~. Chapter 27 .~

451 116 92
                                    

"Thanks to you!"
قسمت بیست و هفتم ~ بخاطر‌ تو
Playing: Come to this by Natalie taylor
*این قسمت کمی بلادیه :)

پاهای برهنه‌اش را روی زمین خاکی می‌کشید و باناباوری به صحنه‌ی روبه‌رویش خیره بود.
جنگلی که برای اولین بار در زندگیش دیده بود، در آتش بلعیده می‌شد و درختانی که زمانی، سرسبزی‌شان روحش را نوازش می‌داد؛ در چنگالِ آتش اسیر بودند و خاکستر می‌شدند. دود سیاهی که از دل جنگل بلند شده بود قلبش را در اقیانوس ناامیدی غرق کرده بود.
دودی که نشان می‌داد باز هم شکست خوردند.
باز هم انسان‌ها از دست رفتند و ربات‌ها زنده ماندند!

اشکی که از عصارت چشمان تهیونگ جاری شد به سخره‌اش گرفت.
تهیونگ دوبارا واقعیت را دست کم گرفته بود!
واقعیت تلخ و بی‌رحمانه‌ی زندگی!
واقعیت مرگ و شکست!
بُردی که اعداد نهایی محاسبه‌هایش را رویش نوشته بود در آتش نابود و مرز هم با خاکستر یکسان شده بود.
عجب شبی بود!

صدای قدم‌هایی گوشش را نوازش کرد و سپس حضور آشنایش را حس کرد. نگاهش را از سایه‌ی نحس آتش گرفت و به جونگ‌کوک پیوند زد. جونگ‌کوکی که نگاهش مابین دود‌های آتش می‌لغزید و چشمانش هیچ حسی را نشان نمی‌داد. انگار تمام احساساتش همراه با دود پودر شده و هیچی ازشان باقی نمانده بود. انگار جونگ‌کوک مجسمه‌ای در دستان سرنوشت شده بود که مطیعانه با سازِ دردناک زندگی می‌رقصید.
اما او تنها نبود!
سکوت وحشتناکی در دل همه افتاده بود. از زیرزمینی‌هایی که برای کمک آمده بودند، گرفته تا سربازهایی که به زور خودشان را به مرز رسانده و از بدن‌های ناتوان هم‌رزم‌هایشان عبور کرده بودند.

"زندگی واقعا ارزششو داشت؟!"
سوالی که از خودش پرسید و جوابش را همان سکوت بی‌رحم حاکم در قلبش داد. سکوتی که ترس را به جان همه انداخته بود؛ غریضه‌ی انسان را مسخره می‌کرد.
غریضه‌ای که زندگی را به مرگ ترجیح می‌داد.
غریضه‌ای که ترس از نابودی و فرار به روشنایی را از همان کودکی در دلش انداخته بود.
نگاهش را از دستان مشت شده جونگ‌کوک گرفت و سعی کرد خودش را آرام کند اما آرامشش با دیدن مردی که به سمتش می‌آمد، محو شد.

مرد با قدم‌های آرام نزدیک می‌شد و نگاهش را از روی تهیونگ برنمی‌داشت. موهای مشکیش نیمی از صورتش را پوشانده بودند اما چشمان به خون نشسته و نگاه پر از نفرتش را می‌توانست با تک تک سلول‌هایش حس کند. چیزی درباره‌ی مرد عجیب بود و تهیونگ آن را بهتر از هرچیزی می‌دانست.
مرد، اختیار نداشت!
او هم از دسته‌ی جدید ربات‌ها بود!

_ پس تو بودی که منو به دردسر انداختی.
مرد از درد به خودش پیچید اما صدای زن خونسردتر از همیشه در گوشش زنگ زد. صدایی که به خوبی می‌شناخت و در کابوس‌هایش همراهش بود. صدای زنی که خانه‌اش را نابود کرد و زندگیش را از چنگش بیرون کشید.

Survivor S1 | KookVWhere stories live. Discover now