از آخرین ملاقاتشون یکی دو هفته می گذشت. تهیونگ به بدنه ی ماشین مشکی رنگش تکیه داده بود و به راننده که چمدون هاش رو با عجله سمت صندوق عقب می برد نگاهی انداخت. خیلی کم پیش می اومد مردی شبیه تهیونگ لباس بپوشه؛ شلوار مشکی رنگ به همراه تیشرت تنگ بژی که به سینه های نسبتا برجستهاش می چسبید به تن داشت.
کت چرمی روی تیشرتش پوشیده بود و عینک آفتابی چهرهاش رو از همیشه جذاب تر نشون می داد. دود رو از میون لبهاش فوت کرد و لبخندی زد:
- امروز یکم شلخته شدی جکسون؛ نه؟
راننده اش جکسون، چمدونی رو داخل صندوق عقب گذاشت و نفس عمیقی کشید. برخلاف روزهای قبل امروز خورشید با گرماش، تا حدی از اون سرمای شدید کاسته بود. جکسون سرش رو با سرعت تکون داد:
- عذر می خوام آقا.
پوزخندی که روی لب های تهیونگ نقش بست، کاملا نشون می داد چطور با دیدن حساب بردن مردم از خودش به وجد میاد. صدای ورونیکا توجهش رو جلب کرد:
- تهیونگ؟
تهیونگ سرش رو چرخوند و به ورونیکایی که لباس خواب سیاه و سفیدی پوشیده و به در تکیه زده بود خیره شد؛ سینه های نسبتا بزرگ همسرش به لباس خواب گشاد چسبیده بود و خودنمایی می کرد.
تهیونگ لب گزید و از روی سنگ ریزه ها سمت در ورودی عمارتشون رفت.
- چی شده عزیزم؟
ورونیکا با پاهایی برهنه از پله ها پایین رفت و مقابلش ایستاد:
- بهم نگفته بودی می خوای جایی بری!
تهیونگ از لحن آزاردهنده ی همسرش سرفه ای مصلحتی کرد:
- فکر نمی کنم باید بهت چیزی می گفتم؛ همونطور که تو هم هیچ وقت اینکار رو نمی کنی.
ورونیکا نگاهش رو از تهیونگ گرفت:
- داری می ری فرانسه؟ خونه ی کنار دریاچه مون توی پروانس؟
تهیونگ دود سیگارش رو بیرون داد و درحالی که منتظر جونگکوک بود، به جاده چشم دوخت. شب قبل با مرد جوانتر تماس گرفت و گفت وسایلش رو برای ظهر امروز جمع کنه؛ هیجان زیاد جونگکوک حتی از پشت تلفن هم براش قابل لمس بود.
- آره. این رو قبلا بهت گفته بودم رونی. چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟
ورونیکا قدمی سمت تهیونگ برداشت و دست هاش رو روی کت همسرش گذاشت:
- نمی دونستم به این زودی... می خوای بری. فکر می کردم قراره بعدا سفر کنی.
به چشم های تیره ی تهیونگ خیره شد و ادامه داد:
- من از تنها موندن خوشم نمیاد.
- اما دقیقا طوری رفتار می کنی که انگار میخوای تمام لحظات عمرت رو تنها باشی.
سیگار دیگه ای برداشت، روشنش کرد اما قبل از اینکه بتونه اون رو روی لب هاش بذاره، ورونیکا برای بوسیدن لب هاش کمی جلوتر رفت و این تهیونگ رو کمی عصبی کرد. دود رو روی لب های همسرش بیرون داد و یکی از دست هاش رو روی کمر باریکش نشوند:
- این رفتار رو از خودت نشون نده ورونیکا. هفتهی گذشته بهم گفتی اگر برم و تنهات بذارم خیلی خوشحال می شی.
ورونیکا سرش رو بالا گرفت و به تهیوتگ چشم دوخت:
- منظورم این نبود؛ می دونی که هیچوقت همچین منظوری ندارم.
- پس چرا دائما تکرارش می کنی؟
لحن تهیونگ کمی عصبی به نظر می رسید. ورونیکا دست هاش رو از روی کت مرد برداشت که تهیونگ بیصدا خندید، خم شد و گونهاش رو بوسید:
- متاسفم، زود بر می گردم.
- ن... نمی خوام زود برگردی.
تهیونگ چرخی زد و پوزخندی روی لب هاش نشوند:
- آهان! این همون زنیه که باهاش ازدواج کردم.
بدون حرف اضافه ای از پله ها پایین رفت و سمت ماشینش قدم برداشت. با دیدن جونگکوک که به ماشین لوکس و مشکی رنگ چشم دوخته بود لبخندی روی لب هاش نشست. جونگکوک با نگاهی به راننده که کنار ماشین ایستاده بود کمی عقب رفت و به لکنت افتاد:
- م... من فکر کردم ماشین برای یکی دیگهاس؛ ع... عذر می خوام!
سرش رو چرخوند و با تهیونگ که سمتش قدم بر می داشت رو به رو شد؛ مثل همیشه، با دیدن زیبایی مرد مقابل نفسش رو داخل سینهاش حبس کرد.
- این ماشین منه جونگکوک. آه خدای من... تو خیلی پرستیدنی به نظر می رسی!
سمت جکسون برگشت و ادامه داد:
- لطفا وسایلش رو داخل صندوق عقب بذار.
راننده سری تکون داد و چمدون های جونگکوک رو از دستش گرفت.
این باعث خجالت زده شدن مرد جوان شد، چون دلش نمی خواست باعث زحمت دیگران شه.
- از رزی خداحافظی کردی نه؟
لبخندی روی لب های جونگکوک نشست:
- البته؛ من که مثل تو اون قدر هم همسر بدی برای زنم نیستم!
ابروهای تهیونگ از حرف جونگکوک بالا رفت و مرد جوانتر نگاهش رو به زمین دوخت:
- ب... ببخشید. نمی خواستم بی ادبی کنم.
تهیونگ لبخند زد و با صدایی که کمی بلندتر از حالت عادی بود گفت:
- مطمئنم اگر رزی بفهمه همسرش دیک بزرگتر از خودش گیر آورده خیلی خوشحال می شه!
چشم های جونگکوک از تعحب گرد شد و با دیدن چهره ی متعجب راننده که بهشون زل زده بود، ضربه ی نسبتا محکمی به سینه ی مرد کوبید.
- بیا سوار شو جونگکوکی.
کمر جونگکوک رو گرفت و اون رو به آرومی سمت ماشینش هل داد؛ راننده هم با عجله در ماشین رو برای جونگکوک باز کرد. جونگکوک از مرد تشکر کرد و سوار ماشین شد. تهیونگ هم خواست سوار شه اما با شنیدن اسمش سرش رو برگردون و بازهم با همسرش مواجه شد. کلافگی صداش کاملا مشهود بود:
- دیگه چی شده؟
- خداحافظی کردن اینقدر برات سخته تهیونگ؟
تهیونگ نسبتا خشمگین بهش خیره شد. ورونیکا جلو رفت و کت مرد رو صاف کرد:
- هیچ وقت مرتب نیستی! مثل همیشه همین قدر شلخته و ژولیده به نظر می...
تهیونگ دست هاش رو دور کمر همسرش حلقه کرد و لبخند مصنوعی روی لب هاش نشوند:
- من بچه نیستم ورونیکا؛ پس اینقدر مثل بچه ها با من رفتار نکن.
بدون گفتن حرف بیشتری از همسرش فاصله گرفت و ورونیکا هم نگاه عصبی به مرد انداخت:
- به خاطر اینه که من دوستت دارم.
پوزخند عصبی روی لب های تهیونگ نشست، چرخید و سمت ماشین رفت تا سوار شه. جونگکوک که شاهد تمام اتفاقات بود، نمی تونست چشمش رو از روی تهیونگ و ورونیکا برداره.
ورونیکا به ماشین چشم دوخت؛ با دیدن جونگکوک نگاهش رو به سرعت گرفت. صدای بلند زن فضا رو پر کرد:
- خداحافظ!
تهیونگ هومی کشید و بدون جواب دادن به همسرش سوار ماشین شد، در رو بست و نگاهش رو به راننده داد:
- راه بیفت.
راننده همونطور که تهیونگ قبلا بهش گفت با سرعت تقریبا بالایی مشغول رانندگی شد.
جونگکوک نگاهش رو به مرد کنارش داد:
- از همسرت خداحافظی نکردی؟
تهیونگ با شنیدن صدای آروم جونگکوک برای چندثانیه بهش خیره شد و بعد لبخند زیبایی روی لب هاش نقش بست:
- زنم الان کنارم نشسته.
اخمی روی پیشونی جونگکوک نشست:
- من زن شما نیستم آقا! چقدر بی ادبانه صحبت می کنید!
تهیونگ درحالی که همچنان نگاه خیرهاش رو روی جونگکوک نگه داشته بود، دست هاش رو روی رون مرد جوان گذاشت. جونگکوک از داخل آینه به راننده ای که با گیجی بهشون خیره شده بود نگاهی انداخت و سعی کرد حرف رو عوض کنه:
- با قطار به فرانسه می ریم؟
- نه عزیزم؛ از قبل پرواز رزرو کردم.
چشم های جونگکوک از تعجب گرد شد و دستش رو با تعجب روی دهنش گذاشت:
- پ... پ... پرواز؟! م... منظورت... ه... هواپیماس؟
- آره عشق من. فکر می کنم پروازمون نزدیک دو ساعت طول بکشه.
نگاه متعجب جونگکوک همچنان بین مردمک های تهیونگ می چرخید:
- و... ولی این... باید خیلی گرون باشه! ت... تو نباید اینقدر... برای سفر پول بدی. م... من چطور... پولش رو بهت برگردونم؟
- نیازی نیست پولی بهم برگردونی جونگکوک؛ اینکه کنارمی برام کافیه.
لحن گرم مرد مو بلوند موج تنشی رو توی وجود جونگکوک بیدار کرد. تهیونگ ادامه داد:
- علاه بر این، فکر می کنم وقتی به خونه ی کنار دریاچه رسیدیم باید چیزی هم بهت پرداخت کنم؛ تو اینطور فکر نمی کنی عزیزم؟
گونه های جونگکوک داغ شد، لبش رو گزید و نگاهش رو به چهره ی بی نقص مرد مقابلش دوخت. تهیونگ با پوزخندی روی لب هاش خم شد و نفس های داغش رو روی لب های سرخ جونگکوک پخش کرد. مرد جوانتر آب دهنش رو فرو برد و سرش رو کمی عقب کشید:
- ت... تهیونگ... راننده...
- اون بهمون توجهی نمی کنه.
با صدایی که برای رسیدن به گوش های جونگکوک کافی باشه ادامه داد:
- در نهایت این منم که باید پولش رو بدم؛ اینطور نیست؟
تهیونگ سرش رو برگردوند تا مطمئن شه جکسون به جاده نگاه می کنه و خواسش به اون ها نیست. جونگکوک لبش رو گزید و به تهیونگی که خم شد و لب هاشون رو روی هم گذاشت خیره شد.
جونگکوک روکش صندلی ماشین رو چنگ انداخت و روی لب های تهیونگ ناله ای سر داد. چشم های راننده از تعحب گرد شده بود و تمام سعیش رو می کرد که روی مسیر تمرکز کنه، اما با اینحال نمی تونست نگاهش رو از دو مردی که مشغول بوسیدن هم بودن بگیره. جونگکوک هم مرد مو بلوند رو به آرومی بوسید؛ نمی خواست جلوی راننده زیاده روی کنه.
تهیونگ یکی از دست هاش رو روی رون مرد جوانتر گذاشت و جونگکوک ناخواسته دوباره روی لب هاش نالید.
تهیونگ بالاخره عقب کشید؛ جونگکوک نگاه خجالت زده اش رو از مرد کنارش گرفت؛ احساس خحالت و عذاب وجدان از تماشای کارشون توسط یکی دیگه بهش دست داد.
تماشای گناهانشون حتما خیلی ناخوشایند به نظر می رسید...
تهیونگ با پوزخند بهش خیره شد:
- نگران نباش عشق من؛ جکسون بدتر از این ها رو از من و زن های دیگه ای دیده.
جونگکوک سرش رو تکون داد؛ حواسش بود صداش اونقدر آروم باشه تا فقط تهیونگ متوجه صحبتش بشه:
- اما این فرق داره!
تهیونگ به چشم های مضطرب مرد جوانتر خیره شد. جونگکوک از اینکه کسی متوجه شه چطور مست و شیفته ی تهیونگ شده و خودش رو به راحتی به اون می بازه خجالت زده می شد.
- خجالت نکش.
با زمزمه ی تهیونگ کنار گوش هاش، نگاهش رو سمت مرد برگردوند:
- سخته که خجالت زده نباشم.
---
بعد از چند دقیقه به فرودگاه رسیدن. جونگکوک اتفاقاتی که توی ماشین افتاده بود رو فراموش کرد و هیجان زده از ماشین پیاده شد. با دیدن لباس های گرون قیمت مردم احساس می کرد در مقابلشون چیزی نپوشیده. کت مشکی همیشگیاش، شلوار آبی رنگ و پیرهن قرمزی که به تن داشت، در مقابل لباس افراد اونجا چیزی نبود. همه خیلی ثروتمند به نظر می رسیدن و البته که ثروتمند هم بودن؛ فقط افرادی که از طبقه های احتماعی بالاتری بودن می تونستن از عهده ی هزینه ی پرواز بر بیان.
تهیونگ هم از ماشین پیاده شد و منتظر جکسون موند تا در صندوق عقب رو باز کنه و وسایلشون رو برداره. راننده مردد به نظر می رسید و در آخر نگاه خستهاش رو به تهیونگ داد:
- این.... این اشتباهه آقا؛ کاری که می کنید...
- فکر نمی کنم درباره ی این موضوع چیزی ازت پرسیده باشم.
جکسون از نگاه سرد و جدی مرد و پوزخندی که روی لب هاش نقش بسته بود سرش رو پایین انداخت و آب دهنش رو فرو برد:
- اما... ا... اما... یه مرد... ب... ب...با یه مرد... دیگه؟ شما... نمی ترسید؟
- از چی باید بترسم جکسون؟
- عواقبش؟
تهیونگ چند ثانیه توی سکوت به راننده خیره شد و هومی گفت:
- وسایل رو بده.
جکسون با عجله چمدون ها رو از صندوق عقب خارج کرد و تهیونگ با خیالی راحت اون ها رو برداشت:
- ماشین رو به خونه برگردون و درباره ی چیزی که دیدی با کسی حرفی نزن جکسون. امنیت شغلیت برات اهمیت داره؛ اینطور نیست؟
جکسون سریعا سرش رو تکون داد.
تهیونگ چیز بیشتری نگفت؛ سمت جونگکوک قدم برداشت. مرد جوانتر با چشم هایی درشت و درخشان و درحالی که کل وجودش از هیجان پر شده بود، نگاهش رو روی ساختمون های بلند قسمت های مختلف فرودگاه می چرخوند. دو مرد که سیگار می کشیدن و باهم مشغول صحبت بودن از کنار جونگکوک رد شدن، که یکی از اون ها به جونگکوک برخورد کرد:
- نگاش کن! حواست کجاست؟
کت های قهوه ای و چرمی که تنشون کرده بودن، ثروتمند بودنشون رو به رخ می کشید. جونگکوک خجالت زده سرش رو تکون داد:
- ب... ببخشید.
بدون اینکه حرف دیگه ای به زبون بیاره برگشت و از دو مرد فاصله گرفت. نگاهش رو اطراف چرخوند و بعد از دیدن مرد مو بلوند به طرفش دوید، چمدون هاش رو ازش گرفت و لبخند زیبا و هیجان زده ای روی لب هاش نشست:
- ببا بریم!
کمی طول کشید تا هردو بررسی شن و کارت پروازشون رو تحویل بگیرن. تهیونگ با مسئول تحویل کارت پرواز لاس می زد و جونگکوک هم نگاه عصبیاش رو روی مرد جذاب و زن جوانی که از حرف هاش به آرومی می خندید ثابت نگه داشته بود. تهیونگ که اون روز حسابی سرحال به نظر می رسید، با مرد مسئول بازرسی هم لاس زد و کاری کرد که گونه های اون هم از کلمات جادوییش رنگ بگیره. بالاخره کمی قبل از زمان پرواز از بخش تحویل کارت پرواز خارج شدن و از پله های بلند و آهنی هواپیما بالا رفتن.
- استرس داری جونگکوک؟
مرد جوانتر جوابی نداد و نگاه متحیر و هیجان زدهاش رو اطراف هواپیمای لوکس چرخوند. با حس ضربی که به باسنش خورد ناخودآگاه دست هاش رو برای دفاع به پشتش چسبوند که صدای خنده ی تهیونگ گوش هاش رو نوازش کرد. جونگکوک بی توجه به تهیونگ وارد هواپیما شد و با نگاه بی قرارش به داخل کابین خیره شد. کابین هواپیما چندان بزرگ نبود؛ پنجره هایی دایره ای شکل و کوچیک دیوار های سفید کابین رو زینت داده بودن، صندلی های مخملی و نسبتا بزرگ به تخت تبدیل شده بودن تا مسافر ها بتونن در طول پرواز کمی استراحت کنن. مردهایی مسن، خانم هایی با تجربه و بچه ای که احتمالا مقصدش مدرسه ی شبانه روزی بود چهرهاش غمگین به نظر می رسید فضای کابین رو پر میکردن.
صدای مهماندار اون رو از افکار بی پایانش خارج کرد:
- صندلی هاتون اونجاست.
زن جوان به دو صندلی انتهای هواپیما اشاره کرد. جونگکوک هیجان زدی سری تکون داد اما وقتی فهمید صندلی سمت راهرو برای اونه، آه غمگینی کشید.
تهیونگ مرد جوانتر رو دنبال کرد و لبخندی روی لب های پهنش نشوند:
- می خوای کنار پنجره بشینی؟
جونگکوک سری تکون داد و لبخند تهیونگ پررنگ تر از قبل شد:
- حیف شد؛ صندلیِ منه. هوم؟
مرد جوانتر لبش رو گزید و نگاهش رو به تهیونگی که بیش از اندازه نزدیکش ایستاده بود داد. خجالت زده دستش رو روی سینه ی تهیونگ گذاشت و آب دهنش رو قورت داد:
- لطفا... تهیونگی؟
تهیونگ از نجوای جونگکوک نفس عمیقی کشید:
- بسیارخب.
تهیونگ درحالی که نگاهش روی مرد جوانتر ثابت مونده بود کنار رفت. جونگکوک به آرومی خندید و روی صندلی کنار هواپیما نشست. با هیجانی که بند بند وجودش رو پر کرده بود از پنجره ی کوچیک به بیرون چشم دوخت؛ متوجه بود که تهیونگ کمی بیحال بنظر میرسه... انگار یکم خسته بود.
بعد از گذشت مدت کوتاهی از بلند شدن هوا پیما، تهیونگ مهماندار رو صدا زد و ازش خواست دو لیوان شراب قرمز براشون بیاره. زن جوان سری تکون داد و همراه یک بطری شیشه ای و دو لیوان برگشت. درحالی که مشغول پر کردن لیوان هاشون بود، تهیونگ لبخندی به لب آورد و نگاهش رو به مهماندار جوان داد:
- چشم های خیلی زیبایی داری. سبزن؛ درسته؟
گونه های زن جوان به وضوح رنگ گرفت و اون هم نگاه خجالت زدهاش رو به مرد مو بلوند دوخت:
- ب... بله. و در واقع بعضی اوقات هم آبیه.
- هردوش بهت میاد دارلینگ.
سرخی گونه های زن جوان بیشتر شد، آروم خندید و از تهیونگ تشکر کرد و قبل از اینکه تهیونگ حرف بیشتری بزنه، سریع از کنار دو مرد فرار کرد.
جونگکوک به تهیونگ خیره شد و کمی لب هاش رو جمع کرد. توجهی که مرد کنارش نسبت به زن هایی که می دید داشت، باعث بر انگیخته شدن حسادتش شده بود. جونگکوک می دونست اگر اوضاع کمی فرق داشت، میتونست با خیالی راحت دست مرد رو بگیره و اون رو مقابل نگاه همه ببوسه؛ اما درحال حاضر چنین چیزی امکان نداشت و این فقط مضحک بودن افکارش رو بهش یادآوری می کرد.
به لطف سرعت هواپیما، ساعاتی بعد به جنوب فرانسه رسیدن. از هواپیما خارج شدن و بعد از تموم شدن بازرسی و برداشتن وسایلشون، ماشینی گرفتن تا اون ها رو به خونه ی کنار دریاچه ببره. تهیونگ سکوت بینشون رو شکست:
- درواقع این خونه برای پدرم بود و به عنوان هدیه ازدواجم با ورونیکا اون رو به ما داد.
جونگکوک سرش رو چرخوند و نگاه متعجبش رو به تهیونگ داد:
- من فکر می کردم شما از خونه فرار کردین!
- درسته؛ درواقع می شه اسمش رو فرار گذاشت. ما یه شب از خونه هامون فرار و به طور رسمی ازدواجمون رو ثبت کردیم. مادر و پدرم ورونیکا رو دوست داشتن و فکر می کردن اون برای من زن مناسب و خوبیه. من فرار کردم چون دوست داشتم این کار رو انجام بدم.
جونگکوک از جمله ی آخر تهیونگ خندید:
- دوست داشتی انجامش بدی؟!
- درسته. وقتی تقریبا اواخر هجده سالگیم بودم، واقعا دلممی خواست یه کار هیجان انگیز و عجیبی انجام بدم. من ورونیکا رو برای مدت زیادی میشناختم و دوستش داشتم، هنوز هم دارم اما قبلا احساساتم نسبت بهش خیلی بیشتر از الان بود. اون بی پروا بود، می دونست چی از زندگیش می خواد و خواسته هاش رو مخفی نمی کرد. یه شب وقتی متوجه شدم بابت حرفی که پدرش بهش گفته گریه می کنه، بهش پیشنهاد ازدواج دادم.
- ا... این خیلی... خیلی رمانتیکه.
تهیونگ هوفی کشید و کمی خودش رو جمع کرد:
- اصلا اینطور نیست؛ آرزو می کنم کاش هرگز ازدواج نمی کردم.
جونگکوک می خواست بیستر سوال کنه اما تهیونگ سمتش برگشت و بهش خیره شد:
- تو و رزی چطور هم دیگه رو ملاقات کردین؟
- از وقتی بچه بودیم هم دیگه رو می شناختیم و باهم دوست بودیم. م... من خیلی دوستش داشتم؛ البته به عنوان یه دوست.
شلوارش رو چنگ زد و ادامه داد:
- پدر و مادرش به مامانم گفتن ما باید ازدواج کنیم و م... م... من واقعا همچین چیزی رو نمی خواستم. من تازه برای دانشگاه ثبت نام کرده بودم و فکر می کردم می تونم آزاد و تنها باشم.
اخمی روی پیشونی تهیونگ نقش بست و حونگکوک حرفش رو کامل کرد:
- مادرم یکی از دوست های نزدیک مادر رزی بود. اون یه مدت طولانی باهام حرف زد و گفت من عاشق رزی ام اما خودم هنوز متوجهش نشدم.
نگاهش رو به کفش هاش دوخت و نفس عمیقی کشید:
- من حرفش رو باور کردم چون... نمی دونم؛ من یه جورایی گیج شده بودم. من فکر نمی کردم عاشق رزی باشم ا... اما انتخاب دیگه ای نداشتم.
نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخت و ادامه داد:
- مادرم بهم گفت اگر با رزی ازدواج نکنم، اجازه نمی ده برم لندن.
تهیونگ سرفه ای مصلحتی کرد:
- این افتضاحه؛ اونا مجبورت کردن باهاش ازدواج کنی؟
- تقریبا همینطوره و من احساس بدی دارم. رزی دوست داشتنیه؛ واقعا دوست داشتنیه و من حس می کنم همسر خیلی بدی هستم.
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و گوشه ی ابروش رو کمی خاروند:
- تقصیر منه؛ نباید همچین جایی بحث همسرهامون رو می کشیدم وسط. الان خوشحال باش عزیزم! ما تقریبا رسیدیم و تا وقتی اینجاییم به واقعیت فکر نکن.
از ماشین پیاده شد، نفس عمیقی کشید و با دیدن خونه ی بزرگ و دوست داشتنی کنار دریاچه هیجان زده شد. خونهی زیبا دقیقا کنار دریاچه قرار داشت و اونجا هم مکان خیلی خوبی برای قایق سواری بود.
ساختمونش دیوار های قهوه ای روشنی داشت و سقف سبز تیرهاش، پنجره های بزرگ و پرده های قرمزی که از بیرون هم به وضوح پیدا بود، زیبایی اش رو دو چندان کرده بود و گرون قیمت بودنش رو کاملا به رخ می کشید. جونگکوک تقریبا سمت خونه دوید و تهیونگ هم لبخند رضایت بخشی روی صورتش نشوند؛ دنبالش قدم برداشت. جونگکوک متعجب سمت مرد چرخید و پرسید:
- داخلش کثیف و خاک گرفته نیست؟
- خدمتکار باید تا الان تمیزش کرده باشه.
تهیونگ آروم و جونگکوک هیجان زده بود؛ تفاوت زیبای بینشون باعث می شد قلب مرد جوانتر سریعتر بتپه.
تهیونگ جلوتر رفت، بدون نیاز به کلید در رو باز کرد و وارد خونه شد. جونگکوک دنبالش رفت و بعد از اینکه داخل شد نفس عمیقی کشید.
روکش مبل ها از چرم قهوه ای دوخته و فرش پشمی و سفیدی زمین رو پوشونده بود. ارتفاع پرده های بلند و قرمز به زمین می رسید و میز چوب بلوط تیره ای هم وسط اتاق ناهار خوری قرار داشت. شومینه ی نسبتا کوچیک گوشه ی دیوار خونه رو گرم کرده بود و تابلوهای متعددی روی دیوار خودنمایی می کردن.
- آقای کیم!
صدای زنونه ای که لحجه ی غلیظ فرانسوی داشت اون رو از افکارش خارج کرد و سرش رو سمت صدا برگردوند. زن جوانی که به نظر می اومد دهه ی بیست سالگیاش رو می گذرونه و خدمتکار خونه بود، سمت تهیونگ رفت و لبخندی زد. تهیونگ هم سمت زن برگشت و متقابلا لبخندی تحویلش داد:
- آه آنِت؛ خوشحالم می بینمت.
آنت جلوتر رفت و تهیونگ رو محکم در آغوش گرفت. جونگکوک کمی عقب رفت و به تهیونگی که خندید و متقابلا دست هاش رو دور بدن زن حلقه کرد خیره شد. زن جوان سعی کرد با انگلیسی دست و پا شکسته ای که از قبل یاد گرفته بود چیزی به تهیونگ بگه:
- تو خیلی... آم... سرت شلوغ بود؛ نه؟
- درسته؛ اما تصمیم دارم یکی دو هفته ای رو اینجا بگذرونم آنت. تو به اندازه ی کافی برای این خونه زحمت کشیدی و می تونی این دو هفته رو استراحت کنی؛ به کمکت نیازی نیست.
لبخند پررنگی روی لب های زن جوان نقش بست. تهیونگ ادامه داد:
- می دونی؛ اخیرا به خاطر تو یکم فرانسوی یاد گرفتم.
چهره ی زن رنگ هیجان به خودش گرفت:
- واقعا؟!
تهیونگ خم شد، گونه ی زن رو بوسبد و صدای بم و لحجه ی زیبای فرانسویاش توی فضا اکو شد:
- زندگی مثل گله و عشق هم عسل زندگی.
خم شد و برای دومین بار گونه ی آنت رو به آرومی بوسید.
زن جوان خندید، چند دقیقه ای با تهیونگ مشغول صحبت و شد وقتی خواست خونه رو ترک کنه، به جونگ کوک لبخندی زد و در رو پشت سرش بست.
مرد جوانتر نفس عمیقی کشید، به تهیونگ خیره شد و مزه ی تلخی توی دهنش احساس کرد.
- اینجا خیلی دوست داشتنی نیست جونگکوک؟
جوابی نداد و دنبال تهیونگ رفت. از راهرو ها گذشتن و به اتاق خواب بزرگ انتهای راهرو رسیدن. اتاق سرویس بهداشتی مجزا و تخت شاهانه ای داشت. پنجره های بزرگ و بلوطیاش نمای زیبایی از دریاچه رو به روی خونه رو رخ می کشید و هر نگاهی رو سمت خودش جذب می کرد.
تهیونگ از پنجره به بیرون خیره شد و لبخندی به لب آورد:
- من اینجا رو خیلی دوست دارم؛ اما اکثر اوقات فقط برای تابستون اینجا اومدم و با اینحال، دقیقا به اندازه ی تابستون زیبا به نظر می رسه. نگاه کن، دریاچه خیلی آرومه نه؟
جونگکوک در جوابش هوم آرومی گفت. تهیونگ پنجره ی بزرگ اتاق رو باز کرد تا هوای تازه وجودش رو پر کنه. نفس عمیقی کشید، لبخند روی لب هاش پررنگ تر از قبل شد و سمت مرد جوانتر برگشت:
- جونگکوک به نظرت...
با دیدن صحنه ی مقابلش خشک شد. جونگکوک لباسی به تن نداشت و طوری روی تخت خوابیده بود که پشتش به خوبی به نمایش در اومده بود. تهیونگ همچنان سرجاش ایستاده بود و نمی تونست نگاه سنگینش رو از روی جونگکوک برداره. مرد جوانتر یکی از پاهاش رو بالا گرفت و با ترش رویی به تهیونگ خیره شد:
- چرا نمیری از آنت بپرسی؟
لباس هاش رو از روی تخت پایین انداخت، چرخید و حالا هردو پاش رو بالا برده بود. تهیونگ با چشم هایی بزرگ از تعحب و لبخندی که به پوزخند تبدیل شده بود سمتش قدم برداشت.
نگاه عصبانی جونگکوک هنوز روی تهیونگ بود، آرنج هاش رو به بالش تکیه داد، نشست و جمله ای فرانسوی به زبون آورد:
- من دیگه خیلی خسته شدم موسیو.
سرش رو بالا گرفت و درحالی که نگاه عصبیاش رو روی تهیونگ ثابت نگه داشته بود به فرانسوی ادامه داد:
- تو یه حروم زاده ای.
تهیونگ جا خورد و نفس عمیقی کشید:
- فاک!
از تخت بالا رفت و دست هاش رو روی پای مرد جوانتر گذاشت:
- وقتی فرانسوی صحبت می کنی خیلی جذاب و فریبنده می شی.
خم شد و بوسه ی نسبتا خشنی داخل رون جونگکوک نشوند. مرد جوانتر پوزخندی روی لب هاش نشوند و زمزمه ی فرانسویاش برای یکبار دیگه گوش تهیونگ رو نوازش کرد:
- شما می خواید با من رابطه داشته باشید؛ اینطور نیست موسیو؟
جونگکوک سرش رو پایین گرفت و پوزخندی روی لب های تهیونگ نقش بست:
- بسیار خب، دیگه کافیه فرشته ی من.
لب هاشون رو به هم رسوند و به آرومی مشغول بوسیدن مرد جوانتر شد.
جونگکوک از بین لب های تهیونگ هومی کشید و فک مرد بزرگتر رو بین انگشت هاش گرفت. تهیونگ دست هاش رو به باسن برهنه ی جونگکوک رسوند و پوست نرمش رو بین انگشت های کشیدهاش فشرد. جونگکوک زبونش رو روی لب پایین مرد بزرگتر کشید و تهیونگ کمی عقب رفت.
نفس های داغش به پوست حساس جونگکوک می خورد و لب های خیس و متورمشون برای بوسه ی دیگه ای ملتمس بود.
تهیونگ گردن جونگکوک رو بوسید و کنار گوشش زمزمه وار گفت:
- رابطه باشه برای بعدا عزیزم. بیا تا شب صبر کنیم جونگکوکی.
ناله ی اعتراض آمیز و نیازمند مردجوانتر از حرفش بلند شد:
- ن... نه... من نیازت دارم؛ من الان نیازت دارم تهیونگ. نمی تونم برای داشتنت تا شب صبر کنم.
تهیونگ ابروهای گره خورده ی جونگکوک رو بوسید و سیلی نسبتا محکمیروی باسنش خوابوند که باعث شد جونگکوک سریعا بنشینه. تهیونگ از حرکتش لب گزید و نگاه خمارش رو به چشم های عسلی جونگکوک دوخت:
- بعضی وقتا از اسپنک کردنت خیلی خوشم میاد.
- شاید وقتایی که کار بدی کنم اسپنکم کنی.
تهیونگ ابروهاش رو بالا داد و پوزخند پررنگی روی لب هاش نشست:
- امروز خیلی بی پروا نشدی؟
- ما این بار کاملا تنهاییم و راستش نمی تونم خوشحال تر از این باشم تهیونگ.
تهیونگ از اعتراف صادقانه ی مرد لبخندی به لب آورد:
- منم خیلی خوشحالم جونگکوک!
بینیاش رو بوسید و ادامه داد:
- بیا بریم شام درست کنیم._____
سلام سلام!
آه... عذر می خوام؛ قرار بود چند روز پیش چپتر جدید رو آپ کنم اما یه مشکلاتی پیش اومد و نتونستم.
سعی کردم پارت رو طولانی تر بذارم که جبران شه.
ووت و کامنت یادتون نره 3:💜
KAMU SEDANG MEMBACA
Somebody to love | persian translate
Romansa|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...