جونگکوک مشتاقانه لب های تهیونگ رو بوسید؛ نفس هاشون از شدت بوسه باهم در آمیخته و بدنشون از حرارت لب های خیسشون داغ شد. عقب کشید و پیشونیاش رو به پیشونی مرد تکیه داد:
- اصلا دلم نمی خواد به خونه برگردم.
تهیونگ انگشت شستش رو نوازش وار روی پوست لطیف دست های جونگکوک کشید و به چشم های عسلیاش خیره شد:
- منم دلم نمی خواد. اما نمی تونیم بیشتر از این بمونیم عزیزم؛ باید برگردیم و به وظایفی که روی دوشمونه برسیم.
جونگکوک هوفی کشید و به تهیونگ که کمی بدجنس به نظر می رسید چشم دوخت. مجبور بودن به فرودگاه برن و بازهم به لندن برگردن. از دو روز بعد کلاس های دانشگاهش شروع می شد و به خوبی می دونست به خاطر کارهای فشرده ای که در پیش داشتن، احتمالا قرار نبود تهیونگ رو برای چندهفته ی آینده ملاقات کنه.
هفته ای که توی فرانسه گذروندن برای هردوشون خیلی فوق العاده بود. روزی یک یا دوبار باهم رابطه داشتن، قایقرانی کردن، به حموم آب گرم رفتن، نقاشی کشیدن و حتی برای سرگرمی کمی سفالگری رو امتحان کردن. تمام این مدت به طرز فوق العاده ای سپری شده بود و لبخند زیبا و ماندگاری روی لب های جونگکوک نقش بسته بود. تهیونگ احساس نزدیکی بیشتری رو نسبت به مرد جوان احساس می کرد و اصلا دلش نمی خواست که بازهم از جونگکوک فاصله بگیره. توی تمام این مدت همیشه اون رو نزدیک خودش نگه می داشت، دست هاش رو دور کمر نسبتا باریکش می اتداخت و تمام نقاط لب های باریکش رو فتح می کرد.
هردو به هم وابسته شده بودن؛ خیلی زود و سریع. این براشون اصلا چیز خوبی نبود، اما هیچ کدوم از اون ها قدرت متوقف کردنش رو نداشتن.
کل مدت مسیری که تا فرودگاه طی کردن، جونگکوک سرش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشته بود و تهیونگ هم هرلحظه پیشونی مرد جوانتر رو می بوسید. خوشبختانه پرده ی ضخیمی بین راننده و صندلی عقب کشیده شده بود که بهشون فرصت داد آخرین دقایق سفر لذت بخششون تا فرودگاه رو آروم باهم صحبت، و با هر کلمه ای که به زبون می آوردند، خاطرات فراموش نشدنی این هفته رو برای هم بازگو کنن.
وقتی به لندن رسیدن، راننده ی تهیونگ که دنبالشون اومده بود، هر از گاهی در طول مسیر با نگاهی عجیب بهشون خیره می شد. جونگکوک به نگاهش اهمیتی نمی داد؛ فقط روی پای تهیونگ نشست و بی توجه مشغول بوسیدن مرد شد.
بعد از رسیدن به عمارت تهیونگ، مرد مو بلوند از ماشین پیاده شد، سمت صندلی راننده رفت و نگاهش رو به جکسون داد:
- اون رو به خونهاش برسون.
جکسون سری تکون داد و وقتی که می خواست سمت آپارتمان مرد جوانتر به راه بیفته، جونگکوک با چشم هایی درخشان و پر از التماس به تهیونگ خیره شد:
- خداحافظ؛ لطفا خیلی زود به دیدنم بیا.
مرد مو بلوند گونه ی جونگکوک رو بوسید و لبخند کوچیکی روی لبش نشست:
- قول می دم خیلی زود ببینمت.
بعد از رسیدن به آپارتمان کوچیک و نسبتا قدیمی، جونگکوک و راننده از ماشین پیاده شدن. جکسون چمدون های مرد رو از صندوق عقب درآورد، جونگکوک با مهربونی وسایلش رو از راننده ی جوان گرفت و بعد از خداحافظی مختصری، سمت خونه رفت.
نگاهی به ماشینی که جلوی در خونه پارک شده بود انداخت و قبل از اینکه بتونه در رو باز کنه، در از داخل باز شد.
- جونگکوک؟
مرد جوان که انتظار داشت همسر مو بلوندش رو مقابلش ببینه، با دیدن مردی که داخل چارچوب در ایستاده بود کمی اخم کرد:
- جیمین؟! تو اینجا چی کار می کنی؟!
- جونگکوک برگشته؟
صدای رزی بود که از داخل خونه به گوش می رسید. زن جوان با عجله از پله ها پایین رفت و بعد از چندثانیه با لبخندی که روی لب هاش نشسته بود، مقابل جونگکوک ظاهر شد:
- جونگکوکی! اوه برگشتی؛ دلم خیلی برات تنگ شده بود!
مرد جوان رو محکم به آغوش کشید و لبخندش از قبل پررنگ تر شد. جونگکوک هم از روی اجبار همسرش رو متقابلا بغل کرد و آب دهنش رو قورت داد:
- سلام رزی؛ خوبه که جیمین رو اینجا می بینم.
جیمین نگاهش رو به جونگکوک داد و با لحنی محتاط جواب داد:
- آره... آم... تو بهم نگفته بودی می ری سفر و من کل هفته رو داشتم به تلفنت زنگ می زدم! می دونی؛ فکر می کردم توی تعطیلات دانشگاه قراره باهم به بار و کلاب بریم.
جونگکوک هوفی کشید و بعد لبخندی روی لب هاش نشوند:
- آه من متاسفم؛ اصلا یادم نبود.
جیمین هم متقابلا به مرد جوان لبخندی زد:
- درسته؛ رزی کمی چای برام درست کرد و دیگه باید برگردم خونه. فقط اومدم تا مطمئن شم حالت خوبه. از فردا باید بریم دانشگاه؛ می تونیم بار رو برای بعد از کلاس هامون بذاریم.
جونگکوک سری تکون داد؛ جیمین موهاش رو به هم ریخت، از کنار جونگکوک گذشت و از آپارتمان کوچیک زوج جوان خارج شد.
رزی سرش رو از در بیرون برد و بعد از خداحافظی با جیمین در رو بست. سمت همسرش چرخید و کمک کرد تا کتش رو دربیاره:
- خب! سفرت چطور بود؟ این موقع از سال فرانسه حتما خیلی زیباست؛ درسته؟
جونگکوک سری تکون داد و به رزی خیره شد:
- آره دقیقا همین طور بود! ما خیلی قایقرانی کردیم. گل های زیادی بیرون از خونه بود و اصلا نمی تونی مثل اون گل ها رو تو لندن پیدا کنی رزی! آه... آسمون شبش هم پر از ستاره بود!
دست هاش رو روی دست همسرش گذاشت که رزی کمی خندید:
- با تهیونگ چطور گذشت؟ اون یکم مغرور و سرد به نظر نمیاد؟ ورونیکا گفت اون احتمالا اوقات سختی رو برات توی سفر می سازه.
مرد جوان کتش رو روی صندلی آشپزخونه آویزون کرد، به خودش لبخندی زد و لبش رو گزید:
- همینطوره؛ بعضی اوقات برام سخت بود...
- برای شام پای شفرد درست کردم جونگکوکی؛ همونی که خیلی ازش خوشت اومده بود.
مرد جوان لبخند کوچیکی به همسرش زد و بعد از دیدن غذای داغ روی میز، با گرسنگی که هر لحظه بیشتر می شد، پشت میز نشست. رزی سرش رو کج کرد و به همسرش خیره شد:
- حتما تو فرانسه هیچ تلفنی نبوده؛ چون حتی یکبار هم به من زنگ نزدی!
جونگکوک در جوابش سری تکون داد و البته که به همسرش دروغ می گفت. تهیونگ قبلا تلفنی کوچیکی برای خونه ی کنار دریاچه خریده بود.
رزی هومی گفت و در رو بست. لباس خواب زیبایی به تن داشت و درحالی که رفتارش کمی ترسناک به نظر می رسید، مشغول بازی با موهای بلوندش شد:
- امیدوارم از اومدن جیمین ناراحت نشده باشی؛ من هیچوقت مردی رو بدون حضور تو توی خونه راه نمی دم!
- هوممم... این پای شفرد واقعا خوشمزه شده! چیزی بهش اضافه کردی؟
نگاهش رو از زن جوان گرفت و با سرعت مشغول خوردن غذا شد. رزی کمی جا خورد و با تعجب به همسرش خیره شد:
- آه... آم... یه مقدار پنیر روش ریختم که موقع پخت آب شه و... به نظرم اینطوری خوشمزه تر می شد! با این حال، فکر می کنم از دیدن بهترین دوستت با همسرت توی خونه کمی آزرده باشی... البته که هستی؛ این خیلی آزار دهنده به نظر میاد. حتی نمی تونم تصور کنم که...
حرفش رو با دیدن جونگکوکی که با اشتهای زیادی مشغول خوردن پای شده بود داد و به نظر می اومد برخلاف تصوراتش جونگکوک از حضور جیمین ناراحت نبود. صدای آروم و نامطمئنش توی فضای آشپزخونه پیچید:
- این... اذیتت نکرد جونگکوکی؟
جونگکوک سرش رو بالا گرفت، به چهره ی رزی چشم دوخت و بعد کنار دهنش رو با دستمال سفیدی تمیز کرد:
- نه.
با خوشحالی تیکه ی بزرگتری از پای رو بین دندون هاش گرفت، مشغول جویدن شد و لبخند زیبایی از طعم فوق العاده ی غذا روی لب هاش نقش بست:
- مزه ی گوشت داخلش واقعا محشره!
شونه های رزی کمی افتاد و همچنان که به همسرش خیره شده بود، شروع به صحبت کرد:
- جیمین خیلی... خیلی برای زن ها مشتاق نیست؟ گفته بودی با زن های زیادی خوابیده.
جونگکوک آخرین لقمه ی پای شفرد رو قورت داد و به رزی خیره شد:
- درسته؛ این براش یه نوع سرگرمیه. اوه، اون تعجب می کنه که من اینقدر زود ازدواج کردم.
به پشتی صندلی تکیه زد و ادامه داد:
- اما اون یه جورایی بهت علاقه نشون داده. بهم گفته بود مادرش هم پرستار بوده و به نظرش این شغل خیلی ارزشمندیه.
رزی سری تکون داد و ابروهاش بالا پرید:
- آره... اون بهم گفت من زیبام.
جونگکوک هم سرش رو کمی تکون و داد و لیوان آب روی میز رو نوشید. رزی با دقت به حرکات همسرش چشم دوخته بود و منتظر واکنشی از سمتش بود؛ اما مرد جوان بدون نشون دادن واکنشی سرش رو بالا گرفت:
- شراب داریم؟
رزی نگاه نابوارش رو از روی همسرش برنداشت و با شک گفت:
- پس... تو واقعا از این بابت ناراحت نیستی؟! م... می دونی، همسر یکی از دوست هام توی بیمارستان، با یکی از دکترها برای اینکه سعی داشت بهش نزدیک بشه دعوا کرد!
جونگکوک از روی صندلی بلند شد و هومی کشید:
- اوه... چقدر.... چقدر کار احمقانه ای به نظر میاد.
بدون گفتن حرف بیشتری سمت اتاق خواب قدم برداشت و رزیِ ناامید همچنان توی آشپزخونه ایستاده بود.
آرزو می کرد که همسرش کمی براش حس مالکیت داشت. نسب بهش توجه بیشتری می کرد و کمی قوی تر، مردونه تر و شاید هم سرسخت تر بود. وقتی این دسته از مردها رو توی فیلم ها و کتاب های مختلفی می دید، براش جذاب به نظر می رسیدن؛ اما جونگکوک حتی از دیدن بهترین دوستش توی آپارتمانشون، اون هم وقتی با همسرش تنها بود، اصلا غافلگیر نشده بود. با اینکه اتفاقی بینشون نیفتاد و جیمین بعد از خوردن چای رفته بود، اما با این حال رزی از جونگکوک انتظار داشت که حداقل کمی از این موضوع عصبانی شه.
بعد از شستن ظرف ها سمت اتاق خواب قدم برداشت؛ در رو باز کرد و با جونگکوکی که مقابل آینه ایستاده بود، تیشرت سفید و نسبتا بزرگی رو بدون شلوار به تن داشت و ماسک رز بلغاری روی صورتش گذاشته بود چشم دوخت. با احتیاط ماسک رو از روی صورتش برداشت، موهاش رو به آرومی شونه زد و با دیدن تصویرش توی آیینه، لبخند زیبایی روی لب هاش نقش بست.
رزی با تعجب سمتش رفت و با چشم هایی درشت به همسرش چشم دوخت. کمی خم شد و تیشرت مرد رو بین دست هاش گزفت. جونگکوک هم نگاهش رو به رزی داد و بعد اخمی روی صورتش نشست. زن جوان کنجکاوانه و بی توجه به اخم جونگکوک سمت سینه ی همسرش خم شد. جونگکوک دهنش رو باز کرد تا جیزی بگه، اما رزی سرش رو بالا گرفت و صدای آرومش فضای بینشون رو پر کرد:
- بوی خیلی عجیبی می دی جونگکوک.
مرد جوان کمی از همسرش فاصله گرفت و تیشرتش رو روی تنش مرتب کرد:
- همینطوره؛ عطر ها و گاهی صابون های مردونه... پوستم رو اذیت می کنه. این ماسک رز بلغاریه. به نظرت خیلی خوب نیست؟
رزی با آرومی خندید و دهنش خشک شده بود:
- آره... آره. این... ام... رز بلغاری خیلی خوبه؛ بوی زن ها رو می دی.
منتظر واکنشی از جونگکوک بود، اما مرد جوان فقط سری تکون داد، سمت تخت رفت و بعد از خوابیدن روی اون، پتویی روی سرش کشید.
رزی هم چراغ ها رو خاموش کرد و مقابل جونگکوک روی تخت دراز کشید. کمی به همسرش نزدیک شد و صدای آرومش گوش مرد رو پر کرد:
- جونگکوک؟
خودش رو بالا کشید، گونه ی جونگکوک رو بوسید و ادامه داد:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود.
لب هاش رو روی لب های مرد جوان گذاشت و جونگکوک هم متقابلا زن جوان رو بوسید. رزی دست هاش رو دور شونه ی همسرش انداحت و امیدوار بود جونگکوک خودش رو بالا بکشه و مثل قبل مشغول بوسیدن همسرش شه. با این حال از رزی فاصله گرفت و صدای آرومش توی فضا پخش شد:
- من امشب خیلی خستهام رزی؛ شب بخیر.
زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و با چشم هایی بسته به پتوی روی تنش چنگی انداخت.
رزی به همسرش خیره شد و پیش خودش زمزمه کرد:
- شب بخیر...
چشم هاش رو بست و بعد از نزدیک شدن به جونگکوک، خوابش برد.______
سلام سلام! چطورین؟
ببخشید اگه پارت یکم کوتاهه؛ این هفته بازم آپ میکنم اونم یه آپ پر و پیمون!
پس تا آپ بعدی ووتا رو بترکونین💜
YOU ARE READING
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...