Welcome to the new area!
~به دوره ی جدید خوش آمدید!~با سوزش پاهایش و پیچیدن درد در تکتک سلولهای بدنش چشمانش را به آرامی باز کرد. سقف ناآشنای بالا سرش نوید زندگی میداد و بوی امید را به مشامش میرساند.
تهیونگ دیشب را از سر گذرانده بود...
آهی کشید. نگاهش را از سقف گرفت و به پسری که کنار تخت روی صندلی دست به سینه نشسته بود، پیوند زد. موهای سیاهش نامرتبتر از همیشه در هم پیچیده بودند و وسوسهاش میکردند تا نوازششان کند.
لبخندی روی لبانش نشست.
هنوز به خاطر داشت که چه حرفهایی به او زده بود یا چگونه مجبورش کرده بود که اسلحه به دست گیرد اما تهیونگ معنای پشت آن حرفهای گرم را میدانست.
"زنده بمون!"
اگر جونگکوک فقط یه ثانیه دیرتر رسیده بود الان تهیونگ..
لرزش بدنش مانع از فکر کردن بیشترش شد.
همیشه همین طور بود. بخش منطقی تهیونگ با زیادی فکر و آنالیز کردن کامش را تلخ و زندگی را برایش دشوارتر میکرد.
به ملافهی سفیدی که دربرش گرفته بود چنگ زد.
تهیونگ توان رویارویی با بخش منطقیش را نداشت. او تازه به این دنیا قدم گذاشته بود! دنیایی که مانند صحرا، بیپایان و خشک بود و فقط از آن یک جنگل مانده بود که حصار مبارزین دربرابر مرگ و شاید بدتر از مرگ شده بود.
ناگهان تصویر دو چشمی که همچنان در کابوسهایش همقدمش بود؛ در ذهنش نقش بست.
مادرش با اختیاری که دیگر ندارد؛ چند نفر را کشته یا مانند خودش، آن ها و خانوادهشان را تبدیل به موجودی پوچ کرده بود؟!
سرش را تکان داد و به سختی روی تخت نشست.
"زیادی فکر میکنی!"
مشت کم جونی به پاش زد تا درد، افکارش را خفه کند و برای حواس پرتی چه کسی بهتر از جونگکوک؟!
روی صندلی چوبی دست به سینه به خواب رفته بود. چشمانش بسته بود و نسیمملایمی که میوزید چتری هایش را به بازی گرفته بود و آنها نیز با استقبال چشمانش را در آغوش کشیده بودند. نور خورشید پوست سفیدش را درخشانتر کرده بود و سینهاش آرام بالا و پایین میرفت.
لبخندش پررنگتر شد.
جونگکوک کسی بود که تهیونگ را از جهنمش نجات داده بود و او را به این روشنایی آورده بود.
نگاهش روی پنجرهی بازی که پشت صندلی پنهان شده و پردهی سفید اتاق را به رقص دعوت کرده بود، نشست.
شاید الان درگیر جهنمِ دنیای دیگری شده بود اما همچنان در روشنایی نفس میکشید. همچنان روی چمن ها قدم برمیداشت و بوی گل ها به مشامش میرسید.
نگاهی به دستانی کرد که دیشب اسلحه به دست گرفته بودند. کمی میلرزیدند و زخم های کوچکی رویشان به چشم میخورد.
فقط همین از شب مرگ اریک به جا مانده بود!
_ همیشه زنده موندن اینقدر سخته؟!
_ از این سخت ترم میشه!
نگاه شوکهاش را به جونگکوک داد که لبخند تلخی بر لب داشت و چشمان قرمز از خوابش را میخاراند.
سرش را معصومانه کچ کرد و گذاشت موهای قهوهایش روی صورتش پخش شود تا شاید چشمانی که هالهای از اشک درآغوششان کشیده بود؛ پنهان شود.
_ از اینم سختتر؟!
جونگکوک روی تخت خم شد. دستش را روی دستان درهم گره خوردهاش گذاشت و دست دیگرش روی موهای نرمش جا خوش کرد.
_ اره.
سکوت بود که میانشان پرحرفی میکرد. جونگکوک حرفهای نگفته زیادی داشت و تهیونگ هم غم بزرگی را روی شونههایش حمل میکرد.
تهیونگ:
_ دوس..
جونگکوک:
_ نجا..
باهم گفتند و هردو خندیدند
تهیونگ و جونگ کوک:
_ تو بگو اول!
دوباره خندیدند و این بار تهیونگ بود که پیش قدم شد.
_ نه تو!
جونگکوک خندید و سری تکان داد:
_ نجات پیدا کردن مثل مردن میمونه اما این بار جسمت نه، روحت میسوزه.
تهیونگ دست بزرگش را محکمتر فشرد و جونگکوک ادامه داد:
_ جون میکنی تا از مرگ فرار کنی اما باز بهش میخوری و هرروز میشکنی.
اشکی بیرحمانه پایین ریخت و روی دست جونگکوک آرام گرفت. همان کافی بود تا کوک بدون هیچ فکری بغلش کند و تهیونگ را با تمام توان به خودش فشار دهد.
بوسه ی آرامی روی موهای خوش عطرش زد و در گوشش زمزمه کرد.
_ اما به نفس کشیدنت افتخار کن!
حلقه ی آغوشش را تنگتر کرد و به ضربان قلبی که نامنظم شده بود اعتنایی نکرد.
_ تو قاتل نیستی!
اشک دیگری مانند بچهای لجباز جاری شد و صدایش شروع به لرزیدن کرد.
_ چیش افتخارداره؟!
تهیونگ به ارامی با دستش، تتوهایی که روی دست کوک حک شده بود را دنبال میکرد و خودش را بیشتر به دست گرمای شیرین آغوشش میسپرد.
کوک به معصومیت تهیونگ خیره شد و لبخند تلخی زد:
_ چون تو این زندگی رو شکست دادی؛ چون تو این مرگ لعنتی رو هم شکست دادی و دیگه چیزی نمیترسونتت.
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...