سلام گايز. راستش روم نشد اپ نكنم و برم درس بخونم چون كامنتا خيلي خوب بود. يعني من توي ٩ روز ٨ تا امتحان دارم و دو تاش توي يه روزه. خدا براي دشمن ادمم نياره واقعا=|
قول ميدم اگه كامنتا خوب باشه بازم توي اين مدت اپ كنم.
پي نوشت: يه پيشي داريم كه از همه پيشي تره.......
_خسته نباشيد بچه ها.
صداي يكي از عوامل باعث شد زين در نهايت سرشو بالا بياره. نايل و جاستين كاملا خسته بودن ولي لايلا عادت داشت و تقريبا به همشون كمك ميكرد تا بدنشون توي حالت درستي قرار بگيره.شات گرفتن از زين سه برابر بقيه وقت گرفته بود ولي خودش متوجه نشد زمان چه جوري گذشته. به تنها چيزي كه فكر نميكرد عكس برداري بود و وقتي نوبت شات هاي دو نفرش با لايلا شد ، تقريبا كل عوامل رو كلافه كرد چون هر كاري بهش ميگفتن ناخواسته دقيقا برعكسشو انجام ميداد. وسط كار تصميم گرفت بره ويد بكشه و واقعا هم انجامش داد. هرچند جاستين همون لحظه ژست گرفتن رو بيخيال شد و بهش پيوست ولي بقيه حدودا نيم ساعت معطل شدن و بعدش هم گريمور مجبور شد توي چشماي قرمز جفتشون قطره بريزه.
معده درد وحشتناكي داشت و ميدونست كه لاغري بيش از حدي كه سراغش اومده چه قدر به روزنامه ها سوژه داده تا شايعات اعتياد رو از سر بگيرن.
دست اشنايي روي شونش قرار گرفت: زين؟ تو خوبي؟
زين سرشو تكون داد: ساعت چنده ؟
نايل نگاهي به ساعت روي ديوار كه دقيقا جلوي زين بود انداخت: ساعت ١٢ ظهره.
زين با كلافگي جواب داد: لعنتي... بهم گفتن يك و نيم.نايل دست زين رو گرفت و با خودش به طرف در كشيد و به جاستين و لايلا اشاره كرد تا همراهشون برن.
_اوكي ما ميريم ناهار ميخوريم و تو هم مياي.
+ گرسنم نيست.
زين كوتاه و ساده جواب داد ولي نايل قرار نبود بيخيال شه: يه نگاه به خودت كردي؟ داري از گرسنگي مي ميري پسر.+ گفتم گرسنم نيست نايل.
نايل چشماشو چرخوند و دستشو جلوي زين دراز كرد: سوييچ
زين سوييچ ماشينو توي دستاي نايل گذاشت و نايل درو براش باز كرد. سقف ماشين رو باز كرد و رو به لايلا و جاستين كه از ساختمون بيرون ميومدن داد زد: پشت سر ما بيايد گايز. ميريم ناهار.منتظر واكنش اونا نشد و توي ماشين نشست و به زين كه سرشو به صندلي تكيه داده بود نگاه كرد: ببين بلاخره ليام برميگرده خونه ولي قبلش تو از گرسنگي مردي. محض رضاي فاك از وقتي من يادمه تو هروقت ناراحتي غذا نميخوري.
+ولم كن نايل. زود تر راه بيوفت ميخوام برم.
_فكر رانندگي كردنو از سرت بيرون كن زين. خودم ميبرمت.
YOU ARE READING
Sunrise In Hollywood(Z.M)
Fanfiction_اسمشو چي ميذاري؟ بدگماني يا واقعيت؟ +من بهش ميگم توطئه