در چوبی قهوه ای رنگ، پشت سر تهیونگ بسته شد و سکوت سنگینی آپارتمان رو پر کرد. تهیونگ برف روی نوک کفشش رو تکوند و قدمی پیش رفت:
- اینجا... خونته؟
جونگکوک به اطراف نگاهی انداخت تا مطمئن بشه رزی اونجا نیست. به اتاق خوابشون، اتاق مطالعه اش، آشپزخونهی کوچک انتهای راهرو و دستشویی سر زد؛ همه جا کاملا خالی بود.
- آره... این خونهی ماست.
کتش رو درآورد و روی مبل قرار داد؛ نگاهش رو به تهیونگ دوخت:
- رزی اینجا نیست.
- باعث خجالته...
نگاه عجیبی به اطراف خونه چرخوند و ادامه داد:
- کجاست؟
- دانشگاه پرستاری یا... همچین چیزی.
نفس عمیقی کشید. قبل از اینکه تهیونگ بتونه حرکتی کنه فاصلشون رو پر کرد؛ یقه ی پیرهن گرون قیمت تهیونگ رو محکم گرفت و لب هاشون رو به هم رسوند.
تهیونگ هم توی بوسه همراهیش کرد و بعد از چند ثانیه عقب کشید. تقریبا از بوسیدن جونگکوک خودداری می کرد:
- چای دارین؟
جونگکوک با کمی تعجب نگاهش رو به تهیونگ داد. زمزمه کرد:
- هم... چای؟ آره آره... می تونم برات چای درست کنم.
دوباره مشغول بوسیدن تهیونگ شد؛ اما وکیل مو بلوند این بار هم بعد از چندثانیه همراهی کردن عقب کشید. جونگکوک که گیج شده بود به دیوار پشت سرش تکیه داد. تهیونگ بی توجه به مرد جوانتر کمی اطراف رو برانداز می کرد:
- پس... رزی تو دانشگاه پرستاری ثبت نام...
جونگکوک میون کلام مرد پرید:
- چی شده؟
لرزی به تن مرد جوانتر افتاده بود؛ زمزمه کرد:
- چ... چرا من رو نمی بوسی؟ م... من کار... اشتباهی انجام دادم؟
- هم...
برای چندثانیه به جونگکوک خیره شد و بعد سرش روتکون داد:
- در واقع...
خودش رو کمی آروم کرد؛ اما رنگ نگاهش سرد و غیر صمیمی به نظر می رسید.
- من از این نوع رفتار که کسی بخواد دائما خودش رو بهم بچسبونه لذت نمی برم.
جونگکوک بهت زده نگاه جا خوردهاش رو به وکیل دوخت و لب زد:
- ب... بچسبونه؟
با گیجی سرش رو پایین انداخت.
- من بیشتر...
مشغول بازی کردن با انگشت هاش شد؛ لرزش مشهودی وجودش رو پر کرده بود. به سختی ادامه داد:
- ناامیدت می کنم... اینطور نیست؟ من... رفتارم اینطوره...
آب دهنش رو قورت داد و به تهیونگ خیره شد.
- انتظار این رفتار رو ازت نداشتم.
استرس به بدن لرزون جونگکوک رخنه کرد.
- م... متاسفم. نمی خواستم... ناراحتت کنم.
با صدایی آروم حرفش رو تکمیل کرد:
- م... منفقط زمانی که باهم خوابیدیم رو دوست داشتم... اون... با هر چیزی که تا الان تجربه کرده بودم و حتی با تصوراتم هم متفاوت بود...
مکث کوتاهی کرد که تهیونگ مشغول صحبت شد:
- مشکلی نیست عشق من.
به جونگکوک چشم دوخت و با نیمخندی روی لب هاش ادامه داد:
- این رو از تمام زن هایی که باهاشون خوابیدم هم شنیدم.
این بار جونگکوک واقعا جا خورد. حرف های تهیونگ اون رو پریشون تر از قبل کرده بود:
- ه... همه ی... زن ها؟
- البته!
سیگار و فندکی از جیبش درآورد.
- تو که فکر نمی کنی من با زن های کمی خوابیده باشم؟ هوم؟
سیگار رو بین لب هاش گذاشت، با فندک روشن کرد و پکی ازش کشید.
جونگکوک دهنش رو باز کرد اما کلمات به زور روی زبونش جاری می شد:
- م... من فکر نمی کردم تو... با کسی جز ورونیکا... خوابیده باشی.
- بامزه بود، جونگکوک!
فندکش رو داخل جیبش گذاشت و کام عمیقی از سیگارش گرفت.
- در واقع این طور نیست. سکس یکی از لذت بخش ترین چیزهای زندگیه. چرا فقط با یه نفر انجامش بدی؟
- د... درسته...
جونگکوک نگاهش رو پایین انداخت و پوزخندی زد. درباره ی تهیونگ احساس تردید می کرد؛ اما مرد مو بلوند نیشخندی تحویلش داد:
- امیدوارم عصبانی نشده باشی جونگکوک؛ هرچند بامزهای!
- ورونیکا... خبر داره؟
- به اندازه ای که باید، خبر داره.
جونگکوک نفسش رو تو سینهاش حبس کرد. دیگه نمی تونست بیشتر از این به تهیونگ نگاه کنه:
- پس تو، یه زنباز قهاری!
متوجه صدای قدم هایی که سمتش می اومدن شد و بعد از ثانیه ای با بالا گرفته شدن چونهاش، نگاهش به نگاه تیره و سرد تهیونگ برخورد کرد.
- وسوسه باعث میشه از علاقهمندی به خیلی ها چشم پوشی کنی؛ دقیقا مثل من.
جونگکوک سر تکون داد. تهیونگ نزدیکش شد و لب هاش رو به آرومی به لبهای جونگکوک رسوند. با این که تهیونگ کاملا لب هاشون رو روی هم نذاشته بود اما همین برای جونگکوک کافی بود تا کلمات مرد مقابلش رو فراموش کنه و چیزی بیشتر از اون بوسه بخواد. تهیونگ عقب کشید و ناله ی آرومی از دهن جونگکوک خارج شد.
- من دیگه باید برم فرشته...
زمزمه وار ادامه داد:
- اما بهت فکر میکنم.
جونگکوک به نشونهی نفی سر تکون داد و به کت تهیونگ چنگ زد تا اون رو از رفتن منصرف کنه. تهیونگ بدون گفتن چیزی چرخید تا از آپارتمان خارج شه و جونگکوک هم فقط به رفتنش چشم دوخت.
بعد از اینکه تهیونگ آپارتمانش رو ترک کرد، روی مبل نشست و زانوهاش رو تو سینهاش جمع کرد. تهیونگ خیلی خوشتیپ بود؛ خیلی خیلی خوشتیپ! جونگکوک که بیاندازه محو زیبایی اون مرد میشد و آرزو می کرد کاش اینطور نبود. آرزو میکرد کاش تهیونگ اینقدر جذاب، فریبنده و فوقالعاده نبود.
با اون موهای بلوند و چشمهای خاص، فوقالعاده بنظر میرسید.
میتونست ساعت ها به تفکرات احمقانهاش بخنده. معلوم بود تهیونگ تا حالا با زن های زیادی خوابیده! حتی همسرش هم بی اندازه زیبا بود و بهترین چهره رو داشت. زن های زیادی برای رفتن به تخت دورش میچرخیدن و اون رو می خواستن؛ جونگکوک در مقابلشون هیچی نبود.
هاله های دور تهیونگ باعث لرزیدن جونگکوک می شد.
اون شدت خواستنی بودنش ترسناکش میکرد؛ نگاهش و کلماتش هم همینطور. همه چیز درباره ی کیم تهیونگ ترسناک به نظر می رسید و جونگکوک احساس می کرد از همیشه پست و بی ارزش تره.
رزی دیرتر به خونه برگشت و خستگی مشهودی چهرهاش رو پوشونده بود. پیشونی جونگکوک رو بوسید و از اینکه همسرش اینطور روی مبل تو خودش جمع شده بود و به رادیو گوش می کرد متعجب شد:
- مشکلی پیش اومده؟
جونگکوک کلافه سرش رو روی مبل گذاشت و به پاهای سردش نگاهی انداخت:
- نمی خوام راجع بهش صحبت کنم.
- اوه... باشه. این آگهی رو درباره ی مغازهای که تلویزیون می فروشه دیدم! ما باید یه تلویزیون بگیریم جونگکوک. می تونیم تو اتاق نشیمن بذاریمش. جای یه تلویزیون اونجا خالی...
جونگکوک سرش رو به مبل فشار داد و میون کلام همسر ذوق زدهاش پرید:
- ما برای خریدن تلویزیون پول کافی نداریم رزی.
عصبانیت تو صداش موج می زد و با نگاهی ترسناک به دیوار زل زده بود. رزی برای چندثانیه به همسرش نگاهی انداخت و بعد به آرومی خندید:
- خیلی اوقات رفتارت زنونه می شه!
جونگکوک سرش رو بالا آورد و با عصبانیت به رزی خیره شد. رزی با دیدن چهره ی ترسناک همسرش آب دهنش رو قورت داد:
- م... من فقط شوخی کردم. متاسفم... می رم شام رو حاضر کنم.
جونگکوک رفتنش رو تماشا کرد و بعد به اتاق مطالعهاش رفت. نمیتونست فکرش رو از تهیونگ و اینکه چقدر فوق العاده به نظر می رسید دور کنه.
-------
با ورود تهیونگ به عمارت، ورونیکا پرسید:
- کجا بودی؟
- پیش جونگکوک بودم. درباره ی اینکه آپارتمانشون اینقدر کوچیکه خبر داشتی؟ هوف... یادت میاد ما هم قبلا تو یه خونه ی خیلی کوچیک زندگی می کردیم؟ خدای من... الان خیلی احساس پستی بهم می ده.
کتش رو درآورد و به جا لباسی آویزون کرد.
- چرا همیشه پیش جونگکوکی؟
دامن نوک مدادی رنگی همراه تاپ خرمایی به تن داشت. موهاش رو دم اسبی بسته و متعجب به تهیونگ خیره شده بود.
تهیونگ از کنار ورونیکا رد شد و سمت بطری شرابی که همراه لیوان روی میز اتاق ناهارخوری بود رفت.
- اون آدم خوش ذاتیه.
- همه ی آدم ها ذات خوبی دارن!
تهیونگ پوزخندی زد:
- تو نصف حقیقت دنیا رو نمی دونی عزیزم.
- خفه شو تهیونگ!
تهیونگ سمت همسرش برگشت:
- بازم ازم ناراحتی؟ این بار دیگه چرا؟
ورونیکا از جاش بلند شد و کنار تهیونگ قدم برداشت:
- اگر فکر می کنی نمی دونم شما دوتا دارین چیکار می کنین... اشتباه می کنی.
تهیونگ جاخورد. برای چندثانیه به ورونیکا چشم دوخت و بعد پوزخندی روی لب هاش نشست:
- داری هذیون می گی.
ورونیکا نگاه محتاطش رو به تهیونگ داد:
- تو فکر می کنی من احمقم! فکر می کنی من چیزی نمی دونم تهیونگ؛ اما می دونم! من خیلی از خیلی چیزها خبر دارم! می دونم که...
تهیونگ اجازه داد همسرش جملهاش رو کامل کنه:
- هیش... عزیزم.
دست هاش رو دور کمر ورونیکا حلقه کرد و ادامه داد:
- عصبانیت طولانی مدت و اینقدر زیاد می تونه باعث اضطرابت شه.
دست هاش رو روی کمر ورونیکا حرکت می داد تا کمی هسرش رو آروم کنه.
- تهیونگ...
حس نفس های گرم همسرش روی لبهای سرخش نذاشت حرفش رو ادامه بده. زمزمه وار به همسرش گفت:
- تو خیلی با اعتماد به نفس و قوی هستی ورونیکا؛ می دونم اگر گولت بزنم خوشت نمیاد.
ورونیکا محو تهیونگ شد. بیشتر از هشت سال باهم ازدواج کرده بودن اما تهیونگ همچنان مثل اولین دیدارشون براش جذابیت خاصی داشت. لب هاش رو روی لب های تهیونگ گذاشت و مشغول بوسیدن شوهرش شد. تهیونگ هم آروم همراهیاش کرد و قبل از اینکه بتونه عقب بکشه، ورونیکا با شدت بیشتری به بوسشون ادامه داد. تهیونگ پورخندی زد و از ورونیکا فاصله گرفت:
- می دونی که از زیاد چسبیدن خوشم نمیاد عشق من.
گونه های ورونیکا رنگ گرفت و با آرامش به تهیونگ نگاهی انداخت و سلطه گری خودش رو حفظ کرد:
- باهام اینطوری صحبت نکن. من یکی از اون هرزه هایی که به فاکشون می دی نیستم.
- البته که نیستی.
دست هاش رو از کمر ورونیکا پایین برد و اون رو بلند کرد. ورونیکا درحالی که تهیونگ اون رو از پله های عمارتشون بالا می برد مشغول بوسیدنش شد.
بدون اینکه بوسههاشون رو قطع کنن وارد اتاق خواب شدن. تهیونگ ورونیکا رو به آرومی روی تخت گذاشت؛ روش خیمه زد و گردنش رو بوسید. ورونیکا بلند شد و روی تهیونگ نشست.
تهیونگ ساکت موند و درحالی که ورونیکا انگشت هاش رو داخل موهاش برده و سرش رو بالا گرفته بود خیره شد.
- فکر می کنی خیلی باهوشی نه؟ به فاک دادن اون هرزه های لعنتیت پشت سر من...
- فکر نمی کنم عمه ی عزیزت از اینکه به عنوان هرزه ازش یاد کنی خوشش بیاد.
ورونیکا موهای همسرش رو کمی کشید و زمزمه کرد:
- ازت متنفرم کیم تهیونگ!
گونه هاش رو فشار داد و بوسه ی دیگه ای رو شروع کرد:
- آخرین کسی که روی این تخت به جای من باهاش خوابیدی کی بود؟!
- هیچ کس.
تهیونگ رو هل داد و روش خیمه زد:
- بهم دروغ نگو! من اون کاندوم استفاده شده رو دیدم.
تهیونگ لب پایینش رو گزید و سعی کرد اوضاع رو بهتر کنه:
- ورونیکا...
ناخن های تقریبا تیز ورونیکا روی گردنش کشیده شد و سرش عقب داده شد. نگاه تیره و سردش رو به همسرش داد:
- گفته بودم از این رفتارت لذت نمی برم رونی.
- و منم گفته بودم برام مهم نیست!
نگاه تیزش همچنان روی ورونیکا ثابت مونده بود. ورونیکا کجخندی تحویلش داد:
- می دونی که تو اینجا انتخابی نداری کوچولو!
- خفه شو!
بی توجه بازهم شروع به بوسیدن هم کردن.
بعد از رابطهاشون و سواری ورونیکا روی عضو تهیونگ، داخل همسرش خالی شد.
ورونیکا از روی تخت بلند شد و سمت حمام رفت. تهیونگ می تونست کامش رو که از پاهای همسرش پایین می اومد به وضوح ببینه. نفس سنگینی کشید و به ملحفه چنگ انداخت:
- چی کار می...
- می خوام خودم رو مطمئن کنم که باردار نمی شم.
تهیونگ نفس عمیق و سختی کشید؛ خودش رو روی تخت انداخت و چشم هاش رو بست.
بعد از اینکه کاملا خوابش برد، انگشت های ورونیکا که از شونه هاش پایین می اومد رو حس کرد. ورونیکا نیشخندی زد و دم گوش تهیونگ زمزمه کرد:
- اگر چیزی که فکرش رو می کنم اتفاق بیفته تهیونگ... اصلا آسون نمی گیرم. کاملا از محدودیت هات خبر دارم.
تهیونگ چشم هاش رو باز کرد اما چیزی نگفت. ورونیکا روی تخت دراز کشید. هردو پشتشون به هم دیگه بود و نمی خواستن باهم چشم تو چشم شن.
---------
جونگکوک به رزی که وارد خونه می شد نگاهی انداخت.
- نگران شام نباش عسلم! ورونیکا ما رو برای شام دعوت کرده جونگکوک!
- واقعا؟!
- البته اون فقط من رو دعوت کرده اما قطعا تو هم باهام میای!
جوحگکوک آب دهنش رو قورت داد:
- خ... خب فکر می کنم اگر نیام بهتر باشه.
رزی سرش رو تکون داد و لبخند هیجان زده ای روی لب هاش نقش بست:
- نه نه! تو باید باهام بیای! تهیونگ هم اونجاست. ورونیکا بهم گفت که شما دوتا اخیرا خیلی باهم صمیمی شدین.
- باشه... همراهت میام.جونگکوک پیراهن زیبای زرد رنگ و شلوار جین پوشیده بود. رزی سمت دستشویی رفت تا لباسش رو عوض کنه.
جونگکوک بعد از رفتن همسرش نگاهش رو به میز آرایش کوچیک رزی داد. سمتش رفت و رژلب صورتی رنگی از روش برداشت. بعد از شنیدن صدای بسته شدن در دستشویی و اطمینان از اینکه رزی نمی تونه ببینتش، رژ لب رو بین انگشت هاش گرفت و سمت لبش برد و به آرومی روی لب هاش کشید. از داخل آینه به لب هاش که حالا خوش رنگ تر و درخشان تر به نظر می رسیدن خیره شد و لبخندی زد.
رزی در حالی که لباس صورتی رنگ زیبایی تنش کرده بود سمت جونگکوک اومد و نگاه گرمی تحویلش داد.
کت هاشون رو برداشتن و سمت عمارت تهیونگ و ورونیکا راه افتادن._______
خیلی ممنون از تمام نظارت و لطفتون نسبت به مارت های قبلㅠㅠ♡
تک تکشون رو خوندم و واقعا از ته دلم ازتون ممنونم💜
پارت بعدی جمعه آپ میشه~~~
YOU ARE READING
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...