تهیونگ همچنان ایستاده بود و کاری نمی کرد. سکوت سردی توی خونه حاکم شده و پرده های بلند و سرمه ای، نمای بیرون رو از قلب های سنگین که فضای خونه رو ناخوشایند کرده بود حفاظت می کرد. تهیونگ درحالی که رد سرخ انگشت های ورونیکا روی گونهاش می سوخت نگاهش رو به آرومی بالا گرفت. ورونیکا مقابلش ایستاده، چشم هاش تاریک تر از همیشه به نظر می رسید و صدای تپش قلبش از حتی از فاصله ی دور هم شنیده می شد. قدمی سمت تهیونگ برداشت، مشت هاش رو محکم گره کرد و صدای آروم اما عصبانیش فضای اتاق نشیمن رو پر کرد:
- تو... تو داشتی اینکار رو با یه مرد انجام می دادی؟!
تهیونگ ساکت موند و حرفی برای گفتن نداشت. زن کیف دستی کوچیکش رو محکم سمت سینه ی همسرش پرت کرد که سنگینیاش باعث شد تهیونگ چند قدم تلو تلو بخوره. ورونیکا نگاه عصبیاش رو توی خونه چرخوند و صدای فریادش سکوت خونه رو شکست:
- یه مرد! چه مرگت شده؟! چطور باید به فکرت برسه که یه مرد رو به فاک بدی؟!
ورونیکا سکوت مجدد همسرش رو بی احترامی تلقی می کرد و لبخند عصبی و غمگینی روی لبش نشست و به تهیونگ خیره شد:
- همه اینا برات شوخیه؟! البته که نه...چرا؟ اصلا چرا باید اهمیت بدی؟ خصوصا وقتی همسرت به خاطر بیماری مادرش داشت از نگرانی دق می کرد!
اشک هایی که ناخودآگاه توی چشم هاش حلقه زده بود رو پاک کرد و با صدایی لرزون ادامه داد:
- بهم بگو... اون رو قبلا به اتاق خوابمون... و... خونمون آورده بودی...؟
تهیونگ نگاهش رو به زمین دوخت و صدای آرومش به گوش ورونیکا رسید:
- آره.
ورونیکا با شنیدن حرف همسرش خشکش زد و آب دهنش رو با تعجب فرو برد:
- چند... چ... چند بار؟
- یه ماه... یا بیشتر.
مشغول بازی کردن با حلقه ی ازدواجش شد و ادامه داد:
- حتی روی تختمون.
نگاهش رو به چشم های سرد و گریون ورونیکا دوخت و پوزخند روی لب هاش پررنگ تر از قبل شد:
- وقتی که نبودی هرروز به فاکش می دادم ورونیکا.
- چ... چی؟!
چشم های زن جوان از تعجب درشت شد و نمی تونست حقیقتی که شنیده رو درک کنه:
- ت... تو چه مرگت شده کیم تهیونگ؟!
نگاهش رو روی مرد که همچنان پوزخندی به لب داشت نگه داشت و با صدایی که به وضوح می لرزید ادامه داد:
- تو یه مشکلی داری؛ حتما عقلت رو از دست دادی! ما توافق کرده بودیم وقتی با یکی دیگه می خوابیم به هم بگیم و... تو نباید اینکار رو با یه مرد انجام...
تهیونگ اجازه نداد حرف همسرش به پایان برسه:
- چرا نباید با یه مرد می خوابیدم؟
تکیهاش رو به میز پشت سرش داد و منتظر جواب زن موند.
- چ... چون... چون این اشتباهه تهیونگ! دلیلش اینه!
تهیونگ به گریه های ورونیکا اهمیتی نداد و درحالی که پوزخندش از هر زمان دیگه ای پررنگ تر به نظر می رسید، نگاه بیخیالش رو از زن دزدید و اطراف اتاق چرخوند:
- اوه ممنون که بهم گفتی؛ نمی دونستم!
رفتار تهیونگ از تحمل ورونیکا خارج شده بود. قدمی سمت همسرش برداشت و سیلی محکم دیگه ای روی گونه ی تهیونگ نشوند. مرد دستش رو به صورت دردمندش رسوند و درحالی که نگاهش رو به زمین دوخته بود، ناخودآگاه با ناخن هاش گونهاش رو می فشرد.
- طوری رفتار نکن که این... که این مهم نیست تهیونگ! چون مهمه! تو اجازه نداری که...
قبل از اتمام حرفش، تهیونگ مچ دست های ورونیکا رو گرفت و طوری که نتونه هیچ کاری کنه بدن زن رو قفل کرد. با چشم هایی که از عصبانیت پر می شد به زن خیره شد و پوزخند ترسناکی روی لبهاش نشست:
- اجازه ندارم؟! درحالی که تو مدام با هر مرد آشغالی که حتی از کنارت رد می شه می خوابی؟ بعد می گی من اجازه ندارم؟! اینطوریه؟
ورونیکا با نگاهی شوکه به تهیونگ چشم دوخته بود و قبل از اینکه حرفی بزنه مرد ادامه داد:
- چرا برگشتی ورونیکا؟ چرا؟!
ورونیکا لحظه ای خشکش زد اما بعد سریع خودش رو جمع کرد:
- حال مادرم بدتر از قبل شده. م... من اومدم تا برای مرخصی طولانی تر با م... مدیر مدرسه صحبت کنم. اومدم تا وسایل بیشتر بردارم و...
نگاهش رو به پایین دوخت و ادامه داد:
- و... ففط برگشتم تا اگه مشکلی نداشتی قبل از رفتنم ببینمت.
- خوبه.
مرد بدون گفتن حرف بیشتری چرخید و سمت میز برگشت و صدای قدم های محکمش روی کف چوبی خونه، سکوت سنگین رو از فضا می گرفت.
بطری ویسکی جدیدی برداشت، درش رو باز کرد و بیشتر از حدی که معمولا می نوشید لیوان تمیزی که روی میز بود رو پر کرد:
- پس اومدی ببینی حالم خوبه یا نه...
پوزخند سردی روی لب هاش نشوند، لیوان ویسکی توی دستش رو جا به جا کرد و ادامه داد و لحن تمسخر آمیزش گوش های ورونیکا رو پر کرد:
- انگار تا الان خیلی بهم اهمیت میدادی!
- البته که اهمیت می دادم.
عصبی از انگشت اتهامی که به سمتش گرفته شده بود خندید و حرفش رو کامل کرد:
- من همیشه بهت اهمیت می دادم تهیونگ. جرات نکن طوری وانمود کنی که من دارم اینجا اشتباه می کنم! جدا از همه ی رفتارات... با یه مرد؟! تو خودت بهتر از هرکس دیگه ای می دونی این اشتباهه! برای تهدید کردن من باهاش خوابیدی تهیونگ؟ آره؟!
تهیونگ جوابی نداد. ورونیکا قدمی سمتش برداشت و غرور و ظاهر محکمش لحظه به لحظه بیشتر خرد می شد:
- از جونگکوک برای شوخی های جنسی مسخرت استفاده کردی نه؟! اون حتما باید خیلی روت حساب کرده باشه تهیونگ. می دونی... شبی که از فرانسه برگشتی و بهش تلفن کردی، من تمام صحبت هاتون رو شنیدم.
با صدای نرم و آرومی ادامه داد:
- حتی شنیدم که چطور با کلماتت تظاهر می کردی بهش اهمیت می دی؛ اونم درحالی که هنوز با ذات شرورت آشنا نشده! من مطمئنم همه ی این کارها رو انجام دادی که بعدا یه دل سیر بهش بخندی تهیونگ؛ و می دونم هدف اصلیت هم بهم ریختن اعصاب من...
تهیونگ اجازه نداد ورونیکا بیشتر از این حرف بزنه. کمر زن رو گرفت، نگاه سردش رو به زن دوخت و پوزخند پررنگی روی لب هاش نقش بست:
- دقیقا همینجاست که داری اشتباه می کنی عشق من.
با زمزمه ی مرد اخم نامطمئن و متعجبی روی پیشونی ورونیکا نشست. تهیونگ ادامه داد:
- خودت من رو می شناسی؛ شاید اولش به خاطر بازی کردن با اعصابت اینکار رو کرده باشم ورونیکا... اما بعدا فهمیدم جونگکوک کسیه که من تمام عمرم می خواستم؛ هر چیزی که تو نبودی.
پوزخند تهدید آمیزی روی لب هاش شکل گرفت و به آرومی ادامه داد:
- جونگکوک تمام چیزی که من نیاز...
ورونیکا بیشتر از این نمی تونست خودش رو کنترل کنه و با فریاد بلندی حرف مرد رو قطع کرد:
- خفه شو!
خودش رو از تهیونگ جدا کرد و به چهره ی نیمه عصبانی همسرش که ممکن بود هرلحظه از خشم منفجر شه خیره شد:
- جرات نمی کنی حتی یه کلمه ی دیگه صبحت کنی؛ فهمیدی تهیونگ؟! باورم نمی شه تو همچین کار زشتی انجام داده باشی. واقعا چطور تونستی انجامش بدی؟! اونم زمانی که من برای مادر مریضم ناراحت بودم؟ ببینم تو اصلا چیزی از اخلاق می فهمی؟ قلبی داری؟ عشق چ...
با فریاد خشمگین و صدای لرزونش حرف ورونیکا رو قطع کرد:
- من دیگه نمی تونم عاشقت باشم ورونیکا!
طوری که انگار شیشه ای شکسته باشه، بعد از حرف تهیونگ سکوت مطلق بود که فضای بینشون رو پر می کرد. درحالی که نفس هاش سنگین شده بود، نگاهش رو به ورونیکا دوخت و سرش رو تکون داد:
- دیگه... دیگه عاشقت نیستم.
زن جوان سرجاش خشک شده بود. چشم هاش از تعجب درشت و لب هاش کمی از هم فاصله گرفته بود. مرد بدون هیچ حرفی به واکنش همسرش و اشک هایی که توی چشم هاش حلقه می زدن خیره شد، که صدای آروم و لرزون ورونیکا به گوشش رسید:
- چ... چی؟
- من از عشقت دست کشیدم؛ هر احساسی که به هم داشتیم از بین رفته. چندسال پیش عشق بینمون شعله ور بود؛ اما... اما هردومون از اون عشق سوختیم. من فقط... فقط بیشتر از این نمی تونم...
حرفش با صدای ضعیف زن ناتموم موند:
- چطور م... می تونی همچین حرفی بزنی؟ از وقتی ب... بچه بودیم همراهت بودم؛ ت... تو چی می خوای تهیونگ؟ ت... تو می خوای من مثل رزی آشپزی و گردگیری کنم؟ می دونی که من اصلا همچین زنی نیستم ت... تهیونگ.
- من ازت نمی خوام زنی مثل رزی باشی؛ اما در عین حال نمی خوام زنی که الان هستی هم باشی. طوری رفتار نکن که انگار اهمیت می دی و لطفا طوری رفتار نکن که انگار تو هم هنوز من رو دوست داری. خودت هم می تونی احساسش کنی؛ اینطور نیست ورونیکا؟ نمی تونی احساس کنی شعله ی عشقمون خاموش شده؟ تو حتی متوجه نمی شی با این رفتارهات داری من رو عذاب می دی ورونیکا! تو فکر می کنی من می تونم هر رفتاری رو از جانبت تحمل کنم چون... چون یه مردم! اما نمی تونم؛ نمی تونم این داد و بیداد های لعنتی و سلطه گریت رو تحمل کنم! طوری که من رو تحقیر می کنی چون...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- چون تفکرات ضد مردت رو روی من پیاده می کنی؛ روی تنها مردی که عمیقا بهت اهمیت می ده! تو چندسال پیش من رو دور انداختی ورونیکا؛ فکر می کنی توجه نمی کنم که با مردهای دیگه می خوابی؟ م... من مثل یه بچه از ناراحتی گریه می کردم! من خیلی ع... عاشقت بودم بودم ورونیکا و... هیچوقت نخواستم مردی باشم که با وجود داشتن همسر بره و با این و اون بخوابه.
ورونیکا سرجاش خشک شده بود و اشک هاش چشم های مشکی رنگش رو پر کرده بود:
- اگه به من ا... اهمیت می دادی، ب... باید بهم می گفتی که...
تهیونگ با بلندترین فریاد ممکن حرف همسرش رو قطع کرد:
- گفتم!
عصبانیت تمام کنترل مرد رو به دست گرفته بود و حرف هایی که تهیونگ تا الان توی خودش ریخته بود رو بروز می داد:
- بارها بهت گفته بودم این عذابم می ده! تو هیچوقت به حرفم گوش ندادی و فقط به خودت توجه می کردی؛ همیشه همینطور بود! تو یه هرزه ی خودخواه نادونی ورونیکا!
قسمت آخر حرفش رو فریاد زد و اشک از چشم های زن سرازیر شد. ورونیکا نگاهش رو از تهیونگ گرفت و سرش رو پایین انداخت:
- چ... چی از من می خوای؟ من تغییر می کنم؛ من بهتر می...
تهیونگ بدون توجه به ادامه ی صحبت همسرش از اتاق نشیمن خارج شد. ورونیکا با چشم هایی گریون به رفتنش خیره شد، اشک هاش رو پاک کرد و دنبالش رفت:
- ت... تهیونگ...
با ناامیدی مرد رو که وارد اتاق مطالعهاش شد صدا زد. خودش رو پشت در رسوند و اجازه داد اشک هاش روی صورتش بریزن:
- ب... بیا صحبت کنیم تهیونگ. م... ما می تونیم درستش...
- نمی تونیم!
کشوی دراورش رو باز کرد، دنبال چیزی گشت و ادامه داد:
- چیزی که شکسته رو نمی شه تعمیر کرد.
ورونیکا با گیجی به مرد که با پاکتی از اتاق بیرون اومد و قدمی سمتش برداشت چشم دوخت:
- م... من نمی دونم تو چ... چی از من می خوای تهیونگ...
قبل از اینکه حرفش به اتمام برسه تهیونگ پاکت رو بهش داد و با نگاه سردش به زن خیره شد:
- چیزی که ازت می خوام طلاقه ورونیکا.
ورونیکا از حرف مرد خشکش زد. با دست های لرزونش پاکت رو گرفت و درحالی که دیدش تار شده بود، به نوشته های روی برگه خیره شد.
- ببین ورونیکا؛ می خوام ازهم جدا شیم و هردومون یه زندگی آروم داشته باشیم. نه من دیگه دوستت دارم و نه تو می خوای کنار من بمونی؛ پس بیا همه چیز رو خیلی ساده حل کنیم و به زندگیمون برسیم.
- نه!
با چشم های اشکی به تهیونگ خیره شد و صدای لرزونش فضای سنگین خونه رو پر کرد:
- نه! م... من... من با این موافق نیستم! من با این طلاق لعنتی موافق نیستم تهیونگ...
قبل از اینکه حرف زن به پایان برسه، تهیونگ هوفی کشید و قدمی از زن دور شد:
- من قبلا برگه ها رو امضا کردم ورونیکا.
ورونیکا نگاه شوکهاش رو به مرد که سمت در می رفت دوخت و هنوز اتفاقات اخیر رو باور نکرده بود. تهیونگ به در رسید و بدون اینکه سرش رو سمت زن برگردونه ادامه داد:
- تنها کاری که باید انجام بدی اینه که اون برگه رو امضا کنی و...
صدای ضعیف تر از همیشه ی ورونیکا حرفش رو ناتموم گذاشت:
- تهیونگ؟ اینکار رو نکن. کجا د... داری میری؟ پ... پیش اون؟ تو خیلی بی منطقی تهیونگ! تو نمی تونی با جونگکوک خوشحال باشی؛ خودتم خیلی خوب این رو می دونی! دنیا بهتون اجازه نمی ده؛ من اجازه نمی...
- این انتخاب به عهده ی تو یا مردم نیست.
مرد کتش رو از جا لباسی کنار در برداشت و نگاه آخرش رو به ورونیکا داد:
- قبل از اینکه بخوای بری پیش مادرت این برگه رو امضا کن.
بدون گفتن حرف بیشتری نگاهش رو از زن گرفت، از خونه خارج شد و در رو محکم پشت سرش بست.
نفس عمیقی کشید و از حیاط خونه خارج شد. حتی نمی دونست ساعت چنده و ذهنش هیچ ایده ای درباره ی اتفاقاتی که ممکن بود در آینده رخ بده نداشت؛ اما پاهاش برخلاف همیشه که با ذهنش تصمیم می گرفت، اون رو سمت جایی کشوندن کردن که ضربان قلبش هدایتشون می کرد.
وقتی به خودش اومد که جلوی در خونه ی جونگکوک ایستاده بود. به آرومی در زد و برخلاف انتظارش در تقریبا سریع باز شد. جونگکوک با صورتی که تقریبا قرمز به نظر می رسید پشت در ایستاد و با دیدن مرد چشم هاش از تعجب گرد شده بود:
- ا... اوه تهیونگ!
تهیونگ دست هاش رو محکم دور بدن جونگکوک حلقه کرد و اجازه نداد مرد جوان چیز بیشتری به زبون بیاره.
- تهیونگ...
جونگکوک به آرومی زمزمه کرد و با گفتن اسم مرد، نگرانی هایی که تا چندثانیه قلبش رو پر کرده بودن ازش دور شد.
- لطفا بگو رزی اینجا نیست جونگکوک.
جونگکوک تهیونگ رو داخل خونه هدایت کرد و در رو پشت سرشون بست:
- خونه نیست؛ چند دقیقه ی پیش یه تاکسی تا ایستگاه قطار گرفت و رفت.
برای ثانیه ای نگاهشون رو به هم دوختن و بعد لب های دلتنگشون رو روی هم گذاشتن. تهیونگ بوسه ی گرم و آرومی رو شروع کرد و جونگکوک، طوری لب های تهیونگ رو به چنگ لب هاش گرفت که انگار هرلحظه ممکنه مرد رو از دست بده. تهیونگ کمی فاصله گرفت و نفس عمیقی روی لب های صورتی مرد جوان کشید. جونگکوک که انگار موضوع مهمی یادش اومده باشه نگاه ترسونش رو به تهیونگ دوخت و دست های مرد رو بین دست هاش گرفت:
- چ... چی شد تهیونگ؟ م... منظورم با ورونیکاس.
تهیونگ هم نگاهش رو به جونگکوک دوخت و آب دهنش رو فرو فرستاد:
- چیز زیادی برای گفتن نیست؛ مثل همیشه دعوا کردیم و همونطور که انتظار داشتم وحشت کرده بود.
جونگکوک محکم مرد رو به آغوش کشید. تهیونگ هم برای چندثانیه چشم هاش رو بست و خودش رو به آرامشی که از لمس های مرد می گرفت دعوت کرد.
- و... ورونیکا بهت گفت که خونه رو ترک کنی؟
تهیونگ نگاهش رو به جونگکوکی که لب هاش رو با نگرانی می گزید خیره شد و پوزخندی روی لبش جا خوش کرد:
- برعکس؛ من بهش گفتم می خوام طلاق بگیرم.
چشم های جونگکوک گرد شد و دهنش از تعجب باز موند:
- چی؟! ت... تو واقعا بهش گفتی؟! خدای من! ب... باهات موافقت کرد؟! ت... تو واقعا... تو واقعا بهش گفتی؟! چی شد که...
- آروم باش جونگکوکی.
با صدای آروم و محبت آمیز مرد مو بلوند دست از صحبت کشید. از روی میل بلند شدن و به اتاق خواب کوچیک انتهای راهرو رفتن. تهیونگ نگاه گذرایی به اطراف اتاق انداخت و بعد همراه جونگکوک روی تخت نسبتا قدیمی نشست:
- خب قطعا باهام مخالفت کرد؛ اما من بهش گفتم مدتی هست که دیگه عاشقش نیستم. گفتم طلاق چیزیه که می خوام و باید قبل از رفتنش برگه رو امضا کنه.
تهیونگ نگاهش رو از مرد جوان گرفت و جونگکوک صورتش رو توی سینه ی ورزیده ی مرد پنهان کرد. این قطعا چیز ناراحت کننده ای بود؛ اما جونگکوک نمی تونست احساس خوشحالیای که درونش شکل گرفته بود رو کتمان کنه. سرش رو بالا گرفت و به چهره ی مرد که لبخند کوچیکی به لب داشت چشم دوخت.
- بابتش خوشحال شدی؛ اینطور نیست فرشته کوچولو؟
جونگکوک به سرعت لبخند محوش رو خورد و سرش رو تکون داد:
- نه این باید افتضاح باشه؛ متاسفم.
تهیونگ دستش رو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و سرش رو پایین انداخت:
- مشکلی نیست... نمی دونم چرا الان احساس آزادی می کنم. این چیزیه که خیلی وقته می خواستمش؛ اما جرات بیان کردنش رو نداشتم.
جونگکوک سر مرد رو بالا گرفت، نگاهش رو برای ثانیه ای به چشم های قهوه ای تهیونگ دوخت و بوسه ی نرم دیگه ای رو بینشون آغاز کرد:
- من بهت افتخار میکنم؛ ت... تو به من شهامت می دی تهیونگ.
لبخند زیبایی روی لب های مرد نشست و متقابلا نگاهش رو به جونگکوک داد:
- واقعا؟
- آره؛ بهم جرات و شهامت زیادی می دی.
تهیونگ جونگکوک رو گرفت و ناگهانی روی پاهاش نشوند. جونگکوک متعجب نفسش رو حبس کرد و بعد ضربه ی آرومی نثار سینه ی پهن مرد کرد. تهیونگ به آرومی خندید، خودش رو روی تخت انداخت و جونگکوک هنوز روی پاهاش نشسته بود. تا وقتی که هردو به آرامش برسن به بوسیدن هم ادامه دادن و هرازگاهی روی لب های هم به خنده میفتادن. مرد مو بلوند پوست لطیف مرد جوان رو از زیر لباس لمس می کرد و این باعث سرخ شدن تن خجالت زده ی جونگکوک می شد. تهیونگ بازهم به بوسیدن معشقوش ادامه داد؛ بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه عقب کشید و تای ابروهاش رو بالا داد:
- تو آرایش کردی؟
جونگکوک نگاه خجالتزدهاش رو از تهیونگ گرفت و آب دهنش رو فرو داد:
- آ... آره. من فقط... ب... برای سرگرمی انجامش دادم؛ متاسفم.
- خیلی زیبا به نظر می رسی.
جونگکوک با چشم هایی گرد از تعجب به تهیونگ خیره شد و اینبار، با عمق و شدت بیشتری شروع به بوسیدن مرد کرد. تهیونگ خنده ای بین لب های جونگکوک سر داد، دست های نوازشگرش رو به آرومی روی کمر نسبتا ظریف مرد می کشید و تقریبا بعد از گذاشت یک ساعت از صحبت ها و بوسیدن هاشون بود که توی آغوش هم خوابشون برد.
_
جنگکوک قهوه ی گرمی برای تهیونگ حاضر کرد و اون رو روی میزی که مقابل مرد قرار داشت گذاشت. تهیونگ دست هاش رو روی صورتش گذاشته بود و حتی صبح به این زودی هم به شدت مضطرب به نظر می رسید.
- هی... تهیونگ؟
مرد دست هاش رو از روی صورتش برداشت، به قهوه ای که جونگکوک براش درست کرده بود خیره شد و لبخندی به لب آورد:
- ممنون عزیزم.
- حالت خوبه؟
تهیونگ آب دهنش رو فرو فرستاد و سرش رو به معنی نه تکون داد:
- م... من مطمئن نیستم. نمی دونم چرا اما احساس می کنم دارم مرتکب اشتباهی می شم.
کلمات آخرش رو تقریبا خورد و جونگکوک با اینکه قلبش کمی فشرده شده بود جلو رفت و مشغول ماساژ دادن شونه های تهیونگ شد:
- نگران نباش؛ اوضاع خود به خود درست می شه. تو این رو برای مدت خیلی زیادی می خواستی؛ اینطور نیست؟ پس بابتش ناراحت نباش عشق من؛ زمان همه چیز رو حل می کنه.
تهیونگ دست هاش رو دور کمر مرد جوان حلقه کرد و سرش رو به نشونه ی تشکر بیصدایی روی شکم مرد گذاشت. جونگکوک موج موهای تهیونگ رو به آرومی نوازش کرد و نمی تونست لبخند محوی که روی لبش نشسته بود رو نادیده بگیره.
صبحانه ی ساده ای خوردن، خبرهای صبح رو چک کردن و نظرات کوتاهی دربارهاش دادن. تهیونگ به جونگکوک توی تمیز کردن خونه کمک کرد، البته که کمک زیادی نبود و حتی باعث خرابکاری هم شد؛ با اینحال جونگکوک تمام مدت به رفتار گاهاً کودکانه ی جونگکوک لبخند می زد.
هردو بعد از تمیز کردن خونه حموم کردن؛ یه حموم طولانی که اونها رو توی خنده های خوش غرق می کرد و بالاخره وقتی پوست سر انگشت هاشون داشت کنده می شد به بیرون اومدن رضایت دادن. بعد از حموم هردو لباس های کارشون رو به تن کردن و البته تهیونگ، مجبور شد چندتا از لباس های جونگکوک رو به امانت بگیره. (پیرهن قدیمی خودش که اون رو به جونگکوک داده بود.)
هردو بعد از ساعت ها کار به خونه برگشتن و البته، کار جونگکوک زودتر تموم شد و مدتی قبل از تهیونگ به خونه می رسید. تهیونگ قدمش رو داخل آپارتمان کوچیک گذاشت، ناله ی آرومی سر داد و با نادیده گرفتن اعتراض های مرد جوان اون رو به اتاق خواب برد. بوسه های نرم و آرومی که روی لب های هم می کاشتن، خیلی سریع به بوسه هایی گرم و عمیقتر تبدیل شد.
جونگکوک به تهیونگ سواری داد و یا نه؛ چون تهیونگ ایستاده بود و حرکات مرد رو تنظیم می کرد. جونگکوک هیجان زده و با صورتی که سرخ تر از همیشه به نظر می رسید، دستش رو به موهای تهیونگ رسوند و خودش رو روی عضو مرد حرکت می داد.
هردو بعد از چند دقیقه به اوج رسیدن. خودشون رو روی تخت انداختن و بعد از استراحت کوتاهی خودشون رو تمیز کردن.
جونگکوک لازانیایی که توی یخچال داشت رو گرم کرد و تهیونگ، با بوسیدن گردن جونگکوک بارها ازش تشکر می کرد. هردو با خنده غذاشون رو خوردن و با تنی خسته از کار به خواب رفتن.
جونگکوک نمی تونست به فوق العاده بودن چیزی که الان درحال تجربهاش بود فکر نکنه؛ اینکه زندگی با تهیونگ چقدر می تونه براش شیرین و لذت بخش باشه.
تعلق داشتن به تهیونگ، اشتیاقی که برای مرد داشت، مکالمه هایی که با خنده بینشون رد و بدل می شد و... عشق. جونگکوک با خیره شدن به چشم های مرد احساسی جز عشق نداشت و نمی تونست دست از آرزو کردن برای همواره داشتن اون مرد، برداره.... کار از کار گذشته بود.
_
دو سه هفته ای رو اینطور میگذروند، همهچیز انگار طوری پیش میرفت که جونگکوک میخواست. در عین اینکه نگران بود.
یک روز عصر، بعد از کلاس های طولانی دانشگاهش و سر و کله زدن با همکارهایی که اعصاب درستی نداشتن، با امید دیدن تهیونگ به خونه برگشت. با حوصله شامی درست کرد؛ اما با اینحال تهیونگ کل شب رو با خونه برنگشت.
جونگکوک به شدت نگران شده بود که نکنه اتفاقی برای مرد افتاده باشه؛ البته ممکن بود تهیونگ برای یک شب به خونه ی خودش رفته باشه.
غیبت تهیونگ براش خیلی نگران کننده بود. مخصوصا الان که وابستگی بیشتری نسبت به مرد داشت؛ نوعی وابستگی که تاحالا نسبت به هیچکس احساسش نکرده بود.
جونگکوک مطمئن نبود عشق چیه و مطمئن نبود که تا الان چیزی شبیه به عشق رو تجربه کرده باشه. اما الان، دقیقا توی همین لحظه، متوجه شده بود تمام احساساتش نسبت به تهیونگ توی عشق خلاصه می شد. عشق؛ احساسی عجیب و درعین حال درستی بود که نسبت به مرد مو بلوند توی قلبش نگه می داشت.
تهیونگ هیچوقت از فکر و ذهن جونگکوک خارج نمی شد؛ حتی اگر جسمی کنارش نبود، بازهم تهیونگ رو توی ذهنش تصور می کرد. اون کسی بود که به جونگکوک نیرویی پایدار برای مقابله با مشکلاتش می بخشید و توی این دنیای ظالم و پر از هرج و مرج، امن ترین تکیه گاهی بود که جونگکوک تاحالا داشت.
احساساتش بیش از حد عجیب و غریب به نظر می رسید. موج عواطفش توی کل بدنش جاری می شد و گاهی براش خیلی طاقت فرسا بود؛ با اینحال باعث می شد که مرد جوان برای اولین بار احساس کامل بودن داشته باشه. نامحدود بود و نمی شد طول و عمقی براش در نظر گرفت. جونگکوک احساس می کرد وسط آتش سوزی خطرناکی گیر کرده و درعین حال توی امن ترین نقطه ی جهان ایستاده. احساسی شبیه به اینکه قلبش وسط سینهاش به رقص دراومده باشه و حفره ای که جونگکوک تا به حال وجودش رو احساس نکرده بود، حالا لبریز از عشق شده. احساس می کرد اونقدر سبک شده که روی بلند ترین مکان کهکشان ایستاده؛ اما قلبش منقبض و ریه هاش از اکسیژن خالیه.
جونگکوک عاشق تهیونگ شده بود و متعجب بود که چرا تازه الان عشق بی حد و مرزش رو درک کرده. احساس می کرد هرلحظه ممکنه از شدت ضربان های تند و بی قرار قلبش روی زمین بیفته و تنها چیزی که توی ذهنش می چرخید، این بود که تهیونگ رو ملاقات، و احساسات صادقانهاش رو برای مرد بازگو کنه. اما هم زمان، به نظر می رسید که همه چیز می تونه به پیچیده ترین شکل ممکن بهم بریزه.
*می تونید از اینجا آهنگ پیشنهادی رو پخش کنین*
ضربه های سریعی که ناگهان به در خورد، باعث شد مرد سرش رو سمت در برگردونه و لبخند کوچیکی روی لبش نقش ببنده. فقط تهیونگ می تونست پشت در باشه؛ نه هیچکس دیگه.
جونگکوک با عجله سمت در دوید و اون رو باز کرد. بارون شدیدی مشغول باریدن بود و هرچند ثانیه صدای رعد و برق بلندی توی گوشش می پیچید. تهیونگ پشت در ایستاده و خیس از آب شده بود.
- تهیونگ؟
با دیدن تهیونگ و خیسی کامل مرد با گیجی بهش چشم دوخت.
چشم های تهیونگ درشت و درخشان تر به نظر می رسید؛ طوری که انگار تصمیم مهمی گرفته بود، چیز مهم پیدا کرده، و خبر مهمی رو فهمیده باشه. تهیونگ قدمی داخل خونه برداشت و صدای ضعیف و زمزمه وارش که رو به محوی می رفت؛ به گوش مرد جوان رسید:
- جونگکوک؛
جونگکوک با نگرانی دست های مرد رو بین انگشت های سردش فشرد و تهیونگ به راحتی لغزید و توی آغوش مرد جوان افتاد.
- چ... چی شده ت... تهیونگی؟
موهای خیس و بلوند مرد رو به آرومی نوازش کرد و با شنیدن صدای بغض تهیونگ، ازش جدا شد و با گیجی به لبخند زیبایی که روی لب های مرد حا خوش کرده بود خیره شد.
- جونگکوک...
لبخندش پررنگ تر از قبل شد و ادامه داد:
- م... من خیلی... م... من نمی تونم تصورش کنم؛ م... من نمی تونم باور کنم!
لبخند محوی روی لب های جونگکوک نشست و از شادی و رفتار مرد گیج شده بود:
- چی شده؟
تهیونگ جونگکوک رو محکم توی آغوشش فشرد و طوری به نظر می رسید که انگار هرلحظه ممکنه شادی بی پایانش وجودش رو توی خودش غرق کنه.
جوابی به سوال جونگکوک نداد و فقط کمی از مرد جوان فاصله گرفت. جونگکوک با تعجب خندید و سرش رو کمی کج کرد. قلبش تند تر از هر زمان دیگه ای به تپیدن دراومده بود و دلش می خواست به تهیونگ بگه چقدر عاشقشه.
تهیونگ سرش رو چرخوند، از پنجره به آسمون بارونی خیره شد و درحالی که نفسش سنگین شده بود، بازهم ابخندی به لب آورد. جونگکوک آب دهنش رو فرو داد و گیج تر از همیشه به مرد چشم دوخت:
- چرا ا... اومدی؟ چی شده؟
تهیونگ دست هاش رو روی صورتش گذاشت و لبخند روی لب هاش رو عمیق تر از قبل کرد. جونگکوک نفسش رو توی سینهاش حبس کرد؛ الان دقیقا وقتش بود با تهیونگ درباره ی احساسات عمیقش صحبت کنه. لبخندی روی لبش نشوند و صدای آروم و پر از عشقش فضای بینشون رو پر کرد:
- تهیونگ؟ من فکر می کنم... کل زمانی که باهم گذروندیم و ا... اینقدر به هم نزدیک بودیم؛ م... من فکر می کنم عاشقت...
- جونگکوک...
حرف مرد جوان رو قطع کرد و لب هاش با خنده از هم باز شدن:
- ورونیکا بارداره.
جونگکوک سرجاش خشک شد.
احساس می کرد سرجاش میخکوب شده و قلبش آتیش گرفته بود. چشم هاش درشت، و با شنیدن حرف تهیونگ زانوهاش شل شد. نگاه شوکه و ناباورش رو به مرد خوشحال دوخت و چیزی مثل زلزله وجودش رو می لرزوند. قدرت حرف زدنش رو از دست داده بود و هیچ کلمه ای از دهنش بیرون نمی اومد.
- حدودا یه ماهه که بارداره؛ و... ورونیکا وقتی پیش مادرش برگشت پیش دکتر رفت. ا... اون اومده بود تا خ... خبر بارداریش رو بهم بده و من...
دستش رو به موهاش رسوند و کمی تکونشون داد:
- م... من نمی تونم باورش کنم!
جونگکوک شکست؛ مثل شیشه ای که با ظرافت عشق و بدون نقص ساخته شده بود و حالا تکه های درهم شکستهاش پخش می شد:
- این...
داشت خفه می شد. کلمات با سختی روی زبونش جاری می شد:
- ا... این خوبه.
- این فوق العاده ترین اتفاق عمرمه!
تهیونگ خوشحالتر از همیشه به نظر می رسید. ادامه داد:
- من... من خیلی وقته که می خواستم بچه داشته باشم و بالاخره... بالاخره اتفاق افتاد!
لبخند ناباوری روی لب هاش نشست و به بالا چشم دوخت:
- من واقعا نمی تونم باور کنم! ورونیکا امروز بهم خبر داد که بارداره؛ دو هفته ی پیش به خونه برگشته بود و امروز که بارداریش تایید شد بهم گفت.
اشک های بی رحم دید جونگکوک رو تارتر از هر زمان دیگه ای کرده بودن. با اینحال لبخند زد؛ لبخند زد چون تهیونگش هم لبخند می زد:
- من... من برات خیلی خوشحالم.
نفسش رو توی سینهاش حبس کرد و اشک لجبازی از روی گونه هاش پایین غلتید:
- م... مطمئنی که اون... بچه ی توئه؟
نگاه امیدوارش رو به مرد دوخت اما با حرفی که تهیونگ به زبون آورد، کاخ امیدش روی سرش فرو ریخت.
- آره. دکترها تست جدیدی به اسم دی ان ای رو انجام دادن. این بچه ی منه... ب... بچه ی م... ما!
دست هاش رو با اشتیاق مشت کرد و لبخندی که لب هاش رو ترک نمی کرد پررنگ تر از قبل شد:
- ورونیکا خوابش برد و من اومدم اینجا تا این خبر رو بهت بدم. خ... خدای من! نمی تونم صبر کنم تا بفهمم دختره یا پسر! به هرحال ما وسایل خونه رو طوری می چینم که براش مناسب باشه.
جونگکوک همه چیز رو توی خودش می ریخت؛ تمام اشک ها، فریادها و ویرانی مطلق کل وجودش رو توی خودش می ریخت. در عوض پلکی زد و نگاهش رو روی مرد ثابت نگه داشت. تهیونگ هم به جونگکوک خیره شد، قدمی سمتش برداشت و مرد جوان رو توی آغوشش فشرد:
- ازت ممنونم جونگکوک.
جونگکوک پیرهن تهیونگ رو فشرد و سرش رو روی گردن مرد گذاشت تا تهیونگ متوجه آشفتگیش نشه.
- احساس می کنم تو از من مرد خیلی بهتری ساختی جونگکوک. احساس می کنم رابطه ی بینمون در عین کوتاهیش، من رو به مردی تبدیل کرده که می تونم ازش راضی باشم.
جونگکوک پیرهن مرد رو با فشار بیشتری توی مشتش فشرد:
- ه... همه چیز تموم شد؟
کلماتی که دهنش رو ترک کردن ضعیف و سبک بودن. تهیونگ به جونگکوک خیره شد؛ هیجان قشنگی که وجودش رو در بر گرفته بود اون رو از همدردی با مرد جوان ناتوان کرده بود:
- این رابطه حتی موقع پایانش هم زیبا نیست؟
جونگکوک سعی کرد گریهاش نگیره؛ با اینحال اشک هاش یکی یکی گونه هاش رو خیس می کردن. تهیونگ صورت مرد رو بین دست هاش گرفت و نگاهش رو به چشم های اشکی مرد دوخت:
- گریه نکن قشنگم؛ گرین نکن. می دونی که بعد از این بازهم باهات صحبت...
قبل از اینکه حرف تهیونگ به پایان برسه گریه ی مرد بلندتر از قبل شد. می دونست اینکه با شنیدن همچین خبر خوبی مثل یه بچه شروع به گریه کردن کنه کار قشنگی نیست؛ اما نمی تونست جلوی سیل اشک هایی که دیدش رو تار کرده بودن بگیره. دست هاش رو روی دهنش فشرد؛ نمی تونست نفس بکشه و نمی تونست چهره ی تهیونگ رو ببینه.
- جونگکوک؟ عزیزم؟
جونگکوک چیزی نمی شنید. طوری که انگار توی تاریکی اطراف وجودش گرفتار شده و تهیونگ خیلی توی ذهنش دور ایستاده باشه؛ خیلی دور.
- برو. لطفا ف... فقط ب... برو.
فقط تونست همین جمله رو به زبون بیاره؛ نمی دونست گریه هاش بلندن یا بیصدا، نمی دونست تهیونگ صداش رو شنیده یا نه و حتی مطمئن نبود که نفسش بالا بیاد.
تهیونگ بدون گفتن حرفی گامهاش رو عقب کشید و از اونجا رفت.
نهایتا جونگکوک تنها موند، بی اندازه تنها.
روی سیل اشک هاش به زمین افتاد و با آخرین قدرت ریه هاش همراه گریه فریاد کشید. اشک های لجبازش قصد توقف نداشتن و سوزش گلوش، از نابود شدن تنها عشقی که توی قلبش از اون با جون و دل نگهداری می کرد خبر می میداد.
بچه ای به دنیا می اومد و یک عشق کشته می شد.______
خب خب... اول اینکه به خاطر تاخیر توی آپ یه عذر خواهی بهتون بدهکارم :<
وی پی انم به هیچ صراطی برای وصل شدن مستقیم نمیشدㅠㅠ
اما در عوض یه پارت هیجان انگیز و تپل مپل برات آپ کردم~~~
منتظر عر زدنتون توی کامنتا هستم دوستان :)))))
فیک رو به دوستاتون معرفی کنین💜
YOU ARE READING
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...