~. Chapter 2 .~

712 184 15
                                    

"Begining of everything"
"آعاز همه چیز"

با حس سنگینی که بر رویش افتاد از خواب پرید و نگاه پر از تعجبش را به چشمان پر از شیطنت دختری کلید زد که لبخندزنان نگاهش می‌کرد.
_ تولدت مبارک تهیونگ!
لبخندی سریع صورتش را به بازی گرفت و با مهربانی خواهر ریز نقشش را محکم در آغوش کشید.
_ مهربون کی بودی آخه؟!
پشت چشمی نازک کرد:
_ بابا.
صدای خنده‌اش بلند شد:
_ پس بابا هااان؟!
کمر نونا را چسبید و محکم در آغوشش او را لرزاند و زیاد طول نکشید تا صدای خنده‌هایشان شادی را در قلبشان بکارد:
_ باشه ببخشید!
تهیونگ که پیشانیش را قطره‌های ریز اشک تزئین کرده بودند و کمی به نفس‌نفس افتاده بود، سرجایش متوقف شد.

نگاه کنجکاوش را به خواهرش که روی تخت، کنارش جا خوش کرده بود، کلید زد. موهای مواج مشکیش حالا تا کمرش بلند شده بود و عجیب وسوسه‌اش می‌کرد که دستش را در امواج خروشانش فرو کند اما به خوبی می‌دانست بهم ریختن موهای نونا همیشه با جیغ بلندش همراه می‌شود و آن روز ترجیح می‌داد به خودش و دیوارهای سست‌بنیان خانه‌اش رحم کند.
زیر زیرکی خندید و به صورتش خیره شد.
چشمان مشکی و درشتش عجیب به بینی کوچکش می‌آمدند و زیبایش را دو چندان کرده بودند. انگار نه انگار که این همان خواهر کوچکش بود که اولین‌بار وقتی در آغوشش گرفت از ترس این‌که بشکند مانند مجسمه ثابت مانده بود.

_ مامان بابا برگشتن؟!
_ نه!
سری تکان داد و گذاشت جمله بعدی نونا بر تمام افکارش خط بیندازد:
_ اما قبل از که بیام اینجا، دوتا مرد اومدن و شروع کردن سوالای عجیب‌غریب پرسیدن
اخمی کرد:
_یعنی چی؟! چیکار داشتن؟!
شانه‌ای بالا انداخت:
_ نمیدونم! گفتم که اومدم دنبالت!
به سرعت از جایش برخاست.
_ همین جا بمون.
به سمت میز چوبی کنارش خم شد و شمع را برداشت:
_ من برم یه سر بزنم و بیام.

نونا با نگاهی پر از نگرانی و بغض به زمین خیره شد و شروع به بازی کردن با گوشه آستین لباسش کرد.
شاید ۹سال، سن کمی بود اما نونا همه چیز را زود متوجه می‌شد مانند خودش! هردویشان به‌خاطر گناهی که نمی‌دانستند، محکوم به هوش بالایی شده بودند که هر روز گلویشان را در این زیرزمین ۴متری می‌فشرد و نفس کشیدن را از هرچه بود دردناک‌تر می‌کرد.
تهیونگ شمع را روی زمین گذاشت و دستان کوچکش را به لبانش نزدیک کرد و بوسید:
_ نگرانش نباش!

نونا پوزخندی زد و همچنان به زمین خیره ماند. نمی‌خواست حرفی بزند چون می‌ترسید بغضی که روی قلبش سنگین و سنگین‌تر می‌شد، جاری شود و غم را در چشمان برادرش، آن هم در روز تولدش، جای دهد.
صدای تهیونگ در گوشش زنگ زد:
_ مطمئنم همگی سالم برمیگردیم.
این‌بار نگاه مملو از نگرانیش روی تهیونگ نشست و لبانش را از روی دلشوره گزید. تهیونگ آهی کشید و دستش را روی چانه‌اش گذاشت و صورتش را کامل روبه‌رویش گرفت:
_ قول میدم باشه؟!
تسلیم شده نفسش را بیرون داد:
_ باشه.
موهای دوست داشتنیش را بهم ریخت:
_ حالا بخند ببینم.
لبخند کاملا مصنوعی را نشانش داد و همین باعث شد تهیونگ شروع به قلقلک دادنش کند‌. البته که تهیونگ راه درستی را انتخاب کرده بود و چند‌ثانیه بیشتر طول نکشید که لبخند سریع مهمان لبان خواهرش شد:
_ سریع برمیگردم.
این‌بار نونا لبخند عمیقی زد. آن‌قدر عمیق که چاله‌هایش کاملا نمایان شدند:
_ منتظرم.

Survivor S1 | KookVWhere stories live. Discover now