ماشين رو توي خونه برد و پشت بنز نوك مدادي ليام پاركش كرد. چند لحظه چشماشو بست و سرشو به پشتيِ صندلي تكيه داد. اگر مي خواست با ليام حرف بزنه بايد ارامشش رو به دست مياورد. همين يك ساعت پيش انقدر عصبي بود كه هري بهش گفت رانندگي نكنه و بذاره خودش ، زين و لايلا رو برسونه ولي قبول نكرده بود. در نهايت لايلا موفق شد به جاي اينكه با زين برگرده، ماشين بگيره چون زين فقط ميخواست خودشو زودتر به خونه برسونه . هرچند كه به روي خودش نمياورد تا اون دختر احساس بدي نداشته باشه.
وقتي پياده شد، صداي برخورد موج هاي اب به همديگه نشون دهنده ي اين بود كه ليام داره مثل تمام وقتايي كه حالش خوب نيست، شنا ميكنه. لبه ي استخر نشست و به ليام كه يه نفس طول استخر رو كرال ميرفت نگاه كرد. وقتي دستش به سكوي استخر خورد بدون اينكه برگرده نفس گرفت و دوباره شروع به كرال رفتن كرد. زين به بدن بي نقص ليام كه اب رو ميشكافت خيره شد. مثل هميشه در سكوت ليام رو نگاه ميكرد ولي اين دفعه يه تفاوت اساسي داشت . اين دفعه زين مي ترسيد. از اينكه ليام رو از دست بده بيشتر از هميشه مي ترسيد._يا مسيححححح
ليام تقريبا داد زد و زين ناخواسته خودشو عقب كشيد و رشته ي افكارش پاره شد: نترس نترس منم
ليام نفس عميقي كشيد و كمي صبر كرد تا ضربان قلبش نرمال شه: بلاخره اومدي؟
زين جواب ليامو نداد و در عوض گفت: بيا بيرون . هوا سرده
ليام دستاشو به موازات بدن زين روي لبه ي استخر گذاشت و با يه حركت خودشو بالا كشيد: حولم كنارته. ميشه بديش؟
زين كت حوله اي سفيد رنگ رو به ليام داد و نگاهش كاملا غيرارادي به سمت عضلات برجسته ي شكم ليام كه زير پوست گندميش پنهان شده بود ، كشيده شد . قطرات اب روي بدن ليام جاري ميشد ، به هم مي پيوست و در نهايت از وي لاينش به پايين سر ميخورد و ناپديد ميشد._ به چي نگاه ميكني؟
ليام پرسيد و كت حوله اي رو تنش كرد.
زين نفس عميقي كشيد و از جاش بلند شد: به تو
ليام حقيقتا انتظار اين جواب صادقانرو نداشت: چرا؟
اختلاف قد چند سانتيشون باعث شد زين سرشو كمي بالا بگيره و به چشماي بلوطيِ ليام نگاه كنه: چون زيبايي
ليام پوزخند زد: مطمئني ؟
+ مطمئنم...
لحن شكسته ي زين باعث شد ليام فشرده شدن قلبشو حس كنه: بيا بريم تو. هوا سرده.
+ بايد حرف بزنيم ليام.
استرس زين از چشم ليام پنهان نموند: باشه ولي اول بايد بريم توي خونه. در ضمن امشب اصلا حوصله ندارم.
زين از جاش تكون نخورد. گفتن واقعيتي كه از وقتي ليام برگشته بود ميترسوندش به اندازه ي كافي سخت بود و ليام فقط داشت سخت ترش ميكرد: بايد بهم گوش كني. بايد بذاري حرف بزنم._زين بس كـ...
اينبار صداي زين توي باغ بزرگ خونه اكو شد: باااايد بذاريييي حرف بزنمممممم
ليام كه شوكه شده بود و نميفهميد تغيير ناگهاني حالت زين براي چيه يه قدم به جلو برداشت : چرا داد...
+تو ... تو حق نداري قضاوتم كني. حق نداري ازم متنفر باشي . حق نداري بري
ليام سرجاش وايساده بود و نميتونست شرايط رو تحليل كنه. چرا زين انقدر عصباني بود؟
_ باشه ما حرف ميزنيم ولي اينجا نميشه بيا بريم تو خونه.
+ چرا بهم اعتماد نكردي ليام؟ الان من بايد چيكار كنم؟
_ چي شده؟؟
زين ناخواسته داد زد: چي شده؟؟؟؟؟؟ اخرين اتفاقي كه نبايد مي افتاد هم افتاد ليام. ميفهمي؟؟؟؟؟؟؟
YOU ARE READING
Sunrise In Hollywood(Z.M)
Fanfiction_اسمشو چي ميذاري؟ بدگماني يا واقعيت؟ +من بهش ميگم توطئه