"The drops of love"
Season One Final ❗
"قسمت سی و دوم ~ قطرهای ریز عشق"سبد حصیری را بیشتر به خودش نزدیک کرد و برگهای سبزی را که کنده بود، بیحوصله درش پرتاب کرد. آههایش بلند و بلندتری میشد و با نیروی بیشتری برگها را در دستانش میفشرد. از سبزی این جنگل، از رنگ خاکستری آهن، از دورویی آدم ها، از بینقصی آسمان و ابرهایش خسته شده بود.
اگر میتوانست تا فرسنگها بدود یا نه؛ اگر مانند پرستوهای مهاجر بالهای کوچکی داشت فرار میکرد؛ تمام این برگهای زننده و سبد را میانداخت و به جایی پرواز میکرد که نه خبری از جنگ و ربات باشد نه آدمیزاد!
از تمام ادمها متنفر شده بود. میخواست پا به فرار بگذارد و مانند چندوقت بیش که از بمب فرار کرده بود از زندگی و رشتههای قرمز تقدیر فرار کند اما سرنوشت همیشه با دستان پرقدرت و نگاه سرزنشبارش جین را به جایگاهش برمیگرداند تا فیلم نامه مزخرفش را به او تحمیل و مجبورش کند نقشش را تا انتها و تا آخرین نفس، بازی کند.
نفش یه دکتر خوب!مدتها بود که از این نقشش متنفر بود. در بچگیش حتی خیال دکتر شدن هم در سر نداشت. از خون و زخم بیزار بود حتی نمیتوانست تصور کند روزی شکم کسی را با چاقویش میبرد تا گلولهای را خارج کند اما روزگار بیخیال نقشش نبود. جین را تا مرزی کشاند که بفهمد اگر دست به چاقو و فهم این برگهای لعنتی که با سبز بودنشان به سخره اش میگرفتند؛ نَبَرد هیچ فرقی با اسباب بازی کهنه و بیاستفاده اتاقش ندارد و خیلی راحت زیرپا خردش میکند.
راستش را بخواهید جین ترسیده بود. از بیاستفاده شدن، از گوشهای رها شدن، در انتظار خاک گرفتن، از ترک خوردن بدون آنکه تماشاچی داشته باشد. این شد که جین هم بازیچهی اینبازی شد تا لاقد تنها از هم نپاچد حتی یک تماشاچی برایش کافی بود. نمیخواست تنها بمیرد.در کل زندگیش تنها بود. البته که همیشه اطرافش را ان احمقها و مسخرهبازیشان پر کرده بود اما کسی کنار جینی که درون دیوارهای خود ساختهاش حبس شده بود، نبود. جینی که همچنان چشمان تیرهاش را به دیوار دوخته بود تا فقط با ترک کوچکی روشنایی را دوباره ببیند. گرچه که اشتیاقش، ترس بزرگتری را به دنبال داشت.
اگر کسی وارد شد و دوباره شکست چه؟!"چه تناقض مسخرهای"
بعضی شبها از کارهایش خندهاش میگرفت. جین خوب میدانست میتواند با هرکدومشان صحبت کند اما انگار ققلی روی زبانش زده بودند و فقط میتوانست در جواب صدای نگرانشان لبخند بزند؛ البته که باورش نمیکردند اما به رویش هم نمیآوردند. منتظرش مانده بودند تا قدمی به سویشان بردارد اما نمیدانستند که جین هم منتظر آنها بود تا بیشتر اصرار کنند، تا بیشتر دیوارهایش را فرو ریزند تا نور را به تاریکیش هدیه دهند اما قدمی برنداشتند!
البته که جین سرزنششان نمیکرد چون آنها بیش از حد دوستش داشتند به همین خاطر زیاد جلو نمیآمدند؛ میترسیدند ازهم بپاچد و..
عجیب بود که جین همین را از ته دلش میخواست؟!
خودش را درک نمیکرد!
YOU ARE READING
Survivor S1 | KookV
Fanfictionکیم تهیونگ ۲۰سال از ترس رباتهایی که روی زمین آزادانه راه میرفتند، در زیرزمین پنهان شده بود و درباره درخت، اسمان و حتی خورشید خیال بافی میکرد اما در روز تولدش همون رباتهایی که رویای رام شدنشون رو داشت؛ زندگیش رو سیاه کردند. اما شاید تمام این اتفا...