تهیونگ پرسید:
- کارت چطور پیش می ره؟
دستش رو توی جیب هاش فرو برد و این حرکت کوچک، جونگکوک رو شیفته کرد و باعث شد نتونه نگاهش رو از مرد بلوند بگیره.
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- مثل همیشه، معمولی.
تهیونگ پوزخند زد:
- شبیه چهل ساله ها بنظر می رسی.
حرفش باعث تعجب جونگکوک شد و مرد سرجاش ایستاد:
- چی؟ مگه جوان ها نمی تونن شغلشون رو دوست نداشته باشن و گاهی خسته شن؟
تهیونگ خندهاش گرفت:
- نه وقتی که کلا دو روزه داری کار میکنی.
جونگکوک جواب داد:
- حالا بنظر میاد تو چهل سالت باشه نه من. ببینم... واقعا چندسالته؟
با فکری که ناگهان از ذهنش گذر کرد چشم هاش گشاد شدن:
- ببینم... تو جنگ رفتی؟
- نه نه من اون موقع خیلی بچه بودم.
و با پوزخند ادامه داد:
- جنگ مثل بیماری، همه گیر و ناخوشایند بود. همه پسر های جوون می خواستن تو خون خودشون غوطه ور شن. اونم فقط برای ملی گرایی و حرف مردم.
جونگکوک با تعجب پرسید:
- یعنی بنظرت جنگ خوب نبود؟
سوالش باعث شد تهیونگ بالاخره بهش نگاه کنه. چشم های قهوه ایش، تو روز روشن تر بنظر می رسیدن.
رو به تهیونگ ادامه داد:
- خب... بالاخره ما نازی ها رو شکست دادیم و پیروز جنگ شدیم پس چرا باید بد باشه؟
تهیونگ آروم خندید:
- بیشتر از این ازت انتظار داشتم، جونگکوک.
جونگکوک کمی خجالت زده شد. تهیونگ خیلی چیزها رو می دونست و اون تقریبا از هیچ چیز خبر نداشت. به یه سری دلایل غیر قابل توصیف، جلوی اون مرد حس حقارت بهش دست می داد. تهیونگ حتما با نظرات احمقانه جونگکوک به موضوعات مهم، فکر می کرد جونگکوک آدم حسابی نیست؛ و این درست بود... جونگکوک در برابر تهیونگ هیچی نبود..
تقریبا با التماس گفت:
- بیشتر بهم بگو.
نگاهش رو به چشم های مرد دوخت:
- لطفا... بهم بگو.
تهیونگ هم به پسر چشم دوخت:
- خیلی مشتاق بنظر می رسی.
درخشش چشم های جونگکوک به لبخندش رسید. تهیونگ شروع به راه رفتن کرد و ادامه داد:
- کنجکاویت رو دوست دارم. بیا به قدم زدنمون ادامه بدیم.
جونگکوک همچنان بی حرکت سرجاش ایستاده بود:
- باشه ولی به هرحال... کجا قراره بریم؟
- اینقدر نپرس. فقط راه بیا.
لحن دستوری مرد کمی جونگکوک رو مضطرب می کرد اما در عین حال، یه جورایی از اون لحن خوشش می اومد. دنبالش راه افتاد و به تقلید از تهیونگ، دست هاش رو تو جیبش فرو برد.
- معمولا تفریحاتت چیه جونگکوک؟
چند لحظه با خودش فکر کرد. تردید جلوی تهیونگ اصلا خوشایند نبود و حتی به نوعی براش ترسناک بود. اما واقعا برای تفریح چه کار خاصی می کرد؟
- من...مطالعه میکنم.
با لبخند ادامه داد:
- من زیاد مطالعه می کنم. عاشق مطالعه ام...
تهیونگ حرفش رو قطع کرد که باعث اخم جونگکوک شد:
- همه مطالعه می کنن جونگکوک. پرسیدم چه کار خاصی برای تفریح انجام میدی.
- کار... خاص؟ نمیدونم... مگه باید کار خاصی برای تفریح انجام بدم؟
درحالی که به جونگکوک نگاه می کرد پرسید:
- کارهای عادی که سرگرم کننده نیستن جونگکوک، هستن؟
مرد چند ثانیه مکث کرد و بعد سرش رو به طرف تهیونگ چرخوند:
- خودت برای تفریح چیکار می کنی؟
به جونگکوک جواب داد:
- من مطالعه می کنم.
ابروهای جونگکوک بالا رفت و اعتراض کرد:
- ولی...
- موسیقی هم گوش می کنم؛ خیلی زیاد... تقریبا کل روز. دیوار من تو اتاق خواب با صفحات گرامافن تزیین شده؛ طوری که ورونیکا بعضی اوقات به خاطر زیاد بودنشون سرم غر می زنه. اما به هرحال، من دوستشون دارم.
- به نظرم همسرت ورونیکا، خیلی باهوشه.
تهیونگ پوزخند زد:
- البته... اون خیلی باهوشه و برای هیچ کاری به کمک کسی نیاز نداره. اون عملا مرد زندگی خودشه.
جونگکوک نگاهش رو به مسیر پیش روش داد که ناگهان تهیونگ مقابل فروشگاهی ایستاد. یه فروشگاه که دیسک های گرامافن می فروخت. جونگکوک چند لحظه ای به مرد خیره شد اما وقتی تهیونگ سمت در رفت، چشم هاش گرد شدن:
- چیکار می کنی؟
تهیونگ سرسری بهش نگاهی انداخت و با لگد در مغازه رو باز کرد:
- نترس و بیا دنبالم.
جونگکوک از فکر اینکه ممکن بود گیر بیفتن ترسید:
- این یه جرمه! نمی تونی بری تو مغازه! نگاه کن! روی تابلوی مغازه نوشته که امروز بسته اس.
تهیونگ کلافه هوفی کشید:
- میدونم میدونم. باور کن خودم اینا رو می دونم.
بی توجه به تقلای جونگکوک برای منصرف کردنش، وارد فروشگاه شد.
جونگکوک متعجب از کار تهیونگ بیرون مغازه ایستاده بود و به چپ و راست نگاه می کرد تا مطمئن بشه کسی نمی بینتشون.
تهیونگ با نگاه به دیوارهای تزئین شده پوزخند زد و رو به جونگکوک برگشت:
- بیرون سرده. نمیای تو؟
جونگکوک از جا تکون نخورد و با احتیاط گفت:
- نباید اینکارو بکنی. اگر صاحب مغازه تو رو ببینه شر درست میشه.
تهیونگ خندهاش گرفت:
- یعنی تو هیچوقت برای دزدی مخفیانه وارد هیچ مغازه ای نشدی؟
جونگکوک با تعجب اخم کرد؛ متوجه ی منظور تهیونگ نمی شد. مرد ادامه داد:
- خب می دونی بالاخره باید دلیلی وجود داشته باشه که من این همه سال حقوق خوندم. مثل سی- چهل ساله ها رفتار نکن. بیا تو!
جونگکوک هوفی کشید:
- این چه ربطی داره دقیقا؟
تهیونگ چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و با گرفتن بازوی جونگکوک اون رو به زور تو مغازه کشوند. جونگکوک صدای بسته شدن در فروشگاه رو شنید و متوجه شد تو مغازه ی تاریک باهم تنهان. تهیونگ آروم زمزمه کرد:
- اینقدر نگران نباش؛ مشکلی پیش نمیاد.
نمی تونست تهیونگ رو درست ببینه و فقط صداش رو می شنید.
- یکم استراحت کن جونگکوک. هیچکس قرار نیست ما رو بگیره. من مدت زیادیه که از این جور کارا میکنم.
- چرا؟
تهیونگ لبخند زد:
- چون سرگرمم می کنه و یکم فرار و هیجان بدک نیست. اینکارو وسط هفته نمی کنم چون این مغازه شنبه ها شلوغه و یکشنبه ها هم تعطیله. نگاه کن! کیفیت دیسک هاشون فوق العادهاس. تازه رادیو هم دارن!
- اما...این کارت خلاف نیست؟
- جونگکوک باور کن خیلی سرگرم کننده اس که بعضی وقتا از اینجور کارا انجام بدی.
جونگکوک که چشم هاش به تاریکی عادت کرده بودن، گیج نگاهش کرد؛ تهیونگ بهش نزدیک شد:
- چرا ما باید همیشه اون چیزی که جامعه درست می دونه رو انجام بدیم؟ چرا ما فقط نباید...یه قدم از قانون و هنجارهای جامعه امون دور شیم و خود واقعیمون باشیم؟
قدمی نزدیک تر شد:
- و اجازه بدیم گناه ها و کارهای اشتباهمون مارو از پا دربیارن!
جونگکوک حس عجیبی گرفت و قدمی عقب رفت؛ حسی که این سوال رو ایجاد می کرد که چرا این نزدیک شدن ها معذبش نمی کنن؟ بالاخره پرسید:
- گناه... برای تو اینه که بی اجازه بری تو یه مغازه ی موسیقی؟
تهیونگ پوزخند زد:
- دقیقا!
- ولی...
- این همه اما و ولی بسه دیگه!
چشمش به جونگکوک افتاد که دیسکی رو با ظرافت برداشت و روی صفحه ی فانتزی گرامافن گذاشت.
- راستش جونگکوک... من یکم کنجکاو شدم. یعنی تو بیست و سه سالته اما هیچ کار خلاف و اشتباهی تو عمرت انجام ندادی؟
جونگکوک رو صندلی نشست:
- نه جناب! من کار خلافی نکردم. برخلاف تو، آدم خوبی ام.
- همه ی ما آدم های خوبی هستیم؛ اما خوب بودن بعضی اوقات خسته کننده می شه.
صدای موزیک تو فضا باعث شد جونگکوک نگاهش رو به تهیونگ بده.
موزیک Come fly with me فرانک سیناترا با ریتم آرامشبخشش سکوت رو از بین برد. جونگکوک بالاخره گفت:
- من هیچوقت گناهی انجام ندادم...
بعد از مکثی ادامه داد:
- من هر روز کار می کنم و بعدش هم می رم دانشگاه، آخر روز هم با رزی برمی گردم خونه. من وقت اینکه یه کارایی برای خودم بکنم یا گناهی انجام بدم رو ندارم.
- برگشتن به خونه با رزی؟ چرا دقیقا باید تو لیست کارهایی باشه که براش وقت صرف میکنی؟
- چون...
مردد شد و با حالتی گیج کمی سکوت کرد.
- چون...من باید ازش مراقبت کنم.
- این بهت سودی می رسونه؟
جونگکوک به اطراف نگاه کرد و با بیخیالی حواب داد:
- خب یعنی...خودت میدونی چجوریه دیگه. تو هم بالاخره از ورونیکا مراقبت می کنی نه؟
- در واقع اکثر اوقات فکر می کنم اون از من مراقبت می کنه نه من از اون..
جونگکوک سرش رو پایین انداخت:
- این کارها... بعضی اوقات خیلی خسته کننده می شه. رزی برای انجام هر کاری می ترسه و از من اجازه می گیره. دلم نمی خواد ازش عصبانی شم چون اون خیلی شیرینه و... ناخودآگاه کمی آزار دهنده..
تهیونگ به گیجی جونگکوک نگاهی انداخت:
- و تو این رو دوست داری؟
جونگکوک خندید:
- البته که باید داشته باشم، بالاخره اون همسرمه.
- هوووممم... تا حالا شده آرزو کنی کاش اونم از تو مراقبت می کرد؟
لبخندی روی صورتش تحمیل کرد و به تهیونگ نگاه کوتاهی انداخت:
- اون اینکار رو می کنه. برام چای دم می کنه، همه جا رو مرتب می کنه و خیلی خوب آشپزی می کنه. منم دلم می خواد آشپزی رو امتحان کنم ولی اجازه نمیده.
حالت چهره ی تهیونگ طوری بود که انگار از همه چیز آگاهه. چشم های مرد از هرچیزی مطلع بودن و درمقابل، جونگکوک برای تهیونگ مثل کتابی بود که خوندنش از هرکاری راحت تره.
از چشم های تهیونگ نمی شد چیزی فهمید. خوندن ذهن اون برای جونگکوک سخت بود، پس ترجیح داد چیز بیشتری نگه و سکوت کنه. کمی بعد، بالاخره از مغازه بیرون اومدن و سمت خونه راه افتادن.
_____
کامتت و ووت یادتون نره ♡
YOU ARE READING
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...