیامده با مین ها در افتاده بود و باعث شده بود از صبح تا همین الان جونگکوک در اتاقش حبس شود و واق واق های فن های مین را تحمل کند!نگاهی به وی انداخت.بدنش بیشتر استخوان بود تا گوشت اما این برای یک زیرزمینی عادی بود. لباسش به تنشزار میزد اما مطمئن بود بعد از مدتی لباس های جدید و بزرگتری میخواهد. هنوز توی جمعیت هول و مضطرب میشد و گونه هایش رنگ میگرفت اما این هم به مرور زمان حلمیشد مانند تمام زیرزمینی ها؛ اما تنها فرق تهیونگ که او را مانند ستاره ای درخشان کرده بود، آن چشمان کنجکاو و جسور بود که به جای خیره ماندن به زمین، راه خودشان را به بالا پیدا میکردند حتی همین حالا که جونگکوک سرزنشش میکرد سرش را پایین نبود و کاملآ به چشمانش خیره شده بود.
لبخند بزرگی روی لبانش نشست:
"حتی برای مین بزرگ اسمشو هجی کرده"
تهیونگ دستانش را مشت کرد و خم شد. اشتباه بزرگی کرده بود و کارش را سرسری گرفته بود.
_ متاسفم
جونگکوک پوفی کرد:
_ دیگه تکرار نشه!
سپس با قدم های بلند از ساختمان دورشد. نگاه تهیونگ تا آخرین لحظه جونگکوک را دنبال کرد و بعد از محو شدنش دستی روی شانه اش قرار گرفت:
_ جدیشنگیر.همیشه با تازه واردا دعوا راه میندازه!
"تازه وارد"
بهتر از صفت های قبلیش بود ..
لبخندی زد و سریتکانداد.
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...