Unwanted fate

2.9K 389 81
                                    

- صبح بخیر.
تهیونگ با شنیدن صدای ملایم و لطیف جونگ‌کوک به دنیای بیداری برگشت. شدت نور زیادی که از پنجره داخل اتاق می‌تابید باعث شد بازهم پلک هاش رو روی هم بذاره. پرده‌های مخمل ارغوانی کنار رفته بودن و تابستون بالاخره به لندن اومده بود.
جونگ‌کوک با سینی چای به سمتش قدم برداشت؛ لبخندی به لب آورد و لبه ی تخت کنارش روی تخت نشست:
- برات چای آوردم لاو.
انگشت هاش رو به موهای بلوند تهیونگ سپرد و مشغول نوازش کردن مرد شد:
- حالت چطوره؟
تهیونگ سرجاش نشست و هنوز کمی مست به نظر می رسید:
- بهتر می شم.
جونگ‌کوک بوسه ی نرمی روی گونه ی مرد کاشت؛ اما با یادآوری اینکه رابطه ی بیشنون تموم شده، از تهیونگ فاصله گرفت و عقب تر نشست.
تهیونگ با دست هایی که به وضوح می لرزیدن، فنجون چای رو از مرد جوان گرفت و جونگ‌کوک دستش رو روی دست سرد تهیونگ نشوند:
-  داری می لرزی!
- سر... سرده.
جونگ‌کوک سرش رو پایین انداخت؛ این موقع سال هوا به شدت گرم بود و حالا تهیونگ اینطور از سرما می لرزید. دست هاش رو دور صورت تهیونگ قاب کرد و به مرد چشم دوخت:
- بدنت داغه؛ فکر کنم تب داری.
آه غلیظی کشید و از روی تخت بلند شد؛ اما با صدای تهیونگ سرجاش ایستاد:
- جونگ‌کوک... ل... لطفا ازم عصبانی نباش عشق من؛ حالم خوبه. تو... تو به اندازه کافی بهم کمک ک...
جونگ‌کوک اجازه نداد حرف مرد به پایان برسه و هوفی کشید:
- فقط می خوام یکم عسل بیارم و توی چایت بریزم؛ این حالت رو بهتر می کنه.
تهیونگ سرش رو به طرفین تکان داد و به سستی با جونگ‌کوک مخالفت کرد:
- لازم نیست؛ ف... فقط کنارم بشین. حضورت برای درمانم کافیه!
جونگ‌کوک سمت مرد بزرگتر برگشت؛ روی لبه ی تخت نشست و لیوان چای رو نزدیک لب های خشک تهیونگ برد. تهیونگ نگاه خیره‌اش رو یه جونگ‌کوک داد و چند جرعه چای نوشید:
- این رقت‌انگیزه! خیلی پست و ذلیل به نظر می رسم؛ حتی نمی تونم دست هام رو زیاد بلند کنم.
- معلومه که می‌تونی؛ تو فقط مریضی و این احتمالا به خاطر... به خاطر تغییر آب و هوای این چند وقت اخیره.
با خودش ادامه داد:
"در واقع بدنت به‌خاطر نوشیدن زیاد دچار اختلال شده."
- تو همیشه از من مراقبت می‌کنی جونگ‌کوک؛ خیلی بهم بها می دی.
لبخند محوی روی لب های جونگ‌کوک نشست و نگاهش رو به نگاه خسته ی مرد دوخت:
- از خود گذشتگی؛ این اتفاق زمانی رخ می ده که عاشق کسی باشی. در عین ارزشمند بودنش، یه جورایی نقص هم محسوب می شه.
لبخند زیبایی روی لب‌های تهیونگ نقش بست که باعث شد هاله ی قرمز رنگی روی گونه‌های جونگ‌کوک نقش ببنده.  تهیونگ هومی گفت و به جونگ‌کوک خیره شد:
- عاشق کسی شدن...
جونگ‌کوک فنجون چای خودش رو از توی سینی برداشت و گلوش رو مهمون جرعه ای چای گرم کرد. تهیونگ ادامه داد:
- دوست‌داشتنیه.‌‌
- الان نباید من رو اذیت کنی؛ عاشق شدن به اندازه کافی تحقیر‌آمیز هست.
فنجون چای رو به سینی برگردوند و ادامه داد:
- هم حس آزادی داری و هم کورت می کنه؛ برای کسی با شرایط من، هردوش اتفاق میفته.
بعد از نوشیدن چای، جونگ‌کوک از روی تخت بلند شد تاسینی رو به آشپزخانه برگردونه صبحونه ی مختصری برای خودش و تهیونگ آماده کنه. نمی‌دونست ورونیکا به زودی بر می گرده یا نه؛ اما با در نظر گرفتن رفتار زن، بعید می دونست که به این زودی ها برگرده. لبخندی به لب آورد و نگاهش رو به تهیونگ داد:
- برات صبحانه درست کردم. همینجا دراز بکش و استراحت کن؛ امروز وضعیتت برای کار مناسب نیست.
تهیونگ آه درمونه ای کشید و متقابلا نگاهش رو به جونگ‌کوک دوخت:
- من نمی‌خوام کسی ازم مراقبت کنه.
- آه... ساکت!
جونگ‌کوک خم شد؛ بوسه‌ای روی شقیقه ی مرد کاشت و ادامه داد:
- می‌تونی برام جبرانش کنی؛ نمی‌تونی؟
- باشه.
جونگ‌کوک اتاق رو ترک کرد؛ فنجون‌ها رو داخل سینک ظرف‌شویی قرار داد و سراغ آماده کردن صبحانه رفت. چند تخم مرغ پخته توی سینی گذاشت و با خودش آهنگی رو زمزمه می‌کرد، که برای اجرای امشبش توی کلاب حاضر کرده بود. با این وجود حتس از اجراش مطمئن نبود؛ تهیونگ بهش نیاز داشت.
دور بودن از کلاب و اجرا نکردن برای این مدت طولانی، باعث شده بود که دلش برای فضای کلاب تنگ شه. اون به گل ماه، زندگی دیگه ای که بار بهش هدیه می کرد، وابسته شده بود‌ و نمی‌دانست چقدر گذشته، و یا چقدر می‌تونه ادامه بده. درحال حاضر فکر جدا شدن از باز و زندگی مخفی اونجا، مرد رو ناراحت می‌کرد.
جونگ‌کوک صبحونه رو به اتاق تهیونگ برد. مرد نیمه هشیار روی تخت نشست و بدون گفتن چیزی مشغول خوردن شد.
جونگ‌کوک با لبخند به تهیونگ خیره شده بود چون غذا خوردن مرد باعث فشرده شدن لب‌های سرخش به هم می شد، از تماشای منظره ی دوست داشتنی رو به روش لذت می برد. با تردید آهی کشید و سکوت بینشون رو شکست:
- می دونی...
- اگه... اگه رابطه‌مون رو ادامه می‌دادیم، من هیچوقت...ام... هیچوقت نمی تونستم کارهایی که تو با من کردی رو باهات انجام بدم.
تهیونگ دست از غذا خوردن کشید و ابروهاش رو بالا انداخت:
- تو می‌خوای من رو به فاک بدی؟
صورت جونگ‌کوک سریعا قرمز شد و سرش رو تکون داد:
- ن...نه منظورم اینه که...
نگاهش رو به سمت دیگه ی اتاق داد و به آرومی ادامه داد:
- یه جورایی... مراقبت کردن ازت خوبه؛ فکر نکنم تو تخت هم کارم خوب باشه.
چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و تهیونگی رو دید که به تهیونگی که صورت‌هاشون فاصله ی کمی از هم داشت، خیره شد. تهیونگ نگاهش رو روی صورت مرد گذروند و این وضعیت، فقط باعث سرخی بیشتر گونه های جونگ‌کوک می شد.
تهیونگ نیشخندی به لب آورد و نگاهش رو به مژه های بلند مرد جوان دوخت:
- بیا جلوی خودمون رو نگیریم عشق من.
جونگ‌کوک آب دهنش رو فرو فرستاد و لرزشی نه دلش احساس کرد. تهیونگ بدون هیچ تلاش خاصی جذاب بود و این ربطی به وضعیت سلامتش نداشت. پوستش سرخ و صدای بیمارش بم‌تر از همیشه شده بود.
این فقط ذهن جونگ‌کوک رو بهم می‌ریخت و فقط باعث می شد بیشتر از قبل به مرد بزرگتر جذب شه. حتی مراقبت کردن از تهیونگ هم غیرقابل باور بود و از تصوراتش فراتر می رفت.
جونگ‌کوک به خودش کج خندی زد و به نظرش بد نبود اینبار تهیونگ رو به بازی بگیره:
- ب... باشه؛ جلوی خودمون رو نگیریم.
نگاه مشتاقش رو به مرد دوخت و تهسونگ هم تمام مدت خوردن صبحونه، روی جونگ‌کوک متمرکز شده بود.
اخمی روی صورت مزد حوان نقش بست و دست هاش رو به حالت تهدید تکون داد:
- دیگه نوشیدنی نمی خوری تهیونگ؛ باشه؟! من تاحالا ورونیکا رو انقدر مضطرب ندیده بودم. من می دون.. می دونم که دیشب نمی‌خواست با سیلی زدن بهت آسیبی وارد کنه؛ ولی حرف‌هاش درست بود و من نمی‌خوام تو به خودت و آدم‌های اطرافت آسیبی بزنی!
- می‌دونم عزیزم؛ من خیلی بی‌ملاحظه رفتار کردم. دوست ندارم که ورونیکا کتکم بزنه، ا... اما فکر کنم بهش نیاز داشتم تا عقلم سرجاش برگرده. من به زودی پدر می شم... و با وجود یه بچه نمی تونم اینطوری رفتار کنم.
- بچه! اون قراره خیلی زیبا باشه؛ این رو مطمئنم. ترکیب چهره تو و ورنیکا باهم فوق العادس!
با خنده ادامه داد:
- اگر دختر بود، اسمش رو جوآن می ذارین؟ اسم قشنگیه؛ به خاطر تو امیدوارم دختر باشه‌.
تهیونگ نگاهش رو به پایین انداخت و چیزی نگفت.
لبخند جونگ‌کوک با ندیدن علاقه ای از جانب مرد محو شد؛ کمی به تهیونگ نزدیک تر شد و چونه‌ی مرد رو بین انگشت هاش گرفت. تهیونگ مضطرب به نظر می‌رسید و اشک چشم هاش رو خیس کرده بود:
- من نمی خوام بچه ای داشته باشم.
جونگ‌کوک از حرف مرد بی‌حرکت موند و تهیونگ نفس سنگینش رو بیرون داد:
- دیگه نه...
- تهیونگ!
جونگ‌کوک آب دهانش رو فرو فرستاد و کمی درمونده شده بود:
- تو نباید این رو بگی! حرف مضحکی زدی چون معلومه که اون بچه رو می خوای! داری از بعد اشتباهی بهش نگاه می‌کنی.
- من چطور قراره بدون ت... تو کاری کنم جونگ‌کوک؟
تهیونگ نگاهش رو از مرد جوان گرفت و ادامه داد:
- این چند ماه گذشته، تنها دلیلی که باعث می‌شد ا... از تخت بیرون بیام این بود که می‌دونستم به زودی تو رو می بینم، می‌دونستم تو رو توی آغوشم دارم، می‌تونم لبخندت رو ببینم و...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم.
جونگ‌کوک پلک هاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید:
- نگو! این رو به من نگو!
نمی دونست کِی همه‌چیز انقدر عوض شد؛ کِی وابستگی ای که تهیونگ بهش داشت از وابستگی جونگ‌کوک به مرد بیشتر شده و کِی تهیونگ انقدر ضعیف شده بود.
یشاید هیچ‌چیز عوض نشده بود و جونگ‌کوک برای دیدن حقیقت مرد مثل افراد نابینا رفتار می کرد. تهیونگ همیشه مردی ضعیف بود که خودش رو پشت نقابی از اعتماد به نفس پنهان می کرر.
- نگو که نمی‌تونی بدون من زندگی کنی؛ تو قطعا بدون من حال خوبی رو تجربه می کنی. تاحالا ۲۷ سال رو گذروندی؛ نه؟
جونگ‌کوک لبخند تلخی به لب آورد و ادامه داد:
- من فقط یه احساس زودگذرم تهیونگ؛ ما از هم دور می شیم و در آینده فقط همدیگه رو به یاد میاریم. وقتی که زندگی‌هامون به جلو حرکت می کنه از تصور هم لبخند می زنیم.
- من نمیخوام این اتفاق بیفته!
- منم؛ ولی این تو بودی که بهم گفتی واقع‌بین باشم.
تهیونگ سرش رو به نشانه تایید تکون داد و انگشت هاش رو بین انگشت های جونگ‌کوک قفل کرد. جونگ‌کوک هم دستش رو متقابلا فشرد و مدتی رو توی سکوت لذت بردن.
_____
- الان بهتری؟
ورونیکا درحالی که روی مبل نشسته بود و لیوان چای گرمی می نوشید، به بالا خیره شد و سری تکون داد:
- آره؛ متاسفم که دیر وقت و بدون خبر اومدم.
- مشکلی نیست.
رزی کنار زن نشست و ادامه داد:
- آخرین باری که باهم صحبت کردیم، اوضاع خوبی نداشتم.
کج خندی روی لب های ورونیکا نشست و جرعه ای چای نوشید:
- خوشحالم که می دونی.
- خب... اون خیلی ناگهانی بود و راستش، نمی تونم درباره ی این موضوع با کسی مشورت کنم. این... خب می دونی‌... یکم تحقیر آمیز به نظر می رسه؛ باعت می شه که فکر کنم همچین چیزی تقصیر منه. به عنوان یه زن، این تقصیر من بود که جونگ‌کوک مردها رو دوست داره؟
ورونیکا نگاه دلگرمش رو به رزی غمگین دوخت و آهی کشید:
- می دونم چه احساسی داری؛ منم نمی تونم با کسی راجع به این موضوع صحبت کنم. ما توی آشفتگی بزرگی گیر افتادیم رزی؛ اما این حداقل برای اون دوتا بهتر نیست؟ جونگ‌کوک... اون مرد خیلی خوبیه.
رزی سرفه ای مصلحتی سر داد و نگاهش رو از زن گرفت:
- دیگه چندان هم مرد نیست.
- رزی!
زن جوان بیشتر از این نتونست سد بغضش رو قوی نگه داره و اشک های لجبازش از چشم هاش پایین غلتیدن:
- نمی تونی من رو بابت ناراحتیم از این موضوع سرزنش کنی ورونیکا! این چیزی نیست که ما یاد گرفتیم؟ یه مرد نباید با مرد دیگه ای بخوابه، وگرنه بعد از مرگ توی جهنم می سوزه! این... این گناهه! اون قراره به جهنم بره و این... حق ندارم بابتش ناراحت باشم؟
- هیچکس دقیقا نمی دونه بعد از مرگمون چه اتفاقی میفته. این اشکالی داره که ریسک های زندگی رو بپذیری و شانس هات رو قبول کنی؟ تو ترجیح نمی دی جونگ‌کوک زندگی خوشحالی رو سپری کنه تا اینکه از زندگیش راضی نباشه و همه رو فریب بده؟
اخم محوی روی پیشونی رزی نشست و لب هاش رو جمع کرد:
- نه.
- خب پس... احتمالا می دونی که جونگ‌کوک این مدت رو کنار ما گذرونده و از برگشتن به خونه می ترسه. اینکار رو باهاش نکن رزی! اون هنوز هم عاشقته؛ می فهمی؟ اما نه به عنوان یه همسر؛ به عنوان یه دوست بهت عشق می ورزه.
قبل از اینکه بتونه دستش رو روی زانوهای رزی بذاره و اون رو متقاعد کنه، زن جوان از روی مبل بلند شد و به ورونیکا فرصت این کار رو نداد:
- گفتن این حرف ها برای تو خیلی آسونه ورونیکا.
قدمی سمت پنجره برداشت و ادامه داد:
- تو زن بزرگی هستی. زنی که شاغله، پول خودش رو داره، رانندگی می کنه، سیگار می کشه و شراب می نوشه، هر لباسی دوست داشته باشه می پوشه و به حرف های همسرش در این باره اهمیت نمی ده. این همیشه برای تو آسون بود‌‌.
- آسون؟
ورونیکا ابروهاش رو خاروند و حرفش رو کامل کرد:
- شوخیت گرفته؟ می دونی چه قدر سخته که به عنوان یه زن همچین جایگاهی داشته باشم؟ با اینکه یه شغل افتخار آمیز دارم، درآمدم نصف کاریه که تهیونگ انجام می ده. سال ها طول کشید که بالاخره به عنوان ورونیکا کیم شناخته بشم، نه به عنوان همسر تهیونگ. سال ها طول کشید تا مردها یکم بهم احترام بذارن؛ اما هنوز هم مورد بی احترامی قرار می گیرم. اگر فکر می کنی همه ی این ها رو به سادگی به دست آوردم... پس تو از مشکلاتش بی خبری.
رزی سرجاش خشک شد و درحالی که دست هاش رو به هم گره کرده بود، چرخید:
- م... متاسفم؛ من عصبانی شده بودم.
زن تکیه‌اش رو به مبل زد و نگاهش رو به رزی دوخت:
- جونگ‌کوک گفت که می خواد طلاق بگیره.
رزی سرش رو پایین انداخت و چشم های سبز رنگش پر از اشک شد:
- چ... چرا؟
شونه هاش از شدت اشک می لرزید و صورتش خیس شده بود:
- م... من چه کار اشتباهی ا... انجام دادم؟
- این چیزی نیست که مقصرش تو باشی رزی؛ جونگ‌کوک از بدو تولد همینطور بوده. اون به مرد ها گرایش داشته؛ اما فقط این موضوع رو نمی دونست. چه احساسی داشتی اگر... اگر به مردها علاقه داشتی و محبور می شدی با یه زن ازدواج کنی؟
- ا... این... این با عقل جور در نمیاد! چرا می خواد ازم جدا شه؟ قراره بعد از این چی کار کنه؟ با تهیونگ باشه؟ بچه ی تو و تهیونگ خیلی زود به دنیا میاد و... خدای من! جونگ‌کوک حتی نمی فهمه که تهیونگ بهش اهمیت نمی ده؟!
ورونیکا آهی کشید و نگاهش رو همچنان به رزی دوخته بود:
- تهیونگ بهش توجه می کنه؛ خیلی زیاد. اما... اما شرایطی که هممون توش گیر افتادیم یه اشتباه محضه.
رزی قدمی سمت مبل برداشت و بازهم کنار ورونیکا نشست:
- من از جونگ‌کوک متنفرم! از اینکه مردها رو دوست داره متنفرم؛ این چندش آوره! حتی فکر کردن بهش هم باعث می شه بالا بیارم.
- این رو نگو رزی! می دونم که تو واقعا همچین احساسی نداری؛ تو فکر می کنی باید اینطور رفتار  کنی چون این دقیقا همون کاریه که جامعه ی اطرافت می خواد انجام بدی. این ه... هیچ اشکالی نداره که یه مرد از مرد دیگه ای خوشش...
زن جوان به حرف ورونیکا اجازه ی اتمام نداد:
- تو هم دیوونه شدی؟ باید برای درمان هر سه نفرتون به پزشک زنگ بزنم؟
ورونیکا نگاهی به ابروهای گره خورده ی رزی انداخت و هوفی کشید:
- بیخیال.
سکوتی سنگین بینشون برقرار شد؛ پرده ها کنار زده شده بودن و نسیم تابستونی فضای کوچیک خونه رو پر می کرد. رزی طبق عادت عصبی ای که اخیرا پیدا کرده بود، ناخن هاش رو می جوید و ورونیکا هم گلوی خشکش رو مهمون جرعه ای دیگه از چای تازه دم کرد.
- ا... اون ها رابطه داشتن ورونیکا؟
- آره.
زن جوان کمی به خودش لرزید و موهای بلوندش رو اسیر انگشت هاش کرد:
- ت... تو می دونی ک... کدومشون حین رابطه... د... دختر شده بود؟
ورونیکا نگاه متعجبش رو به رزی دوخت و فنجون چایش رو روی میز گذاشت:
- چی؟!
- م... من فقط یکم کنجکاوم! ح... حتی نمی دونستم که مردها می تونن باهم همچین کاری انجام بدن!
رزی با قیافه ای شوکه و ترسیده دستش رو روی دهنش گذاشت و نگاهش رو از ورونیکا گرفت.
ورونیکا آب دهنش رو قورت داد و کمی با خودش فکر کرد:
- راستش من به این موضوع توجه نکرده بودم؛ اما... فکر می کنم اون جونگ‌کوک بوده.
- ج... ج... جونگ‌کوک؟
ورونیکا هومی گفت و سری تکون داد:
- فکر کنم جونگ‌کوک حین رابطه نقش مرد رو داشته؛ به نظرم تهیونگ کسی بوده که باسنش رو برای برای جونگ‌کوک بالا می گرفته.
- چ... چی؟!
- شوخی کردم رزی.
به چهره ی درمونده ی رزی خیره شد؛ لبخندی زد و ادامه داد:
- گاهی اوقات باید همه چیز رو سبک بگیری رزی؛ اینجور مواقع به اوضاعت کمک می کنه.
- نمی تونم! حتی نمی فهمم که تو چطور اینقدر عادی باهاش برخورد می کنی ورونیکا! تو براشون مثل مشوق هستی؛ این رو می دونی؟ اینکه به جونگ‌کوک اجازه می دی پیشتون بمونه، همه چیز رو بدتر می کنه. جونگ‌کوک و تهیونگ مریضن و اگه بهشون اجازه بدی نزدیک هم بمونن، بیماریشون پیشرفت می کنه؛ اون ها به کمک نیاز دارن.
رزی نفسی گرفت و بی وقفه ادامه داد:
- علاوه بر این، اجاره می دی اوضاع بعد از به دنیا اومده بچه هم همینطور باشه؟ اون موقع تهیونگ دیگه تو رو نمی خواد؛ بلکه تماما پیش جونگ‌کوک می مونه. شاید حتی نخواد که اون بچه به دنیا...
ورونیکا با صدایی بلند حرف زن جوان رو ناتموم گذاشت:
- رزی! دهنت رو ببند!
از روی مبل بلند شد؛ با عصبانیت قدمی دور شد و نگاه سردش رو به رزی دوخت:
- خدای من! تعجبی نداره که جونگ‌کوک می خواد ازت جدا شه.
ورونیکا کنار پنجره ایستاد؛ نگاهش رو به منظره ی شهر داد و نفس سنگینی کشید. اون شدیدا به مشروب نیاز داشت اما به خوبی می دونست که نباید چیزی بنوشه‌. زن از انجامش محروم شده بود؛ از سیگار کشیدن، خوابیدن با مرد دیگه ای و هرکاری که قبلا به راحتی انجام می داد‌. نمی تونست تا وقتی نسبت به موجود داخل شکمش بیشترین مسئولیت رو داشت، کاری کنه که بهش آسیب بزنه. حرف های رزی توی ذهنش می چرخید و باعث می شد احساس وحشت و گناه سراسر وجودش رو پر کنه.
حرف های رزی اشتباه نبود؛ ورونیکا قطعا نوعی عامل نزدیکی دو مرد طلقی می شد.
_____
- گل ماه!
با صدای یونگی به خودش اومد.
- بجنب. همین الانش هم هشت دقیقه دیر کردی!آرایشت تموم شد؟
جونگ‌کوک که تقریبا به گریه افتاده بود، نگاهش رو به یونگی دوخت و سری تکون داد:
- آ... آره! این فقط... این... این مژه روی پلکم نمی‌چسبه.
یونگی چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و هوفی کشید.
امروز جمعه بود و کلابِ شلوغ، پر از مردهای پیر و جوان بود. آوازه‌ی اجرا کننده جدید کلاب مرکز شهر همه جا پر شده بود و مردهای زیادی رو به اونجا می کشوند. گل ماه جوان و زیبا بود و صدایی بی تفاوت از فرشته ها داشت؛ مردم برای دیدن اجراش به بار می اومدن و بی نهایت منتظر دیدن مرد بودن.
کلابشون فقط برای استیج شامپاین مشهور نبود؛بلکه حالا عروسک زیبای جدیدی به اسم گل ماه، اونجا اجرا داشت و توجه ها رو سمت خودش جلب می کرد.
مردها و زنان زیادی توی کلاب حضور داشتن، زنان لزبین هم همراه پارتنرشون شاد‌تر از همیشه به نظر می رسیدن و عجیب ترین منظره ی شهر رو به نمایش می ذاشتن.
یونگی درحالی که به جونگ‌کوک برای چسبوندن مژه کمک می‌کرد، نفسش رو بیرون داد:
- خدای من! تو بعضی وقت‌ها خیلی نا امید می شی! همه منتظرتن؛ من تا الان پنج آهنگ اجرا کردم و خیلی خستم جونگ‌کوک.
جونگ‌کوک با چشم هایی درشت پلکی زد و از داخل آینه با لبخند به یونگی خیره شد:
- ممنونم یونگی؛ الان اجرا می‌کنم.
از روی صندلی بلند شد؛ پیرهن تنگ و صورتی رنگش، کمرش رو باریک‌تر از همیشه نشون می داد و کمربند سفید بزرگی که روی اون بسته بود، جلوه‌اش رو دو چندان می کرد.
یونگی به جونگ‌کوک گفته بود که استایل مخصوص خودش رو پیدا کنه؛ استایل یونگی مخصوص دهه ی بیستم بود که پوشیدن فیشنت و ابروهای باریک به خوبی اون رو به نمایش می ذاشت.
به لطف تحقیق روی استایل‌های الهام‌بخش، جونگ‌کوک به سبک عروسکی علاقه‌مند شده بود که شامل لباس‌های پفی کوتاه پاستلی رنگ و کمربند های کلفت و باریک می‌شد.
جونگ‌کوک اتاق سبز رنگ رو ترک کرد؛ از راهرو‌های کوتاه تاریک گذشت و به پرده‌های قرمز رنگ و بلند استیج رسید. با دستش پرده رو کنار زد و مثل همیشه با لبخندی رو به جمعیت زیاد حاضر توی بار، وارد صحنه شد.
مردم گل ماه خجالتی و دوست داشتنی رو با صدایی بلند تشویق کردن و جونگ‌کوک احساس می‌کرد خجالتی بودن بیشتر از یه خانم آروم بودن، برازنده ی گل ماه بود؛ دقیقا برعکس شامپاین.
میکروفن رو به دست گرفت و شروع به خوندن آهنگ هایی که از قبل حاضر کرده بود، شد
از آهنگ‌های خواننده‌هایی مثل Elvis Presley, Frank Sinatra, Pual Anka خوند؛ اما قسمت هایی رو با سبک زنانه و لطیف مخصوص خودش تغییر داد و این تماشاچی های متعدد بار رو بیش از همیشه به وجد آورد.
حین اجرا دور خودش می‌چرخید؛ به تماشاگران چشمک‌ می‌زد و بعد به کار به نطر احمقانه ی خودش می خندید.
نمی‌تونست هنگام لاس زدن جدی باشه و این، دوست‌داشتنی و حساس بودن شخصیتش رو به رخ می کشید.
- به زبانی دیگر، دوستت دارم!
جونگ‌کوک اجراش رو با آهنگ Fly To The Moon  تموم کرد و لبخندی به شنونده هایی که براش دست میزدن تحویل داد. بعضی از اون ها روی استیج پول می ریختن و این یکی از راه‌های نشون دادن لذت تماشاچی ها از اجراش به شمار می رفت.
جونگ‌کوک قدمی عقب رفت و به جمعیت نگاهی انداخت:
- سلام؛ من گل ماه هستم.
تماشاگران اون رو با صدایی بلند تشویق کردن و مرد جوان با لبخند ادامه داد:
- اگه بخوام صادق باشم، یکم خجالتی‌ام! بابت زمان فوق العاده ای که باهاتون سپری کردم، ممنونم.
یکی از افراد حاضر در اونجا فریاد زد:
- قابلت رو نداره پرنسس!
جونگ‌کوک خنده‌ای کرد و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- برای آخرین اجرا، می خوام قسمتی از آهنگ سیندرلا رو بخونم.
پلک هاش رو روی هم نشوند؛ چرخی زد و با رو برگردوندن از تماشاچی ها، اون ها رو ساکت کرد. نفس عمیقی کشید؛ چرخید و شروع کرد:
- اوم...
نگاهش رو روی تماشاگران چرخوند، نگاه همه همراه با نور استیج روی اون متمرکز شده بود و فقط سایه سر افراد به چشم می رسید.
- پس این عشقه.
مردان و زنان جلوی صحنه ایستادن و همدیگه رو برای رقص آرومی به آغوش کشیدن.
- پس این چیزیه که زندگی رو قابل درک می کنه.
از دیدن صحنه ی مقابلش بی نهایت لذت می برد؛ ادامه داد:
- من هیجان‌زده‌ام و الان می دونم کلید بهشت ما...
جونگ‌کوک سرجاش خشک شد و چشم هاش خیره به گوشه ی بار ثابت موند:
- مال م... منه!
تهیونگ پایین صحنه ی مقابلش ایستاده؛ به دیوار بار تکیه زده بود و با نگاهی جدی به مرد جوان خیره شده بود. جونگ‌کوک مدت زیادی ثابت موند و انگار توان حرکت نداشت.
شنونده ها به خاطر مکث بیش از حد مرد، فکر کردن اجرا تموم شده و با صدایی بلند گل ماه رو تشویق کردن. جونگ‌کوک حتی نمی‌تونست از اون‌ها تشکر کنه و پول‌های روی زمین ریخته شده رو جمع کنه؛ چشم هاش برای مدتی طولانی به چشم های تیره ی تهیونگ قفل شده بود و جلوی انجام هر حرکتی رو می گرفت.
تقریبا از روی صحنه فرار کرد؛ وارد اتاق رختکن شد و احساس کرد چشم هاش بی دلیل پر از اشک شده. خیلی وقت بود که زندگی داخل کلابش رو از زندگی بیرون اون جدا کرده بود و حالا، باهم آمیخته شده بودن.
در اتاق باز شد، جونگ‌کوک وسط اتاق ایستاده و پلک هاش رو روی هم فشرده بود. مشت منقبض شده‌اش کنار بدنش قرار داشت و با بسته شدن در، صدای بم مرد فضای اتاق رو پر کرد:
- چرا بهم نگفته بودی؟!
جونگ‌کوک سمت مرد برگشت و نگاهش رو به زمین داد:
- ن... نمی‌دونم؛ یه ر...راز بود.
- یه راز؟
تهیونگ دست هاش رو توی جیبش فرو برد و ادامه داد:
- تو من رو فرستادی بخوابم و اومدی تا اینجا اجرا کنی! من تا حد مرگ نگرانت شدم!
- من فکر نمی‌کردم بیدار بشی. ا... الان حالت بهتره؟
- خیلی زیاد!
تهیونگ قدمی سمت مرد برداشت و نیشخندی به لب آورد:
- بهم نگاه کن جونگ‌کوک.
جونگ‌کوک بالاخره نگاهش رو به مرد داد؛ زیر بار چشم های تهیونگ احساس حقارت می‌کرد. تهیونگ به چهره‌اش خیره شد؛ به مژه‌های مصنوعی، سایه ی پررنگ پشت پلکش، رژگونه قرمز رنگش،کک و مک روی صورتش، لب‌های بزرگ صورتی، موهای بلند بلوند و لباس صورتی کوتاهش خیره شد و کمی نزدیک تر رفت:
- گل ماه... این اسمیه که روی خودت گذاشتی؟
جونگ‌کوک لبش رو گزید و سری تکون داد:
- آره.
مشغول بازی با انگشت هاش شد و ادامه داد:
- برای چی اومدی اینجا؟
تهیونگ نگاهی به سرتا پای جونگ‌کوک انداخت:
- چون از اینجا خوشت می اومد؛ حدس زدم اینجا باشی. با این حال فکر نمی‌کردم روی صحنه اجرا کنی و مثل زن‌ها لباس بپوشی.
- معذرت می‌خوام!
جونگ‌کوک چشم هاش رو بست و با صدای آرومی ادامه داد:
- م... من ازش لذت می‌برم؛ احساس جالبیه. یه کار جدیده؛ یه کار متفاوت! این خوشحالم می‌کنه تهیونگ.
تهیونگ لبخندی به لب آورد و به چشم های درخشان مرد جوان خیره شد:
- خوشحالم؛ چون خیلی زیبا به نظر می رسی.
چشم های جونگ‌کوک برقی زد؛ تهیونگ دست هاش رو دور کمر مرد جوان حلقه کرد و لبخندش پررنگ تر از قبل شد:
- تو...
مرد رو دور خودش چرخوند؛ دامن جونگ‌کوک کمی بالا رفت و تهیونگ ادامه داد:
- این زیباست. تو...تو زیبایی.
جونگ‌کوک با خجالت گفت:
- ممنونم.
- می دونی؛ من دیدم. رو به روی مخاطبینت ایستاده بودی تظاهر می کردی یه شاهزاده خانم خجالتی هستی؛ این دوست داشتنیه.
مرد مو بلوند نیشخندی زد و ادامه داد:
- بهت میاد.
جونگ‌کوک ضربه ی آرومی روی سینه ی مرد نشوند:
- این فقط یه نمایشه!
- هوممم... باشه.
پوزخندی روی لب های تهیونگ نشست و جونگ‌کوک گوشواره ی مرواریدی و درخشانش رو از گوشش خارج کرد.
- چند وقته که این کار رو می کنی گل ماه؟
- تقریبا یه ماه؛ مدت زیادی نیست.
بعد از سکوت کوتاهی ادامه داد:
- بعد از اینکه ترکم کردی.
- آه...
تهیونگ سری تکون داد؛ آب دهنش رو فرو فرستاد و نگاهش رو از جونگ‌کوک گرفت:
- اگه بخوای می تونم برم؛ نمی خوام ناراحتت کنم.
- تو من رو ناراحت نمی کنی تهیونگ. من از اینکه کارم به نظرت عجیب برسه می ترسیدم؛ اما به نظر می رسه اینطور نیست. من فقط نمی خواستم تو من رو اینطور زیباتر از حالت همیشگیم پیدا کنی.
زبونش رو گزید و حرفش رو اصلاح کرد:
- ا... البته منظورم ا... این نیست که من رو در حالت عادی زیبا ببینی و...
تهیونگ اجازه نداد مرد جوان حرفش رو به پایان برسونه:
- من همین الانش هم همینطور فکر می کنم دارلینگ؛ گل ماه خیلی زیباست و جونگ‌کوک از همه جذاب‌تره.
کج‌خندی به لب آورد و تکیه‌اش رو به دیوار کنار میز آرایش داد. گونه های جونگ‌کوک از حرف مرد، زیر آرایشش رنگ گرفت؛ چشم هاش رو به مرد مو بلوند دوخت و با احساس نگاه خیره ی مرد، آب دهنش رو فرو فرستاد:
- م... می دونی... م... من دوست ندارم یه زن باشم؛ از اینکه یه مردم احساس راحتی می کنم و فقط از اینطور لباس پوشیدن خوشم میاد.
- می دونم.
دستش رو سمت صورت جونگ‌کوک برد و دسته ای از موهای بلندش رو پشت گوشش فرستاد:
- این خیلی خوبه که از این کار لذت می بری. من هیچ وقت فکر نمی کردم رشته ی حقوق برات مناسب باشه؛ اما به نظر میاد این کار برات بهتر باشه.
- د...درست می گی؛ اما من همچنان می خوام یه وکیل باشم.
مرد جوان با نیشخندی روی لب ادامه داد:
- به محض اینکه وکیل بشم، این کار رو متوقف می کنم.
- هرطور که تو بخوای.
خم شد تا بوسه ای روی پیشونی مرد جوان بکاره؛ اما جونگ‌کوک اون رو به آرومی هل داد و کمی ازش فاصله گرفت:
- نکن! آرایشم خراب می شه.
تهیونگ به آرومی خندید و سری تکون داد:
- باشه پرنسس؛ هرچی دستور...
قبل از اینکه حرف تهیونگ به اتمام برسه، در اتاق با شدت باز شد و یونگی بی توجه به اطرافش وارد اتاق شد:
- همین الان سیزده تا مرد ازم پرسیدن که اگر وقتت خالیه به فاکت بدن جونگ‌کوک؛ یه زن هم بود که می خواست وقتی اینطور لباس پوشیدی باهات خلوت کنه و من نمی دونستم چی جواب...
حرف یونگی با دیدن تهیونگ نصفه موند و تقریبا خشکش زد. اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بست؛ قدمی سمت مرد برداشت و تهیونگ رو محکم هل داد:
- گمشو بیرون!
جونگ‌کوک با عجله از روی صندلی بلند شد و سعی کرد یونگی رو متوقف کنه:
- ی... یونگی!
مرد خشمگین دستش رو روی سینه ی تهیونگ کوبید و غرید:
- نه! تو حق نداری اینطوری به مکان امن ما بیای. نمی تونی وقتی همه چیز رو تموم کردی، بیشتر از این جونگ‌کوک رو به فاک بدی؛ از اینجا گمشو بیرون!
- م... مشکلی نیست یونگی. تهیونگ ففط برای دیدن اجرای من اومده بود؛ ا... اون گفت از اجرام لذت برده و به نظرش قشنگ بوده.
جونگ‌کوک نگاهش رو به یونگی عصبانی که با لباس زنونه ترسناک تر از قبل به نظر می رسید دوخت و تهیونگ نامطمئن هنوز به دیوار تکیه داده بود‌.
مرد جوان به تهیونگ خیره شد و سری تکون داد:
- بشین تهیونگ.
تهیونگ آب دهنش رو فرو فرستاد و شقیقه‌اش رو خاروند:
- فکر کنم باید برم.
دلش نمی خواست تهیونگ اونجا رو ترک کنه؛ اما مرد به خاطر عصبانیت و برخورد یونگی کمی ناراحت و معذب به نظر می رسید:
- بسیارخب. اگر می خوای برو؛ خونه می بینمت.
تهیونگ سری تکون داد. جونگ‌کوک قدمی سمت مرد برداشت و چونه‌اش رو بالا گرفت:
- چیزی ننوش؛ باشه؟ نباید این موقع شب بیرون می اومدی و...
تهیونگ به حرف جونگ‌کوک اجازه ی اتمام نداد:
- مجبور نیستی باهام مثل یه بچه رفتار کنی جونگ‌کوک.
- رفتار نمی کنم! م... من فقط عاشقت...
جمله‌اش رو ناتموم گذاشت؛ آب دهنش رو فرو فرستاد و نگاهش رو به تهیونگی که با چشم هایی درشت از تعجب بهش خیره شده بود، دوخت:
- م... منظورم اینه که... د... دوست دارم بهت اهمیت بدم؛ و به مردم. من فقط بهت اهمیت می دم تهیونگ.
مرد مو بلوند هومی گفت؛ جونگ‌کوک بوسه ای روی گونه‌اش کاشت و تهیونگ بعد از محکم به آغوش کشیدن مرد جوان، بار رو ترک کرد.
یونگی‌ با پاهاش روی زمین ضرب گرفت و نگاه خیره‌اش رو به دو مرد مقابلش دوخته بود:
- متاسفم جونگ‌کوک؛ نگهبان جلوی در نباید اجازه می داد تا تهیونگ وارد بار شه.
- مشکلی نیست یونگی. خوشحالم که این موضوع رو فهمید؛ ترجیح می دادم ازش پنهان نکنم. علاوه بر این، خوبه که بهش اجازه دادم این بخش از من رو پیدا کنه.
یونگی نگاه غم زده‌اش رو به مرد جوان داد‌ و آهی کشید:
- اجازه نده دوباره بهت آسیب بزنه جونگ‌کوک.
- معلومه که این اجازه رو بهش نمی دم.
______
جونگ‌کوک بعد از گذشت یک ساعت و نیم به خونه برگشت. تهیونگ روی صندلی چرمی اتاق مطالعه‌اش نشسته بود و درحالی که عینکش روی چشم هاش دیده می شد، کتابی می خوند. مرد جوان نگاهش رو به آینه دوخت؛ شلوار کهنه ی همیشگیش رو همراه پیرهن بزرگی به تن کرده بود و صورتش رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید. قدمی سمت اتاق مطالعه ی مرد برداشت و با دیدن تهیونگ لبخندی به لب آورد:
- چی می نوشی؟
- شربت آبلیمو؛ بیا اینجا لاو.
تهیونگ کتابش رو بست و بی هوا روی میز رها کرد. جونگ‌کوک قدم های آهسته‌اش رو سمت مرد برداشت و روی رون های از هم باز شده ی مرد نشست. تهیونگ کمر مرد جوان رو با حلقه ی دست هاش به دام انداخت و نگاه خیره‌اش رو روی جونگ‌کوک ثابت نگه داشت:
- خیلی بهت افتخار می کنم.
جونگ‌کوک نگاه خجالت‌ زده‌اش رو به کف اتاق دوخت و صدای آرومش به گوش مرد رسید:
- ممنون.
- تو قوی هستی، افتخار آفرینی و خودت هستی؛ نه اینکه نقاب جعلی جامعه رو به صورتت بزنی و مثل توقعات جامعه رفتار کنی. این فوق العادست جونگ‌کوک.
لبخندی روی لب های تهیونگ نقش بست و ادامه داد:
- به نظر من... به نظر من این بی نهایت زیباست.
- تو هم باید خودت باشی تهیونگ.
لخند تهیونگ از روی لبش رنگ باخت؛ تن جونگ‌کوک رو به آغوش سپرد و هوفی کشید:
- این تویی که من رو قوی می کنی.
انگشت هاش رو بین موهای نرم مرد جوان تکون داد و جونگ‌کوک سکوت بینشون رو شکست:
- تو خودت رو ضعیف نشون می دی؛ درحالی که اینطور نیست. از دید من تو قدرتمندی تهیونگ؛ و مطمئنم همیشه همینطور می مونی.
مرد جوان بینی هاشون رو به هم نزدیک کرد و ادامه داد:
- حتی زمانی که اشک بریزی، زمانی که به خودت و من آسیب بزنی، بازهم همون مردی هستی که من قل...
حرفش رو ناتموم گذاشت و تهیونگ اعتراض کرد:
- بهم بگو جونگ‌کوک.
- همون مردی هستی که قلبم رو بهش باختم.
مرد جوان پلک هاش رو روی هم نشوند. تهیونگ بدن خسته ی مرد رو توی آغوشش فشرد و جونگ‌کوک ادامه داد:
- مردی که عاشقشم؛ اما هرگز بهش نمی رسم.
- جونگ‌کوک...
مرد جوان به آرومی چشم هاش رو باز کرد و به تهیونگی که قیافه ی متعجبی به خودش گرفته بود، خیره شد.
- گل ماه...
جونگ‌کوک به نگاه درخشان و روح نواز مرد خیره شد و تهیونگ کمی سمتش خم شد:
- منم عاشقت شدم گوک؛ خ... خیلی بد عاشقت شدم بیبی.
مرد جوان کمی به خودش لرزید و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- ن... نکن.
- من عاشقتم جونگ‌کوک؛ عاشق جزء به جزء وجودت شدم و نمی تونم بابتش جلوی خودم رو بگیرم. وقتی نگاهت می کنم، قلبم به طرز غیرقابل کنترلی به تپش میفته و حالا که اینجا کنارمی، بهترین احساس دنیا رو دارم. ای کاش می تونستم تک تک لحظات عمرم رو با تو خرج...
جونگ‌کوک به حرف مرد اجازه ی اتمام نداد و خیره به چشم های تهیونگ، نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد:
- می خوام ببوسمت تهیونگ.
پبشونی هاشون رو به هم نزدیک کرد و ادامه داد:
- تو قلب من رو تسخیر کردی و من می خوام ببوسمت؛ اما می دونم که نباید اینکار رو انجام بدم.
- می دونم. می دونم که نباید من رو ببوسی؛ اما...
لب های تشنه و بی قرارشون رو روی هم نشوندن و با دلتنگی بوسه های پر از عطشی شروع کردن.
جونگ‌کوک دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد؛ پلک هاش رو از هم فاصله داد و نگاه مرددش رو به چشم های پر از نیاز تهیونگ دوخت. تهیونگ هم نگاه خیره‌اش رو به جونگ‌کوک داد و مرد جوان بعد از ثانیه ای، کمی عقب کشید:
- ت... تو گفتی... بوسیدن... ن... نباید اینکار رو انجام بدیم؛ ت... تمومش کن.
- می دونم؛ اما خیلی دوستت دارم جونگ‌کوک.
تهیونگ بازهم لب هاشون رو به هم سپرد و مرد جوان رو با ولع بوسید. جونگ‌کوک این بار هم عقب کشید و دستش رو بین موج موهای بلوند مرد حرکت داد:
- ت... تو گ... گفتی...
با احساس حرکت لب های مرد روی گردنش، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- گ...گفتی من نباید مثل ا... افراد نابالغ رفتار کنم و... با... باید واقع بین باشم. گ... گفتی م... ما مریضیم و...
- من احمقم.
تهیونگ بوسه ای روی گردن مرد جوان کاشت و ادامه داد:
- من چیزی نمی دونم. نمی تونم بیشتر از این به خودم دروغ بگم جونگ‌کوک؛ من مثل یه دیوونه عاشقتم. هرچه قدر بیشتر سعی می کنم که تو رو از ذهنم بیرون کنم، اوضاع سخت تر می شه‌. درست لحظه ای که فکر می کنم ازت گذشتم، تو با یه کار ساده مثل صبحونه درست کردن دوباره وارد قلبم می شی. ت... تو تمام اون چیزی هستی که من همیشه می خواستم و نسبت به نیازم آگاه نبودم‌. تو خیلی زیبایی جونگ‌کوک؛ همه چیز درباره ی تو زیباترینه! لبخندت، طوری که از دیگران مراقبت می کنی، آرامشت و بخشنده بودنت... همشون دوست داشتنی ترینن و من عاشقتم جئون جونگ‌کوک؛ بیش از اندازه عاشقتم.
جونگ‌کوک لب هاش رو روی لب های مشتاق مرد فشرد و با دلتنگی مشغول فتح کردن دهن مرد با زبون خیسش شد. قلبش تندتر از همیشه می زد و پروانه های توی شکمش لحظه ای از پرواز دست نمی کشیدن. اون عاشق تهیونگ بود و اینکه مرد هم همین عشق رو نسبت بهش داشت، احساسی غیرقابل توصیف به جونگ‌کوک دست می داد. لبخندی محو روی لب هاش نشست؛ کمی از تهیونگ فاصله گرفت و به آرومی خندید:
- فاک! م... من عاشقتم تهیونگ.
- من بیشتر جونگ‌کوک؛ خیلی بیشتر.
تهیونگ بوسه ای روی گونه، بینی و چونه ی مرد جوان کاشت و نگاهش رو به چشم های عسلی و مشتاق جونگ‌کوک دوخت:
- می ترسم که اگر همین جا متوقف نشیم، تا فردا صبح باهات عشق بازی کنم.
- هممم... چقدر وحشتناک!
مرد جوان بوسه رو از سر گرفت و قلب و ذهنش رو کاملا به مرد باخته بود‌‌:
- یکم ب... برای توقف دیره؛ نه؟
- ورونیکا بارداره جونگ‌کوک؛ ما نباید ادامه بدیم.
جونگ‌کوک آهی کشید و سرش رو عفب برد:
- می دونم.
تهیونگ گردن مرد جوان رو با ولع مکید و هوای اطرافشون داغ شده بود.
- م... من رو متوقف کن جونگ‌کوک.
دکمه های پیرهن جونگ‌کوک رو باز کرد؛ بوسه ای روی خط فکش نشوند و ادامه داد:
- دوست دارم تمام نقاط بدنت رو لمس کنم و تا وقتی که به گریه بیفتی، به فاکت بدم؛ قبل از اینکه دیر بشه متوففم کن.
- ن... نمی... نمی تونم.
تهیونگ باسن مرد جوان رو بین دستش فشرد و جونگ‌کوک ناله ای سر داد:
- ی... یکی باید ما رو م... متوقف کنه.
- من اینکار رو می کنم.
هردو با شنیدن صدای ورونیکا خشک شدن و چشم های متعجبشون گرد شده بود.
- بار سومیه که این شکلی می بینمتون؛ حداقل می تونستین در رو قفل کنین!
جونگکوک از تهیونگ فاصله گرفت؛ گونه هاش سرخ به نظر می رسید و عضو نیمه سخت شده‌اش از روی شلوار قابل دیدن بود. تهیونگ هم از روی صندلی بلند شد و پشت گردنش رو خاروند:
- فکر نمی کردم الان برگردی ورو...
زن جوان به حرف تهیونگ اجازه ی اتمام نداد و پوزخندی به لب آورد:
- چی؟! از من می خوای چی کار کنم تهیونگ؟!
با چشم هایی تیره و ابروهایی بالا رفته به مرد خیره شد و ادامه داد:
- فکر می کردم با وجود بچه می تونم بهت اعتماد کنم که دیگه همچین رفتاری ازت سر نزنه!
ورونیکا قدمی سمت جونگ‌کوک برداشت و به مرد جوان چشم دوخت:
- و تو جونگ‌کوک...
با بی حسی ادامه داد:
- من اجازه دادم توی خونمون بمونی تا مجبور نباشی با همسرت رو به رو شی؛ زنی که بهترین دوست منه و می خواست اذیتت کنه. ه... همین امروز جلوی رزی ازت دفاع کردم و بهش گفتم که راجع بهت اشتباه فکر می کنه؛ اما تو نمی تونی بفهمی که رفتارت بقیه رو آزار می ده؟! منظورم اینه که... درکش اینقدر سخته؟!
جونگ‌کوک سرش رو پایین انداخت و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- م... من متاسفم ورونیکا؛ متاسفم. م... من نمی خواستم که...
- از خونه ی من برو بیرون.
با حرف زن، نگاه مرد جوان رنگ ترس گرفت و با چشم هایی درشت به ورونیکا خیره شد:
- م... من جای دیگه ای ن... ندارم که برم.
نگاهش رو ببن ورونیکا تهیونگ چرخوند و ادامه داد:
- ل... لطفا؛ م... من معذرت می خوام. ن... نمی خوام برم پیش رزی.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و به زن چشم دوخت:
- بذار تا فردا اینجا بمونه؛ بعد می تونه پیش یکی از دوست هاش بمونه ورونیکا. الان خیلی دیر وقته؛ اینکار رو نکن.
- می دونی من اخیرا چقدر مضطربم تهیونگ؟! ه... هر چیز اطرافم من رو آ... آزار می ده. همه چیز از ک... کنترلم خارج شده؛ حتی تو و خونمون! من اینجا راحت نیستم.
اشک چشم های زن رو خیس کرده بود و دیوار غروری که مقابل جونگ‌کوک سعی به حفظش داشت، هر لحظه بیشتر از قبل فرو می ریخت.
- م... من از همه چیز وحشت دارم...
پلک هاش رو روی هم انداخت و ادامه داد:
- م... می خوام اون از خونمون بره.
تهیونگ قدمی به جلو برداشت و درست لحظه ای قبل از افتادن ورونیکا، دست هاش رو دور بدن زن حلقه کرد و جونگ‌کوک با چشم هایی درشت از تعجب، عقب رفت. به نظر می رسید هفته هایی که پشت سر گذاشته بودن، برای ورونیکا سخت بوده و جونگ‌کوک نمی تونست زن رو بابتش سرزنش کنه. ورونیکا استرس زیادی متحمل می شد؛ توی خونه، محل کار و هرجای دیگه ای.
زن سرش رو توی سینه ی تهیونگ پنهان کرد و اشک هاش گونه های برحسته‌اش رو به نوبت خیس می کردن. تهیونگ نگاه شرمنده‌اش رو به جونگ‌کوک دوخت و مرد جوان آب دهنش رو فرو فرستاد:
- م... من می رم.
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف هر کدوم از اون ها باشه، چرخید و بلافاصله از اتاق مطالعه ی تهیونگ دور شد.
صدای آروم مرد سکوت اتاق رو شکست:
- رونی... لطفا بهم بگو با چی مشکل داری.
- ه... همه چی. ب... با تو؛ تو ع... عاشق اونی. اون ت... توی خونه ی ماست و م... مرد خوبیه؛ ا... اما من نمی تونم وقتی ب... باهمین عصبانی ن... نشم. ا... از وقتی باردار شدم، ر... رئیسم باهام بد رفتاری می کنه چ... چون از زن ها متنفره. رزی ک... کسی نبود که فکر می کردم و ک... کارهایی که توی گذشته انجام می دادم، آزارم م... می ده. م... من می ترسم؛ چ.‌.. چی می شه اگر قبل زایمان ب... بلایی سر بچمون بیاد؟ چ‌‌‌... چی می شه اگه ن... نتونیم ازش مراقبت کنیم؟ همش این ا... اگه ها تو ذهنم تکرار...
تهیونگ اجازه نداد زن حرفش رو به اتمام برسونه:
- ورونیکا... دارلینگ؛
موهای مشکی رنگ زن رو پشت گوشش فرستاد و به چشم های پر از اشکش خیره شد:
- متاسفم که این مدت اینقدر سخت برات سپری شده؛ متاسفم که این مدت رو با سهل انگاری گذروندم و تمام تمرکزم روی خواسته ها و افکار خودم بود. بابت اینکه همچین همسر بدی برات بودم عذر می خوام.
- ا... این تقصیر تو ن... نیست؛ چون تو دیگه ع... عاشق من نیستی.
تهیونگ با حرف زن خشک شد و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- چطور ب... باید حلش کنیم؟
- ن... نمی دونم. م... من نمی تونم تنهایی انجامش بدم؛ نمی تونم تهیونگ.
رد جدید اشک های روی گونه‌اش رو پاک کرد و سرش رو تکون داد:
- م... من نمی خوام مادر بدی باشم.
- البته که اینطور نیستی! مطمئنم تو مادر فوق العاده ای می شی رونی.
مرد بوسه ای روی پیشونی ورونیکا نشوند و ادامه داد:
- به نظرم بهتره یکم استراحت کنی.
در عمارت باز بسته شد و خبر از رفتن جونگ‌کوک داد‌. تهیونگ آهی کشید؛ ورونیکا رو تا اتاق خواب همراهی کرد و بدن خسته ی زن رو روی تخت خوابوند.
لباس های راحتیش رو پوشید و کنار ورونیکا دراز کشید. زن سمتش چرخید و نگاه خیره‌اش رو به تهیونگ دوخت:
- امیدوارم اوضاع برای هممون بهتر شه.
- منم همینطور.
بوسه ای روی لب های ورونیکا کاشت و ادامه داد:
- دوستت دارم.
- دروغ نگو!
تهیونگ سری تکون داد و به زن چشم دوخت:
- من همیشه عاشقتم. ممکنه با احساسی که نسبت به جونگ‌کوک دارم متفاوت باشه؛ اما دوستت دارم ورونیکا.
کج‌خندی روی لب های زن نشست و ثانیه ای بعد به خواب رفت. تهیونگ بیدار موند و افکارش توی آینده می چرخید؛ آینده ای که از هر لحاظ نامعلوم بود.

________
عرضم به خدمتتون که سلام:_
فئوی بدقول که دیر آپ کرده اینجاست💔
بخاطر تاخیر توی آپ، یک پارت دیگه هم فردا آپ میشه
امیدوارم از داستان لذت ببرین💜

Somebody to love | persian translateTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang