~. Chapter 20 .~

507 131 1
                                    

"Like brother like sister"

قسمت بیستم ~ مثل برادر مثل خواهر!

پاهایش به زور و با تمام توان یونگی را به جلو می راندند. آنقدر ضعیف شده بودند که توانایی تحمل وزنش را نداشتند و هر لحظه ممکن بود یونگی را به زمین اندازند اما عذاب وجدان عصایی برای جلو راندنش شده بود.
جیهوپ هم مانند سایه‌ای به آرامی از پشت همراهیش می‌کرد و مراقبش بود‌. تک تک حرف های جیمین را بخاطر سپرده بود که در صورت نیاز به دادش برسد.

آهی از لبان خشک شده‌اش خارج شد و به پشتِ خمیده‌تر از همیشه‌ی یونگی خیره شد.
"آه مین،مین یه روزی میکشمت"
یکی از قوانین اصلی مبارزین بود که هیچ انسانی را نکشند و اگه کشتند دلیل قانع کننده‌ای برایش داشته باشند و هوسوک، برای کشتن مین دلیل فراتر از کافی داشت.
"صدمه زدن به خانواده‌اش!"
هوسوک حاضر بود هر کاری بکند تا کسایی که دوست داشت و بهشان اهمیت می‌داد ، لبخند بزنند و زندگی خوبی در این تاریکی روزگار داشته باشند.

نگاهش را به ماه پیوند زد و پوزخندی روی لبانش نشست.
این خواسته دقیقا مخالف آرزوهای هوسوک ۱۰ ساله بود. هوسوک ۱۰ ساله فقط به خودش فکر می‌کرد. به خودش که چطور نجات پیدا کند و از زندان دنیا خلاص شود. راستش را بخواهید حتی گاهی ارزو می‌کرد انسان ها منقرض شوند چون در نظرش تمامشان مقصر بلاهایی بودند که بر سرش می‌آمد اما تمام این خواسته ها با آمدن جونگ‌کوک در زندگیش پودر شد و دیگر حتی خاکستری هم از وجودشان نماند.
همان جونگ‌کوکی که لبخند‌های معصومانه و خرگوشی می‌زد و بدن ضعیفش ممکن بود هر لحظه بشکند‌ اما همیشه خودش بود.
تصویر آن جونگ‌کوک مانند این ماه که در این شب عجیب در چشمانش میدرخشد؛ فرسنگ ها دور می آمد.
آنقدر دور که حتی گاهی شک می‌کرد خواب دیده و جونگ‌کوک همیشه این‌گونه بوده اما زمانی که کوک الان را می‌دید و آن لبخندهای ساختگیش قلبش را زخمی می‌کرد، دقیقا در ان لحظه، می‌فهمد که نمی‌خواست همچین بلایی سر بقیه عزیزانش بیاید مخصوصا سر آن وی کوچولویی که از درد بیهوش شده بود.

نگاهش را به یونگی پیوند زد که بالاخره روبه‌روی چادر بزرگی که به وی تعلق داشت، متوقف شده بود. چادر سیاه با قطعه‌های کوچک چوب از چهار جهت به زمین میخکوب شده بود و بندهایی که استوار نگه‌ش می‌داشتند به چوب‌ها گره خورده بودند.
سایه‌ای که ماه به چادر هدیه می‌داد صورت یونگی را دربرگرفته بود. صورتی که  سفیدِ سفید بود و خستگی را فریاد می‌زد اما یونگی همچنان سرجاش ایستاده بود.
چقدر دل هوسوک می‌خواست پیشش برود و بگوید انجامش می‌دهد اما عذاب وجدان یونگی شدید تر از این حرفا بود که بتواند متوقفش کند.

صداهای قدم هایی به گوششان رسید و سپس چادر کنار رفت. موهای سیاه و مواج دختر از پشت بافته شده بود و چشمان مشکیش از شادی برق می‌زد.
_ داداش دوباره توی کتابخونه خوابت برد؟!
با دیدن هردویشان درجایش میخکوب و لبخند روی لبانش خشک شد.
_ شما ...اتفاقی برای وی افتاده؟!
"حتی خواهرشم باهوشه"
این فکر بود که در ذهن هردویشان نقش بست.
یونگی روی پاهایش نشست تا خودش را هم‌اندازه دختر کند. چشمان درشتش حالا در دریای ترس و نگرانی غرق بودند اما با تمام توان بر قایق‌های بزرگسالی چنگ می‌زدند تا خودشان را آماده نشان دهند.

"جقدر شبیه برادرتی!"
لبخند کمرنگی روی لبانش نشست و دستی بر سر دختر کشید:
_ پاهاش گلوله خورده.
هوسوک کمی عقب رفت. انتظار این قدر رک گویی را‌ نداشت اما نونا حتی‌قدمی به عقب برنداشت.
_ حالش خوبه؟!
سری تکان داد:
_ دکتر گفته به زودی بهوش میاد فقط نیاز داره که استراحت کنه!
لبانش را کمی تر کرد:
_ بذارین وسایلمو جمع کنم باهاتون میام!

نونا سریع به داخل چادر رفت و جیهوپ به زبان امد:
_ چه زود بهت اعتماد کرد!
یونگی از جایش برخاست و دستانش را درجیب پشت شلوارش جا داد:
_ همه طرفدار حقیقتن.مخصوصا اونایی که تلخ‌ترین مزه شو چشیده باشن!
هوسوک ساکت ماند و کمی بعد‌ نونا جلوی چادر با کوله پشتیش ظاهر شد:
_ بریم!
صدایش کمی می‌لرزید و نگاهش مضطرب بود. هوسوک لبخند بزرگی زد و سعی کرد شاد به نظر برسد:
_ بریم وی رو ببینیم!
بدن سرد دختر را آغوش گرفت و هر سه به سمت اقامتگاه جونگ‌کوک حرکت کردند؛ البته که تمام راه حواسش به این بود که یونگی سر راه غش نکند.

Survivor S1 | KookVWhere stories live. Discover now