"Helen"
"هلن"عکس،کارخانه ی کوچک و قدیمی را نشان میداد که دیوار های کشیده اش به رنگ خاکستری بود و دود اطرافش را مانند ابری پوشانده بود. افرادی هم روبه رویش با روپوش سفید ایستاده و با لبخند به دوربین خیره بودند.
عکس حس ناشناخته ای را به جان تهیونگ می انداخت. همیشه تصور میکرد مخترعین ربات ها، هیولاهای عجیب و غریبی بودند که از آسمان روی زمین افتاده و زندگی همهرا به گند کشیده بودند اما حالا آن لبخند و چشمان درخشانشان چیز دیگری میگفت و بهش نشان میداد یک انسان غرق در رویا ، چه قدر زیبا و به همان اندازه مخرب میتواند باشد ..
آهی کشیدو گوشش را به سخنان آر ام سپرد:
_ این اولین کارخونه ی ربات سازیه.کارشونو با رباتای سگ شروع کردند.یه جوری دلداری برای خانواده های غم دیده بود که با کمال تعجب کار کرد و تاثیرگذار بود.
عکس های دیگری روی صفحه نقش بست. مردم با سگ های رباتشان بیرون آمده بودند و لبخندهای شیرین و گرمشان درعکس ، لبخند را بر لبان هردو نفر مهمان کرد. سپس عکس کارخانه ی دیگری صفحه را پوشاند.کارخانه ای که حالا بزرگ تر و جدید تر شده بود و افرادش بیشتر اما اینبار دیگر کسی لبخند نمیزد! همه ی نگاه ها سرد و خشن بود. انگار همه چیز درونشان یخ بسته بود.
از گیجی اخم کرد:
"چه اتفاقی افتاده که اینقدر تغییر کردن؟!"
_ بعد ربات های آهنی خدمت کار روی کار اومدن
تهیونگ ناگهان فریاد زد:
_ وایسااا ایناهمون رباتای فلزی هوشمند الان نیستن؟!
نامجون سری تکان داد:
_ آره نسلاول با وجود تکنولوژی نه چندان پیچیده، کنترل بهتری داشتند.
تهیونگ با شگفتی به ساختار ربات ها خیره شد. روی بدن های پوشیده از فلزشان ، رنگ های خاکستری و سفید با نظم خاصی کنار هم قرار گرفته بودند؛ سرشان با خطوط موازی آبی و سفید خط خطی شده بود و در انتها اقیانوس سیاه چشمانشان مملو از پوچی بود. دقیقا همان ربات های فلزی که در کابوس هایش به سراغش می آمدند.
نامجون سکوت را شکست و تهیونگ را از دنیای افکارش بیرون کشید
_ برای اونموقع پیشرفتی بود اما به همینجا خلاصه نشد.
تهیونگ سرش را بالا آورد و به نامجون خیره شد:
_ پزشکای ربات،خونه های هوشمند،رباتای پرستار و... اینقدر ربات ساخته شد که جایگزین تمام مرده های جنگ باشه.میشه گفت دوران شکوفایی تکنولوژی بود.
نامجون آب دهانش را قورت داد و با دقت حرکات تهیونگ را زیر نظر گرفت:
_ اما همه چی با مغز هوشمندی که دونالد ساخت شروع شد
_ معز هوشمند؟!
سری تکان داد:
-فکر میکرد ربات ها میتونن به درک برسن و احساساتو بفهمن به خاطر همین مدل های ازمایشی زیادی ساخت.
عکس ها مردی را به تصویر میکشیدند که چشمان آبی رنگش، اراده ی قوی و مصممش را نشانمیداد. اگر تهیونگ نمیدانست که اتفاقات درحال حاضر به گردن اوست بی شک میگفت مرد روبهرویش زیبایی خاص خودش را دارد.
_ هلن!
تهیونگ با گیجی نگاهش کرد:
_ ها؟!
نامجون عکس دختری را جلو رویش گذاشت:
_ آخرین مدل مغز های هوشمند؛ هلن!
به عکس خیره شد. دختر روبه رویش از رنگ پوست تا ناخن و چشم هایش شبیه انسان بود و این، تهیونگ را هم شگفت زده میکرد و هم میترساند.
نامجون فیلمی را پلی کرد:
-این خلاصه ای از مصاحبه هایی که باهاش کردن
تهیونگ سری تکانداد و به فیلم خیره شد.
چشمان مشکی هلن باز بود و موهای بلوندش صورتش را قاب کرده بود. بدنش با پیراهن آبی زیبایی پوشانده شده بود و اگر چراغ درون گردنش که خاموش روشن میشد نبود؛ شاید فکر میکرد او نیز یک انسان است.
+ چه حسی داری؟!
خبرنگار ازش پرسید و هلن لبخند شیرینی زد:
_ یه ذره مضطربم اما فکر کنم طبیعیه!
تهیونگ با انگشت به هلن اشاره کرد:
_ صداش!صداش فاصله نداره؟!
نامجون سری تکان داد:
_ آره توی یکی از جنگا اختلال پیدا کرد.
تهیونگ سری تکان داد و دوباره حواسش را به فیلم داد
+ لباست خیلی بهت میاد!
هلن لبخند شیرینی زد و با اعتماد به نفس پاسخ داد:
_ برادرم برام انتخاب کرده!
خبرنگار که به وضوح تعجب کرده بود پرسید:
_ برادر؟!
هلن سری تکانداد:
-آره برادر! کسی که دوست داره و برات همه کار میکنه!
خبرنگار خندید:
_ انگار خیلی دوسش داری
هلن با خجالت خندید:
_ اون با وجود اینکه ربات نیس منو خیلی خوب میفهمه!
مصاحبه تغییر کرد و به مصاحبه دیگری پرید. هلن اینبار موهایش را تا شانه کوتاه کرده بود و نگاهش تیره تر شده بود.
+ نظرت درباره ی ادما چیه هلن؟!
هلن اینبار خشک و گیج پاسخ داد:
_ راستش نمیدونم باید بگم خوب یا بد.
سپس کمی سکوت کرد و ادامهداد:
_ اصلا تعریف واقعی خوب و بد چیه؟!هیچ چیزی تماما خوب یا تماما بد نیست.همه چیز خاکستریه و این..
نگاهش دوربین را هدف قرار داد:
_ خیلی گیج کننده است.
آن نگاه..
نگاه پوچ و لبریز از احساس مبهمی که به تهیونگ خیره بود ..
دقیقا آن نگاه پر از معنی ترس را به جانش انداخت. هلن در آن لحظه در لبه ی پرتگاهِ شکست باورها و شک به تمام داده هایش بود. شاید همین نقطه،آغاز شکست انسان به هلن بود
مصاحبه و هلن دوباره تغییر کرد. هلن روبه رویش خیلی متفاوت از مصاحبه های قبلش بود. دیگر خبری از پیراهن های رنگارنگ و نگاه معصوم نبود. شلوار جین و تاپ سیاهش بالغ تر نشانش میداد.
+ میدونی که یه رباتی؟!
ابروهایش را درهم کرد:
_ فرق بین انسان و ربات چیه؟!حق انتخاب؟!اونو منم دارم .. حتی بیشتر از خیلی از شماها.
با دیدن چشمان هلن از جایش پرید. دیگر خبری از معصومیت نبود.
نامجون ادامه داد:
_ دقیقا کسی نمیدونه چه اتفاقی افتاد اما یه روز صبح تمام رباتا کنترلشونو از دست دادن و به ارباباشون حمله کردن.
عکس های دیگری روی صفحه ظاهر شد. از بچه تا پیرمرد کنار هم صف بسته بودند و ربات ها با تفنگیدر دست اعدامشان میکردند.
آن صورت های فلزی سرد، او را به آن روز کذایی میبرد. روزی که صدای خنده یشان درون روزگار تلخش میپیچید و خنجر واقعیت را درون قلبش فرو میبرد.
"یعنی این آخرین چیزی بوده که شنیدن!؟"
صدایی وحشتناک و پر از لذت مرگ ..
دستی بر روی پسر بچه ایی که به دامن مادرش را معصومانه چنگ زده بود کشید:
-متاسفم!
تهیونگ چیزی برای معذرت خواهی نداشت. سال های سال دیرتر از پسر بچه به دنیا آمده بود اما قلبش بهش میگفت کسی باید از معصومیت و اشک هایی کهکودک بی بهانه ریخت و شنیده نشد معذرت خواهی کند و چه کسی بهتر از تهیونگ! کسی که آن خنده ها را با پوست و گوشتش حس کرده بود و همچنان نفس میکشید.!
نامجون نگاهی به وضعیت تهیونگ کرد و آهی کشید:
_ اون زمانهلن دیوونه شده بود.مزارع کشاورزی خونه ها هیچی براش مهم نبود و همه رو نابود میکرد! تمام نمونه های آزمایشی کهشبیه خودش بود را نابودکرد، تمام دانشمندای کارخونه به وجیح ترین شکل ممکن مردن و دقیقا ۲ سال بعد بود که چیپ های انسانی به وجود آمدن.
تعداد عکس ها کمتر شده بود و کاملا قابل درک بود. دیگر کسی نمانده بود که عکس بگیرد اصلا دیگر دوربینی نبود!
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...