سلام. با اين وضع كامنتا اگه ديگه استوري رو ادامه ندادم ازم ناراحت نشيد. ترجيح ميدم همونF&S ازم توي واتپد بمونه جاي يه استوري فلاپي كه خونده ميشه ولي انقدر براش ارزش قائل نميشيد كه كامنت بذاريد. اگه اين اتفاق افتاد پيشاپيش از همه ي كسايي كه حمايتم كردن عذر ميخوام و خيلي بعيد ميدونم استوري بعدي رو بنويسم. واقعا دلم ميخواد اون ايده يه جايي از ذهنم دفن شه به جاي اينكه اين بلا سرش بياد. كاش اين استوري رو هم نمينوشتم و ايدشو همين جوري توي ذهنم نگه ميداشتم. اين داستان رو تموم كردم. تمام قسمتاش توي نوت گوشيم هست ولي واقعا اينجوري باشه ترجيح ميدم اون قسمتايي كه خودم واقعا دوست دارم و قرار بود بعد اين پارت گذاشته شه رو نذارم تا حداقل توي ذوقم نخوره و در اين صورت شما هيچي از داستان نفهميديد چون از اين به بعد استوري وارد فاز جديد ميشه. نيازي نيست بهم بگيد نه اينكارو نكن و از اين حرفا و دوباره دو پارت بعد وضعيت بشه مثل پارت٣٥. مثل اينكه مجبورم.
به هرحال اين پارت ٣٦ عه......
ساعت ٢ صبح ليام بلاخره وارد خونه شد. هري توي بغل لويي كه كاملا خواب بود چرت ميزد و لايلا براي بار هزارم قهوه درست ميكرد تا وقتي ليام اومد خستگيش در بره.
وقتي در خونه باز شد زين از جاش بلند شد و به سمت ليام كه به سختي روي پاهاش وايساده بود رفت: خدايا...
ليام خودشو توي بغل زين انداخت: چرا نخوابيدي؟
زين دستاشو دور بدن اون پسر حلقه كرد: تو خوبي؟
ليام شونه ي زين رو بوسيد و به لايلا كه ليوان قهوه رو به سمتش گرفته بود نگاه كرد: ممنون نميخوام.
لايلا لبخند زد: خيلي خوب بود ليام. بهت تبريك ميگم.
هري از جاش بلند شد و با تن صداي ارومي گفت: خوش اومدي لي. من الان لويي رو بيدار ميكنم كه بريم.
ليام در نهايت از بغل زين بيرون اومد: نميخواد. دير وقته جفتتون خسته ايد. بمونيد همين جا.
بدون اينكه منتظر حرفي بشه دست زينو كشيد با خودش به طرف اتاق برد.
YOU ARE READING
Sunrise In Hollywood(Z.M)
Fanfiction_اسمشو چي ميذاري؟ بدگماني يا واقعيت؟ +من بهش ميگم توطئه