censure

2.8K 436 61
                                    

تقریبا یک هفته از غیبت ورونیکا می گذشت. هوا گرم تر شده بود و هوای سرد لندن سمت بهار گرمی می رفت. درخت ها سرسبزتر به نظر می رسیدن و صدای بازی کردن بچه ها از گوشه گوشه‌ی شهر شنیده می شد. دیگه نیازی به پوشیدن کت های پشمی نبود و خیابون ها بازهم پر از هیاهوی مردم شده بود.
چشم های جونگ‌کوک با پارچه ی آبی رنگی بسته شده، و دست های نسبتا ظریفش با پارچه ای قرمز به اسارت تاج تخت در اومده بود. برهنه روی تخت بزرگ تهیونگ تکون می خورد و ناله هایی پی در پی از گلوش خارج می شد. صدای بم تهیونگ گوشش رو نوازش داد:
- فرشته ی زیبای من...
بوسه ای روی سینه های تخت مرد جوان کاشت. با یک دست کمر جونگ‌کوک رو توازش می داد و دو انگشت دست دیگه‌اش، راهشون رو توی بدن مرد جوان باز می کردن. جونگ‌کوک باسنش رو روی تخت کوبید و ناله ی ناامیدانه ای لب های سرخش رو ترک کرد:
- ت... تهیونگ...
سرش رو دیوونه وار به طرفین تکون داد و نالید:
- م... من... من رو ببوس تهیونگ.
- البته!
تهیونگ لب هاشون رو روی هم فشرد؛ با انگشت هاش نقاط بیشتری از داخل بدن مرد رو فتح کرد و به پروستاتش رسید. جونگ‌کوک به بوسه ی داغشون حرارت بیشتری بخشید و با حس تن پوشیده از لباس تهیونگ جلوی عضو سخت شده‌اش، کمی خودش رو به جلو کشید. بیش از حد نیازمند تهیونگ شده بود و در اون لحظه هیچ چیز رو به لمس های داغ تهیونگ ترجیح نمی داد‌.
جونگ‌کوک هر روزِ هفته ی اخیر رو کنار تهیونگ سپری کرده بود. بعد از اینکه کلاس های دانشگاهش به پایان می رسید، دنبالش می اومد و اون رو به خونه‌اش می برد. زمانی که جونگ‌کوک کنار رزی و توی خونه‌ی کوچیکشون سپری می کرد، واقعا ناچیز بود و تهیونگ همیشه اون رو متقاعد می کرد که شب رو کنارش بگذرونه. ته دلش نسبت به رزی احساس گناه داشت؛ اما زن جوان کل روز رو به سختی توی بیمارستان کار می کرد و به محض اینکه به خونه می رسید، خودش رو به دنیای خواب دعوت می کرد. با این حال؛ این چیزی از احساس گناه و پشیمونی جونگ‌کوک کم نکرده بود.
ساعت ها گذشت و حالا خورشید جاش رو به ماهی که قدرتمند توی آسمون، به تماشای دو مرد جوان می نشست داده بود. نیشخندی روی لب های تهیونگ نشست و با دیدن معشوقش، به فکر بستنش افتاد. جونگ‌کوک هم این رو با میل زیاد و البته هیجانی که تنش رو پر می کرد انجام داد.
- بیبی...
صدای تهیونگ توی گوشش پیچید و مرد بزرگتر مشغول بازی با پروستات جونگ‌کوک شد. با احساس هر انگشتی که توی تن بی قرارش بالا تر می رفت، آتیشی توی دلش روشن می شد و اون رو وادار می کرد که ناله هاش بلندتر، و نفس هاش کوتاه تر از قبل شه.
تکونی به دست های بسته شده‌اش داد؛ تمام بدنش خواستن تهیونگ رو فریاد می‌کشید. به لطف چشم های بسته شده و دید تاریکش لمس های مرد، صدای بمش و انگشت های کشیده ای که داخلش قرار داشت رو بهتر احساس می کرد.
- ت... تهی... تهیونگ...
لبش رو محکم گزید و طعم گس خون باعث سرگیجه‌اش شد. با ناله ای ضعیف ادامه داد:
- ل... لطفا...
تهیونگ مرد جوان رو به آرومی ساکت کرد و بوسه ای روی قفسه ی سینه‌اش کاشت:
- اینطور‌‌ دیدنت خیلی زیباست جونگ‌کوکی.
جونگ‌کوک رون هاش رو بی اختیار به هم فشرد و تمام تمرکزش رو به ضربه های پیاپی تهیونگ روی پروستاتش داد. کج خندی روی لب های تهیونگ نشست و ادامه داد:
- اینکه تو رو اینقدر سازگار بین دست هام می بینم و طوری که انگار آماده ای همه چیزت رو به من ببخشی خیلی جذابه جونگ‌کوک! تو حتی به من اجازه دادی که چشم هات رو ببندم... به لذتی که بهت می دم اعتماد داری عشق من؟
- آ... آره.
نفسش رو بیرون داد و سعی کرد روی حرف زدن تمرکز کنه:
- من ازش لذت می برم؛ ب... بی نهایت لذت بخشه که اینطور می خوای من رو کنترل کنی! بیشتر لمسم کن تهیونگ... من واقعا بهش احتیاج دارم.
تهیونگ بوسه ی دیگه ای روی لب های خیس جونگ‌کوک نشوند و انگشت های باریکش رو از مرد خارج کرد. دست هاش رو دو طرف رون های جونگ‌کوک گذاشت، اون رو کمی بالا کشید و عضوش که حالا سخت شده بود رو به سرعت داخل کرد. جونگ‌کوک ناله ی بلند و گریه مانندی سر داد و بدن سرخش، ذهن تهیونگ‌ رو سمت بهاری که باهم گذرونده بودن برد. با فشار هر ضربه، بدن زیباش پیچ و تابی روی ملحفه می خورد و صدای ناله هاش گوش تهیونگ رو پر می کرد.
با نیشخندی که مهمون لب هاش شده بود به مرد جوانی که سعی داشت عضوش رو به بدن تهیونگ بکشه چشم دوخت:
- حتی نمی دونم تصور کنم اگر همچین احساسی نداشتی، زندگی چقدر برات کسل کننده می شد.
اشک هایی که از کنار پارچه ی روی چشم های جونگ‌کوک صورتش رو خیس می کردن رو بوسید و با اینکه می خواست، اما می دونست نمی تونه هیکی و یا بوسه ای روی گردن مرد به جا بذاره. تهیونگ به ضربه های محکمش ادامه داد و هر از گاهی این بین با زمزمه هایی ریز کنار گوش مرد جوان، لذت بیشتری بهش منتقل می کرد.
جونگ‌کوک خیلی زود به اوج رسید و سرخی گونه های خجالت زده‌اش، لذتی که وجودش رو فرا گرفته بود رو به رخ می کشید.
تهیونگ هم با فاصله ی کمی از مرد جوان ارضا شد؛ لذتی که از صدا شدن اسمش توسط صدای زیبا و ناله مانند جونگ‌کوک بهش می رسید، غیر قابل انکار بود.
تهیونگ‌کاندوم رو درآورد و از تخت خارج شد تا اون رو دور بندازه. سمت تخت چرخید و نفسش با دیدن جونگ‌کوک بند اومد. مرد جوان روی تخت دراز کشیده بود، کمر قوس گرفته‌اش خیلی باریک به نظر می رسید و رون های به هم فشرده شده‌ اش رو همچنان بالا نگه داشته بود. سرش رو با گنگی تکون می داد و با چشم هایی بسته و ترسون از نبود مرد، دنبال تهیونگ می گشت.
- ت... ته... تهیونگ؟
تهیونگ سمت تخت رفت و با نگاهی خیره به جونگ‌کوک چشم دوخت:
- می تونم تو این حالت ازت عکس بگیرم؟ دلم می خواد همیشه کنار خودم داشته باشمش؛ حتی در آینده.
مردو جوان خیالش با شنیدن صدای تهیونگ راحت شد و سری تکون داد:
- آ... آره.
تهیونگ سیگاری روشن کرد، دوربین مشکی رنگی که با لبه های نقره ای تزیین شده بود رو برداشت و نزدیک تخت ایستاد. دود سیگار رو با آرامش بیرون داد و تصویری از صحنه ی زیبای مقابلش به یادگار ثبت کرد.
دوربین رو روی میز کنار تخت گذاشت و روی تخت رفت تا بعد از لمس باسن جونگ‌کوک، پارچه ای که دور چشم و مچ های مرد بسته بود رو باز کنه. بعد از باز شده پارچه ها، جونگ‌کوک دست هاش رو روی سینه‌اش گذاشت و پلکی با چشم های خیسش زد.
تهیونگ خم شد، سیگارش رو توی دستش گرفت و بوسه ای روی لب های جونگ‌کوک نشوند:
- زیبا...
زبون جونگ‌کوک دهن مرد رو فتح می کرد و بعد از بوسه ای سرشار از اشتیاق، تهیونگ عقب رفت و کنار جونگ‌کوک دراز کشید. بقیه ی سیگارش رو توی جا سیگاری انداخت و مشغول لمس بدن مرد شد که صدای جونگ‌کوک گوشش رو نوازش داد:
- من نباید امشب رو اینجا بگذرونم تهیونگ.
تهیونگ بوسه ای پشت گردن مرد کاشت و هوفی کشید:
- چرت و پرت! باید امشب همینجا بمونی و البته که می مونی.
- تهیونگ... یه هفته ای می شه که با رزی حتی کمتر از پنج کلمه صحبت کردم؛ اون تقصیری نداره و این براش منصفانه نیست.
تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و توی حدقه چرخوند:
- نگفته بودی که توی بیمارستان سرش خیلی شلوغه؟
دستش رو روی باسن جونگ‌کوک گذاشت و ادامه داد:
- نگران نباش بره کوچولو؛ این فقط یه شبه.
- هرشب همین رو میگی تهیونگ.
روی تخت نشست و نفس عمیقی کشید:
- ما نمی تونیم زندگیمون رو متوقف کنیم و هرچقدر هم بهمون خوش بگذره، بازهم نمی تونیم تمام لحظه هامون رو باهم بگذرونیم. نمی تونیم وانمود کنیم که انگار توی فرانسه ایم تهیونگ.
تهیونگ هم روی تخت نشست و به کبودی بنفشی که داخل رون جونگ‌کوک گذاشته بود خیره شد و پوزخندی به لب آورد. مرد جوان لباس زیرش رو برداشت و پوشید.
- جونگ‌کوک؟ بعد از تمام اتفاقاتی که امشب افتاد، فکر نمی کنی لیاقت محبت من رو داشته باشی؟ من فقط می خوام ازت مراقبت کنم عزیزم؛ من فکر می کنم تو بعد رابطمون ناراحت شدی و...
مرد جوان اجازه نداد تهیونگ حرفش رو کامل کنه و سمتش برگشت:
- من خوبم تهیونگ؛ واقعا خوبم.
شلوارش رو از کنار تخت برداشت، به سرعت پوشید و نگاهش رو به تهیونگی که فقط شلواری به پا داشت و سیگاری توی دستش خودنمایی می کرد دوخت. پوزخندی روی لب های مرد مو بلوند نشست و اون هم متقابلا به جونگ‌کوک خیره شد:
- اول خواستی به فاکت بدم و حالا داری می ری؛ آره؟
صداش از همیشه بم تر به نظر می رسید و برق ناراحتی چشم هاش رو پر کرده بود. اخمی روی پیشونی جونگ‌کوک نشست و چشم های متعجبش از حرف تهیونگ‌ گرد شد:
- ن... نه! چرا همچین حرفی می زنی؟! اون تویی که مدام اصرار داری باهم بخوابیم!
تهیونگ جلو رفت، مچ دست جونگ‌کوک رو اسیر دست هاش کرد و کنار گوش مرد جوان زمزمه کرد:
- طوری رفتار نکن که انگار خودت هم این رو نمی خوای! بازم داری مثل افزاد بیگناه رفتار می کنی؟ بیگناه بودن دیگه برچسب مناسبی برات نیست جونگ‌کوک.
مرد جوان مچ دستش رو از دست های قدرتمند تهیونگ بیرون کشید و نگاه مرددش رو به تهیونگ دوخت:
- تو از من عصبانی شدی؟! ب... برای چی؟ به خاطر اجتناب از این مسئولیت های زندگیم؟ ت... تسلیم نشدن برای این رابطه؟!
تهیونگ نگاه بی حسش رو روی جونگ‌کوک نگه داشت و تلخند خشکی روی لب هاش نشست:
- شوخیت گرفته؟!
با صدایی نسبتا آروم ادامه داد:
- عشق بازی و رابطه؟! این چیزیه که تمام مدت درباره‌ام فکر می کنی؟
- این حقیقت نیست تهیونگ؟
- تنها چیزی که ازت خواستم اینه که شب رو اینجا بمونی و تو الان طوری رفتار می کنی که من مثل یه دختربچه بهت چسبیدم و اجازه نمی دم بری!
جونگ‌کوک سرفه ای مصلحتی کرد و نگاه نامطمئنش رو روی مرد نگه داشت:
- چون دقیقا همچین رفتاری می کنی تهیونگ! تمام شب هایی که اینجا نبودم بهم زنگ زدی و ازم خواستی توی کوتاه ترین زمان ممکن بیام پیشت! ت... تو حتی توی این هفته ی گذشته یه تماس کوتاه با همسرت که برای عیادت مادر مریضش رفته نداشتی!
تهیونگ درحالی که با نگاه سردی به جونگ‌کوک خیره شده بود مشغول بازی کردن با سیگارش شد:
- از اونجایی که به نظر میاد تو اینقدر همسر خوب و شایسته ای هستی جونگ‌کوک؛ می دونی همسرت رزی با چه چیزهایی خوشحال می شه؟! ازش درباره ی اینکه کارش چطور پیش می ره پرسیدی؟
- بهم اجازه بده همسر خوبی باشم! من قبول دارم که رفتار خوبی با رزی ندارم؛ اما من مجبور به این ازدواج شدم. رزی هیچوقت قبول نمی کنه که چی کار کرده؛ اون فقط مادرم رو متقاعد کرد که من دوستش دارم و اون ها صبح روز عروسی بهم گفتن من دارم ازدواج می کنم! با این حال هیچوقت عصبانیتم رو بابت این موضوع نشون ندادم! اما ت... تو بودی که انتخاب کردی با ورونیکا ازدواج کنی؛ پس حداقل همین رفتارت رو حفظ کن!
بعد از خالی کردن عصبانیتش، برگشت تا از در خارج شه که صدای تهیونگ توی گوش هاش پیچید:
- پس تو ازم می خوای اینطوری رفتار کنم؛ همینطوره؟
تهیونگ قدمی سمت مرد جوان برداشت و جونگ‌کوکی که از راهرو پایین می رفت رو دنبال کرد:
- این همون چیزیه که می خوای جونگ‌کوک؟ چون این ممکنه اوضاع بینمون رو خیلی سخت کنه عشق من.
صدای بی رحم و خشن تهیونگ که فضارو پر کرد، جونگ‌کوک رو جلوی در متوقف کرد و نگاه سردرگمش رو به کفش هاش دوخت:
- م... منظورم این نبود تهی...
تهیونگ اجازه نداد جونگ‌کوک حرفش رو کامل کنه:
- پس درباره‌اش حرف نزن.
جلوتر رفت، کمر جونگ‌کوک رو گرفت و اون رو به خودش نزدیک کرد:
- طوری رفتار نکن که انگار به محبتم وابسته نشدی.
روی گردن مرد زمزمه کرد و بعد لب هاشون رو به هم رسوند.
جونگ‌کوک بهت زده نفسش رو بیرون داد و احساس کرد تهیونگ می خواد زبون خیسش رو به دهنش برسونه. تهیونگ رو به سرعت هل داد، نفس عمیقی کشید و نگاه عصبی‌اش رو به مرد، که حالا مشغول بوسیدن گردنش بود، دوخت. دست های تهیونگ روی بدن مرد می خزید و در نهایت به باسنش رسید.
- ت... ته... چ... چی کار... ته... تهیونگ...
مرد مو بلوند جونگ‌کوک رو محکم توی آغوشش فشرد که مرد جوان اون رو از خودش جدا کرد و با تندی سمتش برگشت:
- تهیونگ! ت... تو چت شده؟!
اخمی روی پیشونی جونگ‌کوک نشسته بود و تهیونگ شوکه و گیج به نظر می رسید.
- من نمی تونم هرشب لعنتی رو با تو بگذرونم تهیونگ!
مرد‌مو بلوند آب دهنش رو قورت داد و به جونگ‌کوکی که کتش رو برداشته بود و مشغول پوشیدن کفشش بود خیره شد. نگاه تهیونگ رنگ نا امیدی به خودش گرفته بود و از رفتن جونگ‌کوک می ترسید. صدای آروم و ضعیفش توی فضا پیچید:
- ن... نرو... لطفا.
- من امشب رو اینجا نمی مونم تهیونگ؛ الان نه.
سمت در رفت و تهیونگ به سرعت دستش رو گرفت:
- ببخشید جونگ‌کوک؛ ب.. ببخشید. م... من نمی خواستم اینطور پرخاشگر باشم؛ من واقعا متاسفم و قسم می خورم فقط همین امشب... این آخرین شب باشه.
به جونگ‌کوک خیره شده بود و آخرین تلاشش رو برای نگه داشتن مرد جوان می کرد:
- لطفا... فقط...
- تهیونگ!
صدای آروم جونگ‌کوک حرفش رو قطع کرد و جونگ‌کوک با نگرانی و چشم هایی درشت نگاهی به مرد انداخت:
- لطفا یکم بخواب و استراحت کن؛ یا حتی با ورونیکا تماس بگیر. من متاسفم تهیونگ؛ بعدا می بینمت.
فرصتی به تهیونگ نداد و در رو باز کرد. بدون خداحافظی از خونه خارج شد و در رو با سرعت پشت سرش بست.
تهیونگ با چشم هایی گرد به در خیره شد و کلمات جونگ‌کوک ضربه ی بدی بهش وارد کرده و از اینکه اینقدر ناامیدانه و با ترس به جونگ‌کوک چسبید ناراضی بود. چسبیدن؛ رفتاری که خودش از اون خوشش نمی اومد و حالا با تصور اینکه جونگ‌کوک هم قبلا همین کار رو کرده، انجامش داده بود.
با دست هایی تقریبا لرزون اتاق نشیمن رو ترک کرد و به اتاقش برگشت. تلفن روی دیوار رو برداشت، کنار گوشش گرفت و با عجله مشغول شماره گرفتن شد. صدای بوق انتظار توی گوشش پیچید و بعد از گذشت چند ثانیه صدای آه ملایمی به گوشش رسید:
- بالاخره تصمیم گرفتی بهم زنگ بزنی؟
صدای ورونیکا توی گوشش پیچید.
- برای پرسیدن حال مادرت و اینکه بهتر شده یا نه زنگ زدم.
ورونیکا سکوت کرد و بعد از چندثانیه صدای سرفه ای از پشت سر زن به گوش رسید:
- حالش بهتر نشده؛ دکتر ها می گن  این پایان عمرشه... شاید مجبور شم مدت بیشتری اینجا بمونم.
- مشکلی نیست؛ اگر بخوای منم می تونم بیام پیشت. دیدن مادرت خیلی...
- به کمکت احتیاجی ندارم تهیونگ؛ نیازی نیست بهم ترحم کنی.
تهیونگ ثانیه ای متوقف شد و بعد پوزخند سردی روی لب هاش نقش بست:
- درسته... البته؛ خداحافظ.
بدون اینکه منتظر جوابی از ورونیکا باشه تلفن رو قطع کرد و سرجاش برگردوند. سمت تخت رفت، دراز کشید و سیگار استفاده نشده‌اش رو روی میز گذاشت. ضربان قلبش تندتر شده بود، احساس دل پیچه داشت و سرش گیج می رفت. بالش کوچیکی رو از کنارش برداشت، نفس عمیقی کشید و فکرش رو سمت جونگ‌کوک برد.
تمام فکرش پر بود از اینکه چطور مرد جوان رو ناراحت کرد و نگاه جونگ‌کوک قبل از ترک کردنش، مدام توی ذهنش تکرار و تکرار می شد. پلک هاش رو روی هم فشرد و آرزو کرد که کاش  می تونست جونگ‌کوک رو اون لحظه در آغوش بگیره.

Somebody to love | persian translateWhere stories live. Discover now