“Put your head on my shoulder,“
نوای موسیقی مثل باد توی اتاق می پیچید و همه چیز رو توی هوس غرق می کرد.
“Hold me in your arms, baby,“
موسیقی ادامه داشت و صدای ناله ها و نفس هایی که به اتاق مطالعه شور بخشیده بود رو خفه می کرد.
جونگکوک سرش رو روی شونه ی پهن تهیونگ گذاشت. سینهاش از عرق خیس شده، و تهیونگ تن اون رو روی بدن خودش نشونده بود و هردو وزنشون رو روی صندلی چوبی پشت میز انداخته بودن. دست های تهیونگ باسن ظریف جونگکوک رو تحت سلطه ی خودشون داشتن و عضو سخت مرد توی حفرهی جونگکوک حرکت می کرد.
لمس های تهیونگ روی بدن مرد جوان، جونگکوک رو مثل شمعی آب و مثل موم داغ می کرد و با هر حرکت، ذهش غرق لذت و دید چشم هاش تار تر می شد.
هوای اطرافشون هم به تبعیت از اون ها گرم تر از قبل شده بود و قطرات عرق رو روی بدن های برهنه و پر تب و تابشون می نشوند. جونگکوک دست هاش رو بالا برد و اون ها به موج موهای بلوند معشوقش سپرد؛ هیچکدوم حرفی نمی زدن و با نوای لذت بخش موسیقی، توی عشق غرق می شدن.
تهیونگ بوسه ی لطیفی روی گردن مرد کاشت و پوست رنگ پریده ی جونگکوک که مثل ماه به نظر می رسید، برای گاز گرفته شدن توسط تهیونگ التماس می کرد.
- ت... ته...
مرد جوان ناله ای سر داد و ملحفه رو توی مشتش فشرد:
- ته... تهیونگی...
تمام حواسش، قدرتش و کنترلش رو از دست می داد. عضو تهیونگ داخلش درحال حرکت بود و به پروستات حساسش ضربه می زد.
جونگکوک با گریه قوسی به کمر دردمندش داد و تهیونگ با لذتی که از مشتاق و محتاج بودن مرد بهش رسیده بود، دستش رو دور عضو سخت شده ی جونگکوگ می چرخوند:
- تو خیلی زیبایی.
با کلماتی که ذهنش رو پر کرده بود ادامه داد:
- پسر زیبای من؛ ففط من!
قلب جونگکوک محکم به قفسهی سینهاش می کوبید و افکار بی شمارش توی گرداب عمیق ذهنش غرق می شد:
- م... مال تو...
"Just a kiss goodnight, maybe,"
صدای پاول آنکا که از رادیو به گوش می رسید فضای بینشون رو دلنشین تر کرده بود.
” You and I will fall in love,”
عشق...
چشم هاش رو با برخورد نفس های داغ تهیونگ به گردنش باز کرد؛ دلش به هم می پیچید و سرگیجه به سراغش اومده بود. تهیونگ ضربه ی دیگه ای زد و عضوش رو محکم داخل جونگکوک فشرد:
- برام بیا فرشته.
صدای بمش توی گوش جونگکوک پیچید و کل حواس مرد جوان رو از آن خودش کرد. جونگکوک با ناله ای آروم به اوج رسید و تهیونگ کنار گوشش آهی کشید:
- خدایا... تو فوق العاده ای.
برای اینکه تهیونگ هم به اوج برسه، جونگکوک تکونی روی بدن مرد خورد و مشغول حرکت دادن باسنش روی عضو تهیونگ شد. مرد مو بلوند سعی کرد با اسپنکی روی رون اون، حرکتش رو متوقف کنه؛ اما اینبار جونگکوک تهیونگ رو کمی بلند کرد و خودش رو به پایین تنه ی مرد چسبوند.
- ا... اوه... بره کوچولو...
جونگکوک پیشونیش رو به پیشونی مرد تکیه داد و تهیونگ حرفش رو کامل کرد:
- خوب به اوج رسوندمت؟
لبخند محوی روی لب های مرد جوان نشست و سرش رو به آرومی تکون داد:
- همیشه به بهترین شکل انجامش می دی.
با این که تقریبا یک هفته گذشته بود، اما انگار ماه ها می شد که شب ها رو باهم می گذروندن. جونگکوک بهونه ای برای خونه نرفتن آوره بود و رزی با بیخیالی قبول کرده بود. مرد جوان می دونست رزی از این بابت ناراحته اما چیزی بهش نمی گفت و اجازه می داد هرکار که می خواست انجام بده.
با شنیدن زمزمه ی مرد از افکارش خارج شد:
- تو باید اینجا زندگی کنی جونگکوکی.
تهیونگ با لبخند ادامه داد:
- خیلی دوست داشتنی نیست؟ اینکه هر روز صبح کنارت از خواب بیدار شم نعمت بزرگیه.
- همینطوره... خیلی فوق العاده می شه. باید اعتراف کنم یه راه حل برای این زندگی رویایی تو ذهنمه.
لبخندی زد، نگاه درخشانش رو به مرد دوخت و ادامه داد:
- بیا فرار کنیم!
- ای کاش این رو زودتر بهم می گفتی عشق من...
خیره به چشم های براق و عسلی مرد جوان آهی کشید و حرفش رو تکمیل کرد:
- کاش ما احمق و جوانتر بودیم؛ اون موقع اگر همچین پسر زیبایی رو می دیدم، جسورانه دستش رو می گرفتم و تو یه لحظه همراهش می دویدم. می تونستیم سوار قایق شیم و به یونان بریم و بعدش، وانمود می کردیم برادریم و به راحتی و تا آخر عمر باهم زندگیمون رو می گذروندیم.
- ما الان هم می تونیم احمق و جسور باشیم. فقط... فقط نباید به چیزی اهمیت بدیم. می تونیم... می تونیم باهم این دنیای قضاوت گر رو که برامون حکم می کنه چه کسی رو باید دوست داشته باشیم و چه کسی رو دوست نداشته باشیم رو پشت سر بذاریم!
پلک های تهیونگ روی هم فرود اومد و پوزخند محوی به لب آورد:
- عزیزم... اینقدر رو هوا صحبت نکن... این فقط خودت رو ناامید می کنه؛ خودت هم می دونی که نمی تونیم همه چیز رو رها کنیم و بریم. ما اینجا زندگی می کنیم، شاغلیم و زن هایی کنارمونن که روی کاغذ قسم خوردیم کنارشون باشیم.
جونگکوک ثانیه ای به تهیونگ چشم دوخت و هوم غمگینی کشید. سرش رو روی شونه ی مرد گذاشت و پلک هاش رو روی هم گذاشت. تهیونگ دست هاش رو دور بدن جونگکوک حلقه کرد و آهی کشید:
- ای کاش همه چیز یکم آسونتر بود.
- کاش می تونستم تمام لحظاتم رو کنار تو سپری کنم تهیونگ. هیچوقت نمی خوام ازت جدا شم؛ من... من خ... خیلی دوستت دارم.
صداش خیلی آروم بود و دلش به هم می پیچید. نمی دونست حسی که به تهیونگ داره فقط علاقهاست یا نه؛ اگر اینطور که فکر می کرد نبود، احساسش قطعا چیزی بیشتر از علاقه ی معمولی به نظر می رسید.
این عشق بود.
تهیونگ سرش رو بالا گرفت و نگاه درموندهاش رو به سقف دوخت:
- منم خیلی دوستت دارم عزیزم و... تا حالا کسی رو ندیده بودم که انقدر فوق العاده باشه. ت... تو مثل یه رویای شیرینی و من از بیدار شدن می ترسم.
جونگکوک کنار مرد دراز کشید و لبخند محوی به لب آورد:
- پس بیا بیشتر بخوابیم.
تهیونگ هومی گفت، کنار مرد جوان دراز کشید و اون رو محکم در آغوش گرفت.
بعد از کمی استراحت، لباس هاشون رو پوشیدن و مشغول پختن غذا شدن. تهیونگ مرد جوان رو از پشت توی آغوشش نگه داشته بود و جونگکوک کل مدت احساس می کرد گونه هاش از داغی فوران می کنه. مرد مو بلوند هر از گاهی نظرات احمقانه ای درباره ی پخت غذا به زبون می آورد که باعث شده بود خنده ی زیبایی روی لب های جونگکوک جا خوش کرده باشه.
مرد جوان قابلمه رو برداشت و قاشقی پر از آب گوشت رو جلوی دهن تهیونگ گرفت تا بلکه مرد استراحتی به حنجرهاش بده. تهیونگ مشتاقانه قاشق رو توی دهنش برد و هومی کشید:
- خیلی خوشمزهاس!
جونگکوک قاشق رو کنار گذاشت و بعد، تهیونگ خم شد و بوسه ای روی لب های سرخ مرد نشوند. لبخند جونگکوک عمیق تر شد و با خنده ی آرومی سر داد. تهیونگ دوباره هومی کشید و حلقه ی دست هاش رو از دور مرد جوان باز کرد:
- حالا خوشمزه تر از قبل شد!
بعد از آماده کردن و خوردن غذایی که درست کرده بودن، کمی شراب نوشیدن و با هم صحبت کردن. مکالمه ی لذت بخششون مثل شراب روان بود و تا زمانی که مشغول خوردن و نوشیدن بودن ادامه داشت.
مرد بلوند جونگکوک رو به اتاق خواب برد،مشغول بوسیدن هم روی تخت چوبی شدن و تهیونگ با انگشت هاش شکم مرد جوان که بعد از خوردن غذا واضح تر شده بود رو نوازش می کرد. جونگکوک خجالت زده می خندید و تهیونگ برای دور کردن نگرانی های مرد، بوسه ای روی لب هاش نشوند. کمی بعد هردو با لبخند محوی که مهمون لب هاشون بود به خواب رفتن.
YOU ARE READING
Somebody to love | persian translate
Romance|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از عشق بین دو همجنس نداره...