"Lie or truth?!"
"دروغ یا حقیقت ؟!"درون اتاق کوچکی حبس شده بود و با اضطراب ناخنهایش را میخورد و پاهایش را به شدت تکان میداد.
تصمیم درستی گرفته بود؟!
همچنان سنگینی نگاههای مملو از شک و تعجبشان را حس میکرد.
دوباره نگاهش به نقطه ی نامعلومی روی دیوار کلید خورد و اتفاقات چند ساعت پیش درون ذهنش مرور شدند ...!
~3 ساعت قبل~
سوالات بیوقفهِ شوگا ، امانش را بریده بود و کلافهاش کرده بود. تمام سوال ها حول توانایی و مهارت های تهیونگ میچرخیدند و تهیونگ بدون هیچ تردید و شکی جواب هرکدامشان را با "نه" میداد.
تهیونگ قصد داشت قوی تر شود و انتقام تمام مصیبتهایی که سرش آمده بود را بگیرد، اما تهیونگ تنها نبود.خواهرش را داشت که مطمئن بود که به خاطر این خواسته، در این بخش زجر میکشد.هنوز رد نگاه سرد و پر از تمسخر مبارزین روی روحش ناپدید نشده بود و نمیخواست خواهرش تا آخر عمر مجبور باشد به دوششان بکشد. نونا هنوز کوچک بود و نمیخواست پانگذاشته به این دنیا زجر بکشد.
محض رضای خدا نونا فقط ۹ ساله اش بود.
پوفی کشید و در جواب نگاه یونگی لبخند مسخره ای زد:
_ گفتم که نه!شوگا که از طفره رفتن پسر روبهرویش خسته شده بود سوال های تکراری میپرسید تا گیجش کند و حقیقت را از دهانش بیرون کشد، اما پسرک باهوشتر از این حرفها بود.
با وجود اینکه تمام جوابهایش را بدون هیچ مکثی به زبان میآورد، اما حواسش به تمام سوالها بود و دقیقا همان جوابها را تکرار میکرد و صدالبته شوگا را عصبیتر میکرد.
پاهایش را عصبی تکان داد و پوزخندی زد. او دست راست جیکی بود و اگر نمیتوانست یک موش را بگیرد؛ به چه دردی میخورد؟!
کاغذ را روی میز پرت کرد و بااخم بهش خیره شد:
_ چرا داری دروغ میگی؟!
تهیونگ لبخند مسخرهاش را حفظ کرد.
همیشه در دروغ گفتن مضخرف بود. یا قرمز میشد یا آن قدر رفتارهای عجیب و غریب میکرد که خودش را لو میداد.
"بی عرضه!"
_ دروغ چی؟! واقعا چیزی نمیدونم.
شوگا دستانش را مشتکرد و محکم روی میز زد:
_ فکر کردی من...
ناگهان صدای زنگ خطر بلند شد و متوقفش کرد. تمام محوطه به رنگ قرمز رنگ آمیزی شده بود و صدای زنگ تمام ساختمان را پر کرده بود.
شوگا با تعجب از جایش بلند شد و به سمت در فلزی دوید؛ البته که فراموش نکرد که به تهیونگ امر و نهی کند.
_ همینجا میمونی!
تهیونگ چشمغرهای رفت و شوگا هم بدون نیم نگاهی با اثرانگشت در را باز کرد و داخل رفت.همه دست از کار کشیده بودند و با نگرانی بهش خیره بودند. عدهای هول کرده بودند و به دنبال آر ام میگشتند، عدهای هم که انگار عادت کرده بودند ؛ با کاغذهایشان ور میرفتند و خونسرد کارشان را میکردند.
تهیونگ به بخش کنجکاوی فحش داد و خودش را درون اتاقی که واضح از ورود بهش ممنوع شده بود انداخت.
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...